در اپیزودهای قبلی از سلسله اپیزودهای یونگ، به شرح زندگینامۀ یونگ، مفاهیم مهمی که در نظریه یونگ وجود دارد و همچنین به مدلی با عنوان مدل چسبندۀ ساختار روانی اشاره کردیم. همچنین دربارۀ مفهوم کهنالگوها، سمبلها یا نمادها و علامتها نیز توضیحات مفصلی را ارائه دادیم. در این اپیزود قصد داریم سازههای انگیزشی در نظریه یونگ همچون انرژی و غریزه را تشریح کنیم. با ما در رَوا همراه باشید.یونگ، تصمیمگیری و جهتدهی انسان به زندگیاش را نشانۀ وجود ظرفیتی در او برای انتخاب خودآگاهانه و ارادی میدانست و بر همین اساس، مفهوم غریزه (instinct) را در برابر اراده (will) قرار میداد و این دو را، دو مفهوم دوگانه و متضاد یکدیگر در نظر میگرفت. ما در چه صورتی بیان میکنیم که یک رفتاری غریزی است؟ این حالت زمانی اتفاق میافتد که رفتار ما تقریبا به صورت ارادی از طریق ایگوی خودآگاه ما جهتدهی نمیشود. در این شرایط، ذهن خودآگاه ما چنین برداشت میکند که رفتارهایی که از غریزه سر میزنند، به صورت خودکار اتفاق میافتند. همچنین بسیار کمتر به ذهن ما خطور میکند که این رفتارهای غریزی، برآمده از عقدهها یا گرههایی در روان ما باشند؛ زیرا این رفتارهای غریزی، مجموعۀ قصد و نیات مختص به خود را دارند. یونگ نیز همچون فروید به مفهوم لیبیدو اشاره میکند، اما مفهومسازی او، متفاوت از مفهومسازی فروید دربارۀ لیبیدو است. لیبیدو در دیدگاه یونگ، به این معناست که فرد تا چه میزانی به موضوعی علاقمند است و تا چه حد برای این موضوع، انرژی و وقت صرف میکند. برای مثال زنی را در نظر بگیرید که به کار بافتن علاقمند است. این زن برای کار بافتن، لیبیدویی را بهکار میگیرد که همراه با صرف وقت و انرژی برای انجام آن است. البته باید توجه کرد که در اینجا با مفهومی شبهعلمی مواجه نیستیم یا به نوعی انرژی فیزیکی اشاره نمیکنیم؛ بلکه در این دیدگاه، گویی از مفهوم انرژی و لیبیدو استفاده کردهایم تا سازوکارهای روانی را توضیح دهیم و این به معنای وجود نیرو یا انرژی فیزیکی نیست.بنابراین اگر بخواهیم به صورت کلی نگاهی به مفهوم غریزه در دیدگاه یونگ بیاندازیم، متوجه میشویم که غریزه یک جنبۀ جسمانی دارد که مرتبط با بدن است و جنبۀ دیگر، انرژی روانشناختی است که مربوط به ذهن و تعریف لیبیدو است. در جنبۀ اول مفهوم غریزه، شدتی از نیرو وجود دارد که شکلدهندۀ رفتار و انجامدهندۀ کارها است. در جنبۀ دوم که مربوط به لیبیدو است، تمرکز بحث بیشتر روی شدت یک ارزش یا خواسته در فضای ذهنی است. جنبۀ دوم در دیدگاه یونگ به صورت اراده و تفکری که شکلدهندۀ نماد است، ظهور و بروز مییابد. در کل، یونگ معتقد است که غریزه دو جنبۀ جسمانی و ذهنی دارد. جنبۀ جسمانی مربوط به عملکرد صحیح فعالیتهای زیستی بدن همچون تپش قلب و تنفس میشود و جنبۀ ذهنی نیز مربوط به اراده است.برخلاف فروید که لیبیدو را برآمده از غریزۀ جنسی در ذهن میدانست و رفتارهای فرد را بر اساس کمو زیاد شدن لیبیدو توضیح میداد، یونگ مفهومی با عنوان «کهنالگو» را پیشنهاد کرد که جایگزینی برای مفهوم غریزۀ فروید بود و او نیز کهنالگوها را مستقر در ذهن میدانست. یونگ بیان میکند که غریزه همواره با امور فلسفی و حائز معنا همراه است؛ حال ممکن است این غریزه کهن باشد و با ابهام همراه باشد.از این رو، غریزه اندیشه را تحریک کرده و به جریان میاندازد. اگر انسانی با قصد و خواست خود، جریان فکر را راه نیندازد، در این شرایط، نوعی از تفکر اجباری بروز پیدا میکند. دلیل بروز تفکر اجباری این است که دو قطب ذهنی و جسمانی روان به یکدیگر متصل و جداییناپذیرند. البته این جداییناپذیری به این معنا نیست که بین ذهن و غریزه روابط مصالحهآمیزی وجود دارد؛ بلکه عکسِ این موضوع صادق است؛ به این معنا که بین ذهن و غریزه تضادهای بسیاری وجود دارد و برای گواه این تضادها، دلایلی را میتوان برشمرد. هنگامی که یونگ درباره غرایز بحث میکرد، به غرایز مختلف و متعددی قائل بود. برای مثال یونگ علاوه بر تایید وجود غریزۀ جنسی که فروید راجع به آن بحث میکرد، قائل به وجود غریزهای برای تغذیه، حفظ خود و گونۀ خود نیز بود؛ اما به وجود غریزۀ مرگ فروید باور نداشت. همچنین یونگ بیان میکرد که انرژی روانی لیبیدو میتواند در هر کدام از انواع غریزه خود را نشان دهد. وی باور داشت که لیبیدو متصل به اراده است و بیان میکرد که برای درک جهتگیریهای لیبیدویی خود و هزینهسازیهایی که لیبیدوی ما انجام میدهد، باید از خود پرسشگری کنیم. برای نمونه باید به این سوال پاسخ دهیم که «راجع به چه جنبههایی از زندگی، احساس مثبت یا منفی داریم؟» یا «چه جنبههایی از زندگی خود را دوست داریم و از چه جنبههایی خوشمان نمیآید؟». پاسخ به این سوالات، نشاندهندۀ برآوردی از چگونگی هزینهسازی لیبیدوی هر فرد است.یونگ بیان میکند که دلیل دوست داشتن و ترجیح دادن یک گزینه از دیدگاه شخصی بر گزینه دیگر، این است که لیبیدوی بیشتری برای این گزینه وجود دارد. البته باید توجه کرد که ممکن است این ترجیحات ارزشی برای فرد ناخوآگاه باشد و ایگو نتواند به صورت مستقیم به چنین محتواهای ناخوآگاهی متصل شود. از این رو، برای شناسایی ترجیحات ارزشی عمیقتر افراد، نیاز است که به روشهایی همچون تحلیل رویا، لغزشهای زبانی و تداعی آزاد روی آورد. اگر بخش ناهشیار روان ما گرههایی را پیرامون هیجانات مرکزی و اصلی شکل دهد، این گرهها به واسطۀ لیبیدو منجر به شکل گرفتن ترجیحاتی در افراد میشوند. در این میان، محتمل است که ایگوی خودآگاه تحت تاثیر جهتگیریهای ناخودآگاه قرار بگیرد و این منبع ارزشی را به عنوان بخشی از درونیات خود درک کند یا اینکه ممکن است آن را به سمت جهان بیرون، فرافکنی کند. یونگ باور داشت که ادیان نیز چنین به وجود آمدهاند؛ به این معنا که انسانهای اولیه، تجمع انرژی لیبیدویی را در سطح ناهشیار خود داشتهاند که یونگ این تجمع انرژی را «مانا» (Mana) مینامد. یونگ در برخی از نوشتههای خود، لیبیدو و «مانا» را به جای یکدیگر به کار برده است. برای اجداد نخستین ما، «مانا» به معنای امری فوقالعاده بالقوه و توانمند تلقی میشد که قدرتی الهی و روحانی در آن نهفته بود؛ ذهن کهنی که متعلق به اجداد نخستین ما بوده و «مانا» را درون خود حس میکرد، این احساس را به دنیای بیرون فرافکنی میکرد و از این رو، مثلا اجداد ما گمان میکردند که این قدرت ازآن کوه است و افراد را تحت تسخیر خود درآورده است. اگر به این سناریو، عنصر «انسانیسازی» را اضافه کنیم، نتیجۀ کار «خدا» خواهد بود. البته باید تصور کرد که «مانا» ممکن است به عنوان نیروی خیر یا نیروی شر که فرد را از درون به تسخیر خود درآورده است، درک شود. مفهوم مهم دیگری که در دیدگاه یونگ مطرح است، اصل متضادهاست. یونگ معتقد بود که همواره نیروهای متضادی وجود دارند و از همین موضوع برای توضیح انرژی روانی (Psychic) استفاده کرد. وی بیان میکند همانطور که در دنیای بیرونی تضادهایی همچون گرما و سرما وجود دارد، روان انسان نیز حائز این جریان نیروهای متضاد است. اصل متضادها برای یونگ به اندازۀ واپسرانی (repression) برای فروید مورد تاکید و اهمیت بود. یونگ باور داشت که واپسرانی محصول گرایشهای متضادی است که در روان وجود دارند و هر خواست و تمنایی، با متضاد همان خواست در روان موجود است. باید توجه کرد به دلیل اینکه بر اساس گرایشهای روانی، نیت به عمل و جهتگیریهای رفتاری شکل میگیرند و این جهتگیریهای رفتاری ممکن است خوب یا بد و مطلوب و نامطلوب باشند، از این رو لازم است قسمتی از این گرایشها واپسرانی شوند. یونگ و فروید، هر دو به دنبال یافتن شباهتهایی بین انرژی فیزیکی و روانی بودند. جزئیات این تلاشها از مجال این پادکست خارج است، اما به صورت خلاصه بیان میکردند که مصرف انرژی به نحوی و در یک شرایط، با ایجاد انرژی به نحو دیگر و در شرایط دیگری همراه است. در واقع فروید و یونگ از مفاهیم فیزیکی کمک میگرفتند و مفهومسازیهایی درباره انرژی روانی ارائه میکردند. یونگ بیان میکند که شکلگیری گرایشهای متضاد در روان با لیبیدو یا انرژی همراه است. هنگامی که خواستها یا امیال نامطلوب واپسرانی میشوند و اجازۀ بروز و ظهور به آنها داده نمیشود، لیبیدوی مرتبط با این خواستها از بین نمیرود؛ بلکه همچنان وجود دارد و اثرات خود را بر روان میگذارد. این لیبیدوی آزاد همچنان این توان را دارد که تاثیراتی را در آینده بر جای بگذارد و منجر به بروز رفتاری شود. برای مثال، فردی را در نظر بگیرید که در سازمانی کار میکند و زمان آن رسیده که گزارشی را تهیه کند و به سوالات مسئولین پاسخ دهد. در عین حال، فرد علاقهای به انجام این کار ندارد و دوست دارد که از زیر کار در برود. از این رو به بهانههای مختلفی همچون کسالت و بیماری یا مشکلات خانوادگی فکر میکند تا رفع تکلیف کند. البته این فکر بسیار سریع از ذهن او میگذرد و در عوض به این فکر میکند که وظیفۀ اوست گزارش خود را تحویل داده و به سوالات بالادستیهای خود پاسخ دهد. بر همین اساس، به انجام این کار میپردازد و بعد از اتمام کار، از جلسه خارج میشود. در این مثال، لیبیدوی آزادی که مبنی بر بهانه آوردن و از زیر کار در رفتن بود، اثری را بر روان گذاشته است و با اینکه فرد بر اساس آن عملی انجام نداده، همچنان وجود دارد و محو نشده است و پتانسیل انجام رفتارهایی را در آینده فراهم میکند. بر همین اساس، یونگ به این نتیجه میرسد که هر چه لیبیدوی آزاد بیشتری در روان وجود داشته باشد، با احتمال بیشتری میتوان انتظار داشت که این لیبیدوی آزاد، بر اساس مدل چسبندگی روانی، گرههایی را برای خود شکل دهد. از این رو، هر چه بیشتر نیات و قصدمندیها و گرایشهای ذهنی خود را انکار و واپسرانی کنیم و به پذیرش این نیات نرسیم، احتمال بیشتری دارد که این نیات، لیبیدوهای آزادی را از خود به جای بگذارند و روان را تحت تاثیر قرار دهند. یکی دیگر از مفاهیمی که یونگ از آن استفاده کرد تا مشابه آن را در روان مفهومسازی کند، «آنتروپی» است. مشابه این مفهوم در سطح روان، «گرایش به تعادلجویی در برابر نیروهای متضاد» است. پیش از اینکه روان ما به تعادل و توازن برسد، فوران یا انفجاری از انرژی رخ میدهد. به این معنا که حالتی بحرانی برای روان ایجاد میشود که بعد از آن، تغییرات و تحولاتی در روان ایجاد میشود. شدت این انفجار به میزان جدایی دو قطب متضاد در روان فرد بستگی دارد. اگر این تضاد به صورت حداکثری در روان فرد وجود داشته باشد، وضعیتی رخ میدهد که یونگ آن را «یکسوگرایی در روان» یا همان تمرکز جهتگیری بر یک قطب مینامد. به عبارتی، به یک قطب یا یک سو، اجازۀ بروز و ظهور داده شده است و قطب دیگر، کاملا بیگانهانگاری و از بروز آن ممانعت شده است. از این رو، این دو قطب در کنار یکدیگر درک نشدهاند و یکپارچهسازی و پذیرش بین آنها صورت نگرفته است و متضادتر از آن چیزی که هست، درک شده و کاملا دوگانه انگاشته شدهاند. بنابراین روان برای رسیدن به توازن و تعادل، به انفجار شدیدی نیاز دارد تا دوباره به وجه واپسرانی شده بها دهد و آن را به بروز و ظهور برساند. در راستای توضیحاتی که یونگ درباره مفهوم «گرایش به تعادلجویی در برابر نیروهای متضاد» ارائه میدهد، رابطهای را با عنوان «نسبیت متقابل» بین خودآگاه و ناخودآگاه ترسیم میکند. این رابطه بیانگر نوعی تاثیرگذاری برای ایجاد تعادل است که بیشتر از سمت خودآگاه به ناخودآگاه در جریان است. در همین راستا، رویا راهی است تا انرژیهای واپسرانیشده و از تعادل خارجشده، خود را نشان دهند. با در نظر گرفتن و پذیرا و گشوده بودن به تمام انرژیهای روانی و قطبهای متضاد در سطح خودآگاه، انسان میتواند لیبیدوی آزادی که حاصل انکار و نادیده گرفتن نیات نامطلوب است، به کار بگیرد و در سطح ایگو، آن را یکپارچه کند. در واقع با این کار، لیبیدو در خدمت ایگو قرار میگیرد و از ایجاد گرههایی در سطح ناهشیار روان، جلوگیری میشود. اساس شکلگیری گرههای روانی، مبتنی بر رشد یکسویۀ روان انسان است؛ به این معنا که فقط برخی از گرایشها از طرف ذهن خودآگاه مهر تایید دریافت میکنند و باقی گرایشها به رسمیت شناخته نمیشوند. این یکسوگرایی ممکن است در طول چندین سال ایجاد شود. همچنان که ایگو رشد میکند، رفتارهای مطلوب از دیدگاه اجتماع با آن یکپارچه میشوند و گره روانیای با عنوان «نقاب» شکل میگیرد. نقاب مجموعهای از ویژگیها و رفتارهایی است که برای مقبولیت اجتماعی مورد استفاده قرار میگیرند، مانند ادب و خوشرویی. اما در این فرآیند، جنبههای کمتر مطلوب یا ناخوشایند شخصیت، مانند پرخاشگری یا انزوا، از سوی ایگو رد میشوند و به ناهشیار فرو میروند. این جنبههای واپسراندهشده که دیگر ارتباطی با آگاهی ندارند، به تدریج تبدیل به گره روانی دیگری به نام «سایه» میشوند. در واقع، سایه همان طرف تاریک شخصیت ماست که به دلیل همخوان نبودن با نقاب اجتماعی، از سوی ایگو طرد شده است. اگر فرد نسبت به سایۀ خود آگاه نباشد و دائما در حال انکار و واپسرانی آن باشد، شاهد پدیدۀ «یکسوگرایی» خواهیم بود. علاوه بر حالتی که دربارۀ شکلگیری «یکسوگرایی» بیان کردیم، احتمال دیگری نیز برای «یکسوگرایی» افراد وجود دارد. در این حالت، ایگو با نقاب یکسان انگاشته میشود. باید توجه کنیم که ایگو، همان گرهی است که با هدفگرایی مرتبط است و این هدف نیز برگرفته از روان است. اما نقاب ربطی به هدف روان افراد ندارد؛ بلکه اهداف آن، برگرفته از انتظارات جامعه است و تمام رفتارهایی که از این گره سر میزند، نشئتگرفته از جهان بیرون است؛ گویی ارتباط آن با جهان درون قطع است. اگر ایگو و نقاب یکسان گرفته شوند، ارتباط انسان با درون خود قطع میشود و فاصله درون و بیرون انسان از یکدیگر زیاد شده و تضادها شدیدتر میشوند. این حالت، نوع دیگری از «یکسوگرایی» است که در آن، لیبیدوی مربوط به درون انکار میشود. با توجه به دو حالت «یکسوگرایی» که توضیح دادیم، روان انسان با استفاده از مکانیسمهایی در پی جبران این حالت است تا به وضعیت تعادل بازگردد. این عمل به صورت ماشینی صورت نمیگیرد؛ بلکه به صورت غایتمندانهای پیش میرود. برای ملموستر شدن این بحث، مثالی میزنیم. فرض کنید شبی که بهترین دستاورد زندگی خود را به عنوان یک هنرپیشه یا بازیکن به دست آوردهاید، رویایی میبینید که در آن، ترس دارید که روی صحنه بروید یا اینکه باعث شدهاید تیم ورزشیتان ببازد. بعد از بیدار شدن از خواب، ممکن است این رویا را برای دوستتان تعریف کنید و از بابت محتوای آن، اظهار تعجب کنید؛ زیرا این رویا مصادف با زمانی بوده که همه چیز خوب پیش رفته و به موفقیت دست یافتهاید. در این مثال میتوان بیان کرد که از دیدگاه یونگ، این رویا ممکن است بیانگر همان اصل متضادها باشد که زنگ خطری را از سوی ذهن ناخودآگاه به صدا درمیآورد. پیام این زنگ خطر این است که به دلیل این موفق، تا این حد احساس برتری و خاص بودن نکن؛ تو تا این حد بیعیب و خطا نیستی و جنبهای در تو وجود دارد که چندان قابل تحسین نیست. حتی موازاتی از این تفسیر در دیدگاههای دینی نیز وجود دارد؛ به این صورت که بیان میشود که با بروز یک موفقیت، اتفاقات ناخوشایندی نیز میافتند و خدا نهیبی به فرد میزند تا به خود غرّه نشود. حال دوباره فرض کنید که فردی جنبههای متضاد روان خود را در نظر نمیگیرد و دوباره دچار «یکسوگرایی» میشود. همانطور که گفتیم، در نتیجۀ این «یکسوگرایی»، لیبیدوی آزاد در سطح روان جریان مییابد. هر چه این یکسوگرایی بیشتر و بیشتر میشود، لیبیدوی آزاد بیشتر میشود. به این لیبیدوی آزاد که بیشتر از حالت قبلی است، لیبیدوی اضافی گفته میشود که به دلیل عدم تعادل نیروهای روانی این وضعیت رخ میدهد. باید به این نکته اشاره کنیم که یونگ هیچگاه بیان نکرد که همه نیتمندیها و گرایشهای رفتاری به عرصۀ عمل میرسند و در رفتار فرد بروز پیدا میکنند. یونگ بیان نمیکند که اگر رفتاری از لحاظ اجتماعی نامناسب است، باید همان کار نامناسب و غیراخلاقی انجام شود. در این شرایط، کاری که باید کرد تا این لیبیدوی آزاد به شکل گره دیگری درنیاید، این است که به صورت خودآگاهانهای به این لیبیدو رسمیت ببخشیم و به پذیرش آن برسیم. به این معنا که بیان کنیم این گرایش در ما وجود دارد و ما را وسوسه میکند و به صورت آگاهانهای، بر اساس دلایل خود همچون دلایل ارزشی، آن را کنار میگذاریم. این فرایند دیدن و گشودگی نسبت به چنین گرایشهایی، با انکار و واپسرانی آنها بسیار متفاوت است. ذهن هشیار همواره میتواند استفادههایی از لیبیدوی آزاد داشته باشد تا بتواند ایگو را تقویت کند. زمانی که فرد تلاش میکند بدون استفاده از نقاب، با حقیقت روبهرو شود، نیاز به حدی از جرئتمندی است که همین امر باعث تقویت ایگو میشود. یونگ بیان میکند که اگر فرد نتواند به هیچ طریقی لیبیدوی آزاد خود را مهار کند، نهایتا شاهد این خواهیم بود که به صورت ناخودآگاهی، گرهی روانی شکل میگیرد که بخشی از هویت روانی او را تشکیل میدهد. هنگامی که گرهی ایجاد میشود، ممکن است رفتارهایی که هیچگاه از فرد سر نزده و یا تجربه و خاطراتی که نداشته نیز بروز کنند. همچنین اگر بخواهیم از دریچۀ کهنالگوها سخن بگوییم، ممکن است بخشهایی به گره اضافه شود. برای نمونه ممکن است محتواهایی نیز از یکی از قدیمیترین کهنالگوها یعنی «سایه» بر گرهی که در حال شکلگیری است، اضافه شود. لیبیدویی که در یک گره وجود دارد، بعدها میتواند در خودآگاه نیز خود را ظاهر کند. در واقع هنگامی که گره «سایه» شکل گرفته است و با محتواهای دیگری از ناخودآگاه آمیخته شده است، توانی پیدا میکند و لیبیدویی را درون خود دارد. این لیبیدو حاوی مقادیری از نیرو و انرژی است که میتواند گره «سایه» را وارد حیطۀ هشیاری بکند. اگر گره «سایه» توانی پیدا کند، ممکن است اشارات ناهشیار در رویا را در زندگی روزمره و هشیار متجلی کند. برای نمونه در مثال بازیکنی که خواب شکست میبیند، اگر این تجلی در هشیار اتفاق بیفتد، ممکن است واقعا تیم بازیکن شکست بخورد و اشتباهی از او سر بزند که تابهحال مرتکب آن نشده است و باعث باخت تیم خود شود. در صورتی که این اتفاق بیفتد، با جنبۀ تاریک شخصیت مواجه میشویم. در این شرایط، گره روانی در حال تلاش برای نجات فرد از وضعیت ایگوی تورمیافته و رساندن او به حالت تعادل است. در این حالت، دیگر در رویا به سر نمیبریم؛ اما مکانیسمی که در واقعیت به کار میرود، با مکانیسم موجود در رویا یکسان است و ذهن ناهشیار در تلاش برای جبران حالت تورمیافتۀ ایگو است.نهایت امر این است که گره روانی کاملا وارد هشیاری میشود و اثرات خود را میگذارد و این در حالی است که در کنترل ذهن خودآگاه قرار ندارد. البته حتی در این حالت نیز فرصت برای حل این گره وجود دارد که پیشتر به روشهای آن همچون شناسایی و به رسمیت شناختن اشاره کردیم. لازم به ذکر است که در این شرایط شاهد نوروز خفیفی هستیم که در فرد شکل گرفته است. برای نمونه ممکن است شاهد فردی باشیم که به داشتن صفات مردانه شهره بوده است؛ اما بعد از تجربه این حالات و از میان رفتن نقاب، سریع و مکرر به گریه بیفتد و دیگر دارای صفات مردانه نباشد. اگر چنین رفتارهایی برای فرد قابل پذیرش باشد، همه چیز برای او موجه جلوه میکند. اما اگر این رفتارها در عملکرد خود فرد نیز اختلالاتی ایجاد کنند، این فرد کمکم به سمت نوروز حرکت میکند و اوضاع پیچیدهتر میشود.معمولا هنگام صحبت درباره ایگو و نقاب و سایه، سایه را در تقابل با ایگو و نقاب قرار میدهیم و آن را مرتبط با جنبههای تاریک و ایگو و نقاب را مرتبط با جنبههای مورد تایید اجتماع و مثبت میدانیم. این امر ممکن است کاملا برعکس باشد. برای نمونه فرهنگ یا اجتماعی که منفی و بد است، رفتارهای مثبت را تایید نمیکند. در این شرایط، تکانههای مثبت وارد گره سایه و تکانههای منفی وارد گره نقاب میشوند که برعکس حالت عادی است. در پایان این اپیزود از سلسله مباحث یونگ، درمییابیم که نظریه او درباره روان انسان، نظامی پویا و پیچیده از نیروهای متضاد، انرژیهای روانی و سازههای ناخودآگاه است که همگی در تلاشاند به تعادل و یکپارچگی برسند. از نگاه یونگ، لیبیدو نه صرفاً نیرویی جنسی، بلکه تجلی هرگونه انرژی روانی است که در مسیر رشد و انسجام روان به کار میرود. هنگامی که این انرژی بهدرستی هدایت نشود و بخشهایی از وجود فرد واپسرانده یا نادیده گرفته شوند، گرههای روانی شکل میگیرند و ممکن است در قالب رویا، رفتار یا حتی اختلالات نوروتیک بروز کنند. اما همین فرایند، اگر آگاهانه درک و پذیرفته شود، میتواند بستری برای رشد ایگو و بازگشت به توازن روانی باشد. در نهایت، مسیر رشد روانی از منظر یونگ، مسیری است بهسوی پذیرش و یکپارچهسازی تمامی ابعاد وجود، چه روشن و چه تاریک، برای رسیدن به تمامیت خویشتن.
مروری بر اندیشههای یونگ: بخش پنجم
01
مرداد