در بخش قبلی توضیحات مفصلی در رابطه با تجربیات مکاشفهای ارائه کردیم. در این بخش به تجربه synchronicity یا تقارن می پردازیم.
تجربه تقارن یا synchronicity با نام کارل گوستاو یونگ[۱] در سال ۱۹۵۲ پیوند خوردهاست. او در نوشتههای خود به تجربه تقارن اشاراتی داشتهاست. یونگ در یکی از نوشتههای خود بیان کرده که در حال درمان مراجعی بود و به این تشخیص رسیدهبود که فرد نسبت به زندگی خود، بیش از حد عقلگرا است. در یکی از جلسات درمان، مراجع رویایی را که قبلا دیده بود، برای یونگ تعریف کرد. در این رویا، او چند تکه جواهر دریافت کرده بود که یکی از این جواهرات به شکل یک سوسک طلایی بود. زمانی که مراجع در حال توصیف رویای خود بود، حواس یونگ پرت میشود و توجهش به صدایی جلب میشود که گویی در حال ضربه زدن به شیشه دفترش بود. یونگ به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد تا منشا صدا را پیدا کند و در همین حال متوجه شد که سوسکی با رنگ طلایی پرواز کرده و وارد دفتر شد. یونگ سوسک را گرفته و به مراجع خود نشان داد و گفت:«بفرمایید. این هم سوسکتون». این داستان، مثال معروفی است که درباره تقارن بیان میشود.
مثال دیگری از این تجربه که به یونگ نسبت داده میشود، این است که یونگ تمایل داشت معانیای را در اتفاقاتی بیابد که این اتفاقات برای دیگران پیشپاافتاده محسوب میشدند. نمونهای از این معنابخشی در این مثال بیان میشود: معروف است که یونگ و فروید در اولین مکالمهای که با یکدیگر داشتند، حدود ۱۳ ساعت بحث کردند. در حین مکالمه آنها، صداهایی از دیواری که کنارشان بود، به گوش میرسید. از نظر فروید، این صدا چیز مهمی نبود و معنی خاصی نداشت. او معتقد بود که صرفا به دلیل سرد و گرم شدن چوب درون دیوارها و تغییر دما، صداهایی از دیوار به گوش میرسد. اما یونگ درباره این صدا بیان کرد که پیشبینی میکند دوباره این صدا را میشنوند. او معتقد بود که این صدا معنیای در دل خود دارد و مرتبط با محتوای مکالمه آنها است. البته ناگفته نماند که آنها این صدا را دوباره شنیدند. به عبارتی یونگ تقارنی بین محتوای مکالمهشان با صدایی که شنیده میشد، برقرار میکرد و این دو اتفاق را چنین تفسیر میکرد که گویی مسیر این دو اتفاق به هم رسیدهاند. یونگ معنابخشی و توجه به تقارن را تا پایان عمرش حفظ کرد.
یونگ مثالهای بیان شده مانند داستان سوسک طلایی و صدای دیوار را فراتر از یک اتفاق یا تصادف ساده در نظر میگیرد. او در تفسیر این رویدادها بیان میکند که این رویدادها در واقع شواهدی برای نشان دادن پیوند ذهن ما با واقعیت جهان خارجاند. البته این اندیشه تنها در حد گمانپردازی است و میتوان گفت که چنین اندیشهها و باورهایی معنوی و روحانی محسوب میشوند و میتوان در الهیات و فلسفه به بررسی آنها پرداخت. اما بخشهایی از این اندیشهها که توسط افراد دیگر نیز گزارش شدهاند، قابلیت این را دارند که با نگاه علمی بررسی شوند.
علاوه بر زمانه یونگ، امروزه نیز افرادی وجود دارند که ادعا میکنند که در پس هر اتفاقی، دلیلی وجود دارد یا قرار بوده که این اتفاق بیفتد و قسمت بوده که این رویداد رخ بدهد. افرادی که چنین ادعایی دارند، معتقدند که در تمامی امور، هدفمندی وجود دارد و یا اینکه خداوند تمامی امور را کنترل و جهتدهی میکند. از این رو، هنگامی که فردی فوت میکند، بیان میشود رنجی که اطرافیان او تحمل میکنند، در خدمت هدفی بزرگتر، معنادار میشود. این باور در پی القای این اندیشه است که غایت و انتهای امور همواره خوب است. اما باید توجه کرد که در بعضی از مواقع، این اندیشه از حد یک باور فراتر میرود و تبدیل به وضعیت تغییریافته شدید آگاهی میشود. به همین دلیل است که اتفاقی همچون صدای ضربه بر روی دیوار برای فردی همچون فروید بیمعنی بوده و برای فردی همچون یونگ دارای معنا است. در این حالت تغییریافته آگاهی، احساس عمیقی از معنا در اتفاقات وجود دارد که فرد در تجربیات تقارن، این احساس معنا را درک میکند.
این معنادار بودن که نشئت گرفته از وضعیت تغییریافته آگاهی است و باعث میشود که فرد اتفاقات اطرافش را به صورت معنادار درک کند، تجربه تقارن نام دارد. در تحلیل عاملی که صورت گرفتهاست، عوامل زیر مرتبط با این تجربیاتاند. «من در پس و پشت رویدادی که تصادفی به نظر میرسید، معنای آن را درک کردم» یا «من معنای یک رویداد کاملا تصادفی را درک کردم» و «احساس کردم که اتفاق تصادفی، معنای ویژهای درون خودش داشت».
ویلیام جیمز نیز در رابطه با این تجربیات نظرات خود را بیان کردهاست. البته او در اظهار نظرات خود محتاطتر از یونگ بوده و نتیجهگیری کلیای ارائه نمیدهد. ویلیام جیمز پدیدهای با عنوان دژاوو را بررسی میکند. او در تعریف دژاوو چنین بیان میکند:«به صورت ناگهانی حسی به سراغ شما میآید و این حس حاکی از این است که من قبلا اینجا بودهام و در همین مکان، همین افراد را ملاقات کردهام و همین اتفاق نیز در حال رخ دادن بود». دژاوویی که جیمز بیان میکند، شبیه به تجربه تقارن است. زیرا در هر دو پیوندی بین ذهن و افکار با آنچه در واقعیت در محیط بیرون رخ میدهد، برقرار میشود.
ویلیام جیمز درباره تجارب تقارن بیان میکند که انسانها دارای مکانیسمهای روانشناختی هستند که بر اساس این مکانیسم، تفاسیری را بر روی اتفاقات تصادفی قرار میدهند تا این اتفاقات را برای خودشان فهمپذیر کنند. برای بسیاری از انسانها، تجارب تقارن، اتفاقاتی ساده، زودگذر و پیش پاافتاده نیست؛ بلکه برخی افراد در این اتفاقات، معانی استعلایی را مشاهده میکنند. برای مثال ممکن است آنها در اتفاقی که رخ داده، اثری از خدا را ببینند یا امور معنوی و دینی را در آنها مشاهده کنند. در برخی موارد، فرد ممکن است که حتی در این تجربه غوطهور شود و تحت تاثیر این تجربه قرار گیرد و وارد نوعی تجربه روحانی شود.
ویلیام جیمز مثالهایی از افرادی را ذکر میکند که احساس درونی را تجربه میکردند و این احساس مبنی بر این بوده که پشت حجاب و ظاهری که جهان مادی دارد، معنایی وجود دارد. برای مثال فردی در توصیف تجربه خود چنین بیان کرده است:«هنگامی که قدم میزنم، احساس میکنم هر چیزی که در اطراف خود میبینم، معنا دارد و تنها لازم است که این معنا را درک کنم. احساس میکنم که در بین این حقایق، غوطهور هستم و نمیتوانم معنای آنها را درک کنم و همین پدیده مرا حیرتزده میکند». این تجربیات که تا حدودی حالت شهودی دارند و همراه با تامل و تفکر کند نیستند، از یک فهم منطقی فراتر رفته و ایجاد تجربه روحانی می کنند. شدت این تجربیات نیز میتواند متفاوت باشد. برای مثال فرد ممکن است دژاووی را تجربه کند و صرفا به این اندیشه باشد که من قبلا اینجا بودهام. اما از جهتی نیز میتواند تجربهای داشته باشد که در آن وضعیت آگاهی او دستخوش تغییرات زیادی شده باشد و امور برای او برجستهتر نمایان شوند.
علاوه بر یونگ و ویلیام جیمز، در دوره معاصر نیز پژوهشگران بر روی تجربیات تقارن مطالعاتی انجام میدهند. تجربه تقارن در مطالعات معاصر به این صورت تعریف میشود:«احساس مبهمی که فرد آن را درباره زندگی خود تجربه میکند و طی آن زندگی او الگویی از معانی را دارد که خود را در طول زندگی نشان میدهند. این معانی معمولا مبهماند و به صورت شهودی درک میشوند و به جای اینکه برنامهریزی در پشت این معانی قرار گرفته باشد، توسط خود فرد کشف میشود. فرد احساس می کند که متوجه شده است که اتفاقی که افتاده، بنا به دلایلی بوده است».
دیوید هی[۲] نیز از جمله روانشناسانی است که در رابطه با این تجربه در دوره معاصر مطالعاتی را انجام دادهاست. او در راستای توضیح تجربه تقارن مثالی را از فردی بیان میکند که به مدت شش ماه تجربهای را از سر گذرانده و به این نتیجه رسیده که خداوند برای او برنامهای دارد که این برنامه مستقیم و غیرمستقیم زندگی او را احاطه کردهاست. این فرد بیان میکند که بر اساس الگویی که بر زندگی او حاکم است، پایان همه اتفاقات به سمت خوبی و خیر منتهی میشود.
نمونه دیگری از مطالعاتی که در زمینه تجربیات تقارن صورت گرفته، مربوط به بررسیهایی است که از گزارشات افراد درباره تجارب روحانی به عمل آمدهاست. برای نمونه حدود ۲۷ درصد افراد در آمریکا، ۲۱ درصد در هند و ۳۲ درصد در چین چنین تجربیاتی را گزارش کردهاند. نمونهای از این گزارشات به این شرح است:«ماشینم خراب شده و جوش آورده بود. در همین حال، به دلایل نامعلومی یک ظرف آب همراه خود داشتم که معمولا هیچوقت این میزان آب همراهم نیست. به هر حال، آب را داخل رادیاتور ریختم و تا مدتی ماشین کار میکرد تا اینکه دوباره جوش آورد. هنگامی که به نزدیکی پارکینگی رسیدم، ماشین دوباره خاموش شد. در همان پارکینگی که نزدیک آن بودم، متوجه شدم که فروشگاه لوازم یدکی ماشین نیز وجود دارد. جلوی در این فروشگاه، مردی ایستاده بود که جعبه ابزاری در دست داشت. معلوم شد که این مرد مکانیک بود و همین الان کار خود را تمام کرده بود و در حال برگشتن از سر کار بود. جالبتر اینکه حیطه تخصصی کار او، کار بر روی ماشینهایی بود که خودروی من هم جزو همان دسته بود. بنابراین از او کمک خواستم. همچنین قطعهای که برای تعمیر ماشین من نیاز بود، دقیقا در همان فروشگاه لوازم یدکی وجود داشت و فروشنده بابت آن قطعه هزینهای از من دریافت نکرد. حتی تعجب کرده بودم که حدود ۴۰ دلار پول نقد در جیبم داشتم که معمولا هیچوقت پول نقد با خودم حمل نمیکنم. با همین پول نقد توانستم دستمزد مکانیک را پرداخت کنم و او نیز ماشینم را تعمیر کرد و من به ادامه کارهای آن روز پرداختم».
با توجه به گزارشی که بیان کردیم، سوالی که پیش میآید این است که آیا واقعا این اتفاقات معانی عمیقی در دل خود دارند؟ پاسخی که برای این سوال مطرح میشود، این است که سوال طرح شده، در حیطه فلسفه و الهیات قابل بررسی است. برای مثال برای فردی که به خدا باور دارد، تمامی این اتفاقات برنامه خداوند برای زندگی فرد است و این خداست که جهان را تحت کنترل خود دارد. از این جهت، اگر به خوبی مشاهده کنیم، احتمال دارد که بتوانیم در لحظات خاصی اثری از معانی نادیده را ببینیم. اما افرادی که شکاکاند، ممکن است به سوال پیشآمده چنین پاسخ دهند که تمامی این اتفاقات پی در پی و تجارب تقارن، نمودی از خدای رخنهها است. بر این اساس، انسانها برای هر اتفاقی که از درک و فهم آنها فراتر است، علت الهی نسبت میدهند. همگام با پیشرفتهایی که در علم رخ میدهد، دایره اتفاقاتی که جای پای خدا در آنها دیده میشود، کوچکتر و کوچکتر میشود.
در زمینه تجارب تقارن، ممکن است شما عددی را در ذهن خود داشته باشید و به آن توجه زیادی بکنید و متوجه شوید که در اکثر مواقع، این عدد را مشاهده میکنید. برای چنین تجاربی راهنماهایی وجود دارد. برای مثال برای تجربه مرتبط با عدد که بیان کردیم، کتابهای راهنمایی وجود دارند که در آن تفاسیری از این اعداد و معانی آن وجود دارد. در این کتابها ذکر شده که تفسیری که بر این اعداد قرار میدهید، درک شما از پیامی است که از سمت الهی دریافت میکنید. به این معنا که خداوند عددی را برای شما به صورت واضح و مکرر نشان میدهد تا پیامی را به شما برساند و تفسیر معنی آنها در راهنماها موجود است. این مثال علاوه بر اینکه تکنیکی برای یافتن معنا در اتفاقاتی است که در اطرافمان رخ میدهند و با آنچه در ذهنمان هستند تقارن دارند، ممکن است روشی باشد که بر اساس آن میتوان متوجه شد ذهن ما این سوگیری را دارد که در پدیدههای تصادفی اطراف، معنا بیابد و الگوهای معنایی بسازد.
در رابطه با مثال اعداد، ممکن است که بسیاری از افراد این نظر را داشته باشند که معنادار دانستن این اعداد نشاندهنده توهم است؛ اما فردی که این تجربه را داشته، معناداری این اعداد برای او امری کاملا جدی باشد. در همین راستا میتوان به مثال بسیار معروف فردی با عنوان جان نش[۳] اشاره کرد که برنده جایزه نوبل است. او در چیزهایی که می دید و صداهایی که میشنید، معنایی را دریافت میکرد که دیگران باور داشتند اصلا اینها وجود ندارند و توهماند. همانطور که در کتاب و فیلم «ذهن زیبا» توصیف شده، جان نش از اختلال روانپریشی رنج میبرد و به تئوری توطئهای باور پیدا کرده بود که دولتی در حال انجام اموری رمزآلود است و او وظیفه دارد که کدهای مخفی شده در متون را پیدا کرده و معماهایی را حل کند. هنگامی که از جان نش سوال شد که چرا تا این حد جذب این توهمات شده و چگونه این باورهای متوهمانه تا این حد برای او قانعکنندهاند، پاسخی که بیان کرد، این بود که «توهم توطئهای که شما بیان میکنید از همان منبعی از ذهنم نشئت میگیرد که راهحلهای ریاضی نیز از همانجا نشئت میگیرند».
علاوه بر مثال اعداد و مثال جان نش که بیان کردیم، جهان پر از مثالهای واضح و مشخصی است که افراد همبستگیهای معناداری را بین اتفاقات میبینند که در واقعیت هیچ گونه ارتباطی بین این پدیدهها برقرار نیست. در بسیاری از این موارد، معنایی که از اتفاقات دریافت میشود، دقیق نیست. به همین دلیل از روش علمی استفاده میشود تا تمایل روانشناختی انسان به درک مفاهیم آمیخته با توهم را نقد کرده و زیر سوال ببرد. روش علمی راهی را برای بررسی روابط بین اتفاقات و پدیدهها در جهان ارائه میدهد. این راه حل خاصیت این را دارد که از تله سوگیری تایید عبور کند. سوگیری تایید گرایشی در انسان است که بر اساس آن افراد تمایل دارند که شواهدی را پیدا و بررسی کنند که اعتقادات موجود در ذهنشان را تایید کند و شواهدی که بر خلاف عقاید آنها است، انکار و یا رد میشوند. در واقع راه حلی که روش علمی ارائه میدهد، توان این را دارد که گرفتار سوگیری تایید نشود. مثالی از روش علمی برای جلوگیری از سوگیری تایید، آزمایشات اسکینر بر روی پرندگان است تا اصول شرطیسازی را در آنها بسنجد. یکی از مهمترین کارهایی که اسکینر انجام داد، این بود که به صورت تصادفی به پرندگان پاداش میداد. با وجود این تصادفی بودن پاداشها، پرندگان مجموعهای از رفتارها را انجام میدادند تا به پاداش برسند. زیرا آنها درون این ارائه تصادفی پاداش، نظمی را توهم کرده بودند و بر اساس نظم و معنایی که به ارائه تصادفی داده بودند، رفتار و اعمالی را انجام میدادند؛ با این امید که به پاداش دست یابند. بنابراین آنچه که درک میشود، این است که این معنادهی حتی در حیوانات نیز دیده میشود.
آیا وقتی که به فردی فکر میکنیم و او را بعد از لحظاتی در خیابان مشاهده میکنیم، این اتفاق تصادفی است یا نه؟ شما ممکن است که در زمانهای دیگری به دفعات مکرر به فردی فکر کنید و او را در خیابان ملاقات نکنید و این دفعات را فراموش کرده باشید؛ اما چون یک بار فکر کردن شما با دیدن این فرد در جهان بیرون همزمان شده، این اتفاق را فراموش نکرده و به یک اتفاق خاص نسبت دادهاید. بنابراین گفته میشود که تقارنی در اینجا رخ نداده و هر چه که هست، مربوط به قانون احتمالات است. علاوه بر این توضیح، میتوان تصادفی بودن این پدیده را به روش دیگری نیز توضیح داد. ممکن است با فردی متناوبا دو هفته یک بار تماس تلفنی داشته باشید و این تناوب و تکرار در ذهن شما باقی بماند و هنگام نزدیک شدن به زمان مقرر، این تناوب در ذهن شما تکرار شود و شهودا به این فکر بیفتید که این فرد تماس خواهد گرفت.
آیا واقعا این پدیدهها و اتفاقات به صورت تصادفی رخ میدهند؟ امکان دارد که این پدیدهها تصادفی باشند و افراد معنایی را در آنها پیدا کنند؛ اما ممکن است که این اتفاقات تصادفی هم نباشند. برای روشن شدن صورت مسئله مثالی را بیان میکنیم. لیوانی در مقابل شما قرار دارد و شما نیز عینکی با رنگ آبی بر چشم دارید. از شما پرسیده میشود که این لیوان چه رنگی است؟ ممکن است شما بیان کنید که من آن را آبی میبینم ولی ممکن است در واقع لیوان به رنگ آبی نباشد و شما به خاطر رنگ عینکتان، لیوان را به این رنگ ببینید و حتی ممکن است که لیوان واقعا به رنگ آبی باشد. در رابطه با تجربیات تقارن نیز همین مثال صدق میکند. تمایل ما به دیدن معنا در یک موضوع نمیتواند به این معنا باشد که لزوما آن موضوع خالی از یک معنا و نظم قابل درک است.
تمایل به دیدن نظم و معنا در جهان ممکن است به افراد کمک کند که الگوهای واقعی موجود در جهان را ببیند؛ در عین حال ممکن است فرد الگوهایی را مشاهده کند که واقعا در جهان وجود ندارند. بنابراین برای پاسخ به سوال تصادفی یا غیرتصادفی بودن اتفاقات در تجربیات تقارن، باید گفت که راهی وجود ندارد که بتوان نشان داد اتفاقات تصادفیاند یا غیرتصادفی. تفسیر حقیقت این اتفاقات پیچیده است و به دلیل همین پیچیدگی است که این تفسیر به حیطه فلسفه و الهیات نزدیک میشود و فعلا نمیتوان با رویکرد علمی این اتفاقات را بررسی کرد.
از لحاظ روانشناختی پیوستاری وجود دارد که مردم از لحاظ معنابخشی به امور و اتفاقات در قسمتهای مختلف آن قرار میگیرند. در مطالعهای همین موضوع مورد بررسی قرار گرفت. در این پژوهش، عکسهایی را به آزمودنیها نشان دادند که وضوحشان را کاهش داده بودند. افراد در تشخیص این تصاویر بر اساس کندی و تیزی بر روی یک طیف قرار میگیرند. این مطالعه نشان داد که افراد در تشخیص تصاویر متفاوتند و اینکه اگر موضوعی مبهم اما دربردارنده نظم باشد، تعدادی از افراد میتوانند متوجه نظم و معنای پس و پشت این ابهام شوند. زیرا این افراد ذهن شهودی قویتری دارند. همچنین پژوهشها نشان دادهاند که انتقالدهنده عصبی با عنوان دوپامین در تشخیص زیاد یا کم چنین معانیای تاثیرگذار است.
این ویژگی روانشناختی که بیانگر این است که افراد تا چه حد گرایش دارند معنایی را به اموری که به نظر تصادفی میرسند، نسبت دهند، اَپوفینیا (Apophenia) نامیده میشود. این ویژگی روانشناختی توسط عصبشناس آلمانی با نام کلاوس کنراد[۴] در سال ۱۹۵۸ ارائه شد. اپوفینیا در واقع درکی از وجود ارتباط یا معنایی در بین اتفاقات نامرتبط است. اشاره کردیم که تشخیص تصادفی یا غیرتصادفی و یا به عبارتی حقیقت داشتن یا نداشتن تصادفی بودن اتفاقی بسیار سخت است؛ اما مواردی وجود دارند که درباره آنها میتوان با احتمال بیشتری بیان کرد که اتفاقات پیشآمده، تصادفیاند. برای مثال اگر ماشینی وجود داشته باشد که اعداد تصادفی تولید میکند، این مسئله که تاریخ تولد شما نیز در بین این اعداد باشد، معنای خاصی ندارد و یک اتفاق تصادفی است.
همچنین معمولا افرادی که در پس و پشت اتفاقات تصادفی معانیای را مشاهده میکنند، با احتمال بیشتری قصدمندیها و نیتمندیهایی را به دیگران نسبت میدهند. حتی ممکن است چنین قصد و نیتهایی در کار نباشد ولی این افراد تئوریهای توطئهای در ذهن خود دارند.
همانطور که در اپیزودهای قبلی اشاره کردیم، در تجربیات قدسی احساس حضور ذهن یا خدایی وجود دارد؛ اما در تجارب تقارن به نظر میرسد که این درک وجود دارد که جریانی علّی از اتفاقات به وسیله ذهنی تحت تاثیر قرار میگیرد. مثلا در این تجارب گفته میشود که اتفاقی که رخ داده، در جریان مشیت الهی بوده و باید اتفاق میافتاد؛ زیرا خدا یا هر ذهنیت دیگری آن را بر سر راه قرار دادهاست.
همچنین ارتباطی بین تقارن یا اپوفینیا با خلاقیت وجود دارد. منظور از خلاقیت در اینجا ایده دادن و حل مسئله و نظریهپردازی خلاق است. در پژوهشی با عنوان «آیا فرد برای رسیدن به نبوغ باید تا مرزهای جنون پیش برود؟» نوشته اسکات بری کافمن[۵]، شخصیت، خلاقیت و بیماریهای روانی با تمرکز بر اپوفینیا بررسی شدهاند. کافمن شواهدی را ارائه داده و از این شواهد نتیجه گرفته که همانند تجارب تقارن، خلاقیت نیز مرتبط با دیدن روابطی محتمل بین پدیدهها و اتفاقات است. از همین نکته، عدهای نتیجه میگیرند که خلاقیت در دیدن ارتباط بین پدیدهها، شباهتهایی به اختلالات روانی پیدا میکند. همچنین از نتایج دیگر این پژوهش این است که زمانی که فرد از لحاظ اپوفینیا و همچنین ذکاوت آکادمیک یا intellect بالاست، نتیجهی خلاقیت بالاست. ذکاوت آکادمیک یا intellect به معنای ویژگیهای شخصیتی مرتبط با علاقه ذهنی و تفکر نقادانه است. حال اگر اپوفینیا خیلی بالا باشد، اما ذکاوت آکادمیک به همراه آن نباشد، ممکن است که فرد به عنوان بیمار روانی شناخته شود. بنابراین سطوحی از اپوفینیا برای دستیابی به خلاقیت و زایایی مورد نیاز است که البته در صورت بیش از حد بودن، ممکن است بیمارگونه تلقی شود.
در اینجا باید اشاره کرد که خلاقیت یکی از مهمترین جنبههای بهروزی است. همانطور که فیلسوف بزرگ، برتراند راسل[۶] نیز عنوان کرده است:«عقلانیت نیروی متعادلکننده و کنترلکننده است؛ نه یک نیروی خلاق و زایا. حتی در حیطههای کاملا منطقی، شهود و بینش است که باعث دستیابی به موضوعات جدید میشود». همچنین ماکس پلانک[۷] که دانشمند آلمانی بود، بیان میکند:«هنگامی که پیشگامی در علم در حال اندیشه علمی است، باید تخیلی شهودی و شفاف داشته باشد. زیرا ایدههای نو به وسیله استقرا (deduction) به وجود نمیآیند؛ بلکه به وسیله خلاقیت زایا و هنرمندانه است که اتفاق میافتند». از این رو، خلاقیت و تجربه روحانی و اوهام روابط پیچیدهای با یکدیگر دارند.
مانند هر تجربه دیگری، باید درباره جنبههای مثبت و مرضی اپوفینیا هم سخن بگوییم. به نظر میرسد که اپوفینیا در اختلالات روانپریشانه همچون اسکیزوفرنی وجود دارد؛ اما باید توجه کرد که اپوفینیا در اسکیزوتایپی که نوعی ویژگی شخصیتی است نیز به چشم میخورد و لزوما مرضی نیست. در زمینه بالینی، اپوفینیا ممکن است مرتبط با پارانویا باشد و فرد نیتهای بدبینانهای را در محرکهای خنثی ببیند. در روانپریشی نیز چنین حالات پارانوئیدی ممکن است حضور داشته باشند و فرد قصدمندیای را به پدیدهها و اتفاقات نسبت دهد. این نکته شباهت بسیار زیادی به تجربیات تقارن دارد و جنبهای منفی محسوب میشود.
اگر بخواهیم مثال بارزی از تجربیات تقارن و نسبت دادن معنا بیان کنیم، کازینوها که مکانهایی برای انجام قمارند، بهترین مثال خواهند بود. در کازینوها عینا میتوان معنادهی افراد به امور تصادفی را مشاهده کرد. بسیاری از افراد حس دانستن بالایی را درباره اینکه در دور بعد برنده میشوند یا بازنده، تجربه میکنند که به این پدیده، مغلطه قماربازی گفته میشود. افراد معمولا بعد از اینکه شکستهای پی در پی را تجربه میکنند، این احساس را دارند که شانس پیروزی بیشتری دارند. اگر این مسئله را از دیدگاه احتمالاتی بررسی کنیم، متوجه میشویم که این وقایع اصلا به یکدیگر مرتبط نبوده و دورهای بازی به یکدیگر وابسته نیستند. اما فرد تمام بازی را به شکل جریانی میداند که شکست و پیروزی در آن وابسته به یکدیگرند و چنین معنایی را دریافت میکند.
همانطور که قبلا نیز اشاره کردیم، تئوریهای توطئه مثال بارز دیگریاند که نشاندهنده اپوفینیا و تجارب تقارن میباشند. هنگامی که فردی به تئوری توطئهای روی میآورد که جامع و فراگیر است، اطلاعات را با لنز تئوری توطئه میبیند. اما مواردی در طول تاریخ بودهاند که در طی مطالعاتی مشخص شده که واقعا توطئههایی در کار بودهاست. چنین مواردی بررسیها را بسیار دشوارتر میکنند و نمیتوان به سادگی درباره حقیقت تئوری توطئه سخن گفت و تشخیصی را ارائه داد. اگر فردی از تئوریهای توطئه عذاب میکشد، تصادفی یا غیرتصادفی بودن آنها مهم نیست؛ زیرا فرد از این تئوریها رنج میبرد و همه پدیدهها را به عنوان شاهدی برای تئوری توطئه خود در نظر میگیرد و دچار سوگیری تایید نیز میشود. برای توضیح بیشتر، بهتر است که به مثال جان نش برگردیم. در بیماری جان نش نیز اپوفینیا نقش بزرگی را بازی میکرد. او علاوه بر اینکه صداهایی را میشنید، معانی ویژهای را به عبارات تصادفی و کلمات نسبت میداد. او اعتقاد داشت که برای مثال مطالبی که در روزنامه نیویورک تایمز نوشته شدهاند، پیامهای کدگذاریشدهای از سمت بیگانگاناند.
در کل وقتی فردی گزارش میکند که معانی پیچیدهای را درمییابد و یا پیامهای ویژهای را در وقایعی که به نظر تصادفی میآیند، دریافت میکند، بهتر است که با رواندرمانگر مشورتهایی صورت گیرد. در مواقعی که افکار و الگوهای فکری اشخاصی مانند افراد اسکیزوتایپال که اپوفینیا را به صورت مکرر تجربه میکنند، به صورت ناگهانی بروز مییابند، این بروز ناگهانی ممکن است یکی از علائم بحران سلامت روان در آینده نزدیک برای این افراد باشد.
علاوه بر افراد عادی که میتوانند اپوفینیا را تجربه کنند، افراد برجسته دینی نیز میتوانند چنین تجربیاتی را از سر بگذرانند. برای مثال حضرت موسی نیز جزو افرادی بوده که به نظر میرسد اپوفینیای بالایی داشته و بر اساس شواهد و مدارکی که در طول تاریخ ثبت شده، وی تجربیات خود را به صورت اعمالی که نشئت گرفته از خدا میباشند و یا خواست خدا هستند، تفسیر میکرد. برای سایر انسانها نیز به همین صورت است. زیرا مشاهده میکنیم که افراد در تعریف این اتفاقات، انسجامی را رعایت میکنند که در تعریف داستان نیز این انسجام رعایت میشود. برای مثال در صورت از دست دادن شغلی، بیان میکنیم که خیر و معنایی در آن بوده است.
همچنین پژوهشهایی در خصوص معنا در زندگی انجام شدهاند که نشان میدهند که حس معنا در زندگی همبستگی بالایی با حس معنا در تجربیات تقارن دارد. همچنین باید بیان کرد که پیدا کردن معنای فراختر درباره اتفاقاتی که چالشبرانگیزند، تفاوت چندانی با خوشبینی و مثبتگرایی ندارد. به علاوه اینکه پژوهشهایی رابطه بهروزی با داشتن تجربیات تقارن را بررسی کردهاند و نتیجه بیانگر این بوده که همانند تجربیات روحانی قبلی، همبستگی مثبتی بین بهروزی و تجربیات تقارن وجود دارد. همچنین افرادی که چنین تجربیاتی را داشتهاند، سطح پایینتری از اضطراب را تجربه کردهاند؛ اما باید توجه کرد که اندازه اثر در این رابطه نسبت به تجربیات قدسی کمتر بودهاست.
علوم اعصاب نیز در بررسی این تجربیات دست به کار شده و نکاتی را بیان کردهاست. نکته اول این است که این تجربیات با فعالیت انتقالدهنده عصبی دوپامین ارتباط زیادی دارند و ترشح دوپامین مشوقی برای فرد میشود تا الگوهای معنایی را در بین پدیدهها و اتفاقات تصادفی بیابد. نکته دوم این است که در حین این تجربیات ممکن است اختلالاتی در قسمتهای مربوط به زبان و اندیشه انتزاعی به وجود بیاید و همین امر باعث میشود که چهارچوبهای اندیشه بیشتر دستخوش تغییر شوند. نکته آخر نیز اشاره به تغییراتی در سیستم کناری یا لیمبیک و آمیگدال در حین تجربه تقارن دارد. البته پژوهشهای بیشتری در این زمینه لازم است که صورت گیرد تا پرده از بسیاری از حقایق مربوط به تجربیات تقارن برداشته شود.
در این اپیزود ابتدا به توضیحاتی راجع به تجربه تقارن و ارائه مثالهایی درباره آن پرداختیم. در ادامه وارد مباحث مربوط به اپوفینیا و معنابخشی به اتفاقات تصادفی شده و سپس این تجربه را از جنبه مثبت و مرضی بررسی کردیم و یافتههای پژوهشهای مختلف را در اختیار شما قرار دادیم. در انتها نیز یافتههای علوم اعصاب درباره این تجربیات را بیان کردیم. در بخش بعد به تجارب رازآلود و عرفانی خواهیم رسید.
پینوشت:
[۲] David Hay
[۳] John Nash
[۴] Klaus Conrad
[۵] Scott Barry Kaufman
[۶] Bertrand Russell
[۷] Max Planck