آیا اضطراب مرگ پیشرانِ دین داری است؟مطلب پیش رو خلاصه ایست از فصل مربوط به مدیریت وحشت یا Terror Management که از کتاب ۷ آزمایش با دین اقتباس شده است. نویسندهی این کتاب آقای جاناتان جانگ؛ روانشناس اجتماعی و الهیدانی است که زندگی حرفهایاش را به کشف پیوندهای میان روان انسان، باورهای دینی و اضطراب مرگ اختصاص داده است. ترجمهی فارسی کتاب ۷ آزمایش با دین توسط انتشارات طرح نو منتشر شده است. در صورت علاقه به رویکرد روانشناسی تجربی دین میتوانید این کتاب را تهیه کرده و بخش های مختلف آن را مطالعه نمایید. در این اپیزود، به سراغ نظریهای میرویم که تلاش میکند یکی از بنیادیترین ترسهای انسانی -یعنی مرگ- را به یکی از بنیادیترین باورهای انسانی -یعنی دین- پیوند بزند. نظریهی مدیریت وحشت یا terror management theory، از معنا، و از جهانبینیهای مرتبط با مواجهه با مرگ سخن می گوید. بیایید با یک صحنه شروع کنیم. تصور کنید قرار است برای چند دقیقه، به مرگ خودتان فکر کنید. نه بهصورت انتزاعی یا شاعرانه، بلکه واقعی و جزئی: بدنتان، نفس کشیدنتان، نبودنتان.حالا قرار است دربارهاش هم بنویسید.احتمالاً فکر میکنید این کار شما را بههم میریزد، یا دستکم غمگینتان میکند. ولی روانشناسان اجتماعی از اواخر دههی هشتاد میلادی، بارها و بارها چنین تمرینی را با آدمها انجام دادهاند. آنها از شرکتکنندهها خواستهاند دربارهی مرگ خود بنویسند تا ببینند ذهنشان چه واکنشی نشان میدهد و چگونه این افکار روی دیگر باورهایشان -به ویژه باورهای دینی و مذهبی- تأثیر میگذارد. و جالب است که اغلبِ افراد این تمرین را با آرامش پشت سر میگذارند: من هم این تمرین را انجام دادهام؛ تمرینی که برایم تلنگری تکاندهنده بود اما نه تجربهای ناراحت کننده! اما این همهی ماجرا نیست. این تمرینها صرفاً یک تکنیک تجربی نیستند بلکه پشتشان یک مسیر فکری مهم قرار دارد. روانشناسان اجتماعی برای فهم پدیدههای روانشناختی و رفتارها، باورها و تصمیمات انسانها، معمولاً دو نوع توضیح اصلی را دنبال میکنند: تبیین شناختی و تبیین انگیزشی.تبیین شناختی، بر این تمرکز دارد که ذهن ما چطور اطلاعات را دریافت و پردازش میکند. مثلاً ذهن انسان تمایل دارد برای هر رویدادی دلیلی پیدا کند، یا به پدیدههای بیجان جان بدهد و برایشان نیت در نظر بگیرد. این گرایشها – مثل تفکر تحلیلی، دوگانهانگاری ذهن و بدن، یا سوگیریهای علّی – همگی از جنس تبیینهای شناختی هستند. در واقع این دیدگاه میگوید ذهن ما بهگونهای ساخته شده که با یک سری پیشفرضهای خاص، دنیای اطراف را تفسیر میکند، و همین میتواند زمینهساز باورها، مِن جمله باورهای دینی شود.اما تبیین دوم، از جنسی دیگرست. تبیین انگیزشی، به نیازها و خواستههای روانی ما برمیگردد. نیازهایی که شاید حتی خودمان هم از وجودشان آگاه نباشیم. مثل ترس از تنها ماندن، نیاز به احساس ارزشمندی، یا تمایل به اینکه جهان جای منصفی باشد.و اگر بخواهیم نمونهای کلاسیک از این دیدگاه را مثال بزنیم، به فروید میرسیم. او باور داشت که دین، واکنش و یا پاسخی ناهشیار است به شکلی از کمبود روانی و یا امیال سرکوبشده؛ پاسخی به اضطراب، گناه و حتی ترس. از نظر او، باور دینی چیزی نیست که صرفاً از تأمل منطقی یا تجربهی مستقیم حاصل شده باشد؛ بلکه تلاشی ناخودآگاه است برای ساختن جهانی امنتر، قابل فهمتر و قابل تحملتر؛ و بهعبارتی دیگر ساختن یک پناهگاه روانی از جنس دینداری!برای من، همین نگاه انگیزشی به دین بود که در دوران کارشناسی جذاب و متفاوت بهنظر میرسید؛ بنابراین تصمیم گرفتم بهجای ذهن، سراغ دلایل درونیتر باور دینی رفته، و با نوشتن فهرستی از چیزهایی که ممکن بود پشت این باور پنهان شده باشند، مطالعهام را شروع کردم؛ آن لیست از این قرار بود:ترس از مرگنیاز به کنترل داشتنمیل به اینکه دنیا منصف و قابل پیشبینی باشدترس از تنهایینیاز به عزت نفساما خب، همه این موارد صرفا در حد فرضیه بودند. سؤال اصلی این بود که چطور میشود این انگیزهها را بهطور علمی، دقیق و تجربی بررسی کرد؟ چطور میشود از مرز حدس و گمان عبور کرد و وارد قلمرو دادهها شد؟ و چطور میتوان فهمید که این انگیزهها واقعا در باورهای دینی نقش دارند یا خیر؟اینجاست که پای نظریهای به میان میآید که در سالهای اخیر، نقش مهمی در روانشناسی دین و روانشناسی اجتماعی ایفا کرده: نظریهی مدیریت وحشت.از انکار مرگ تا نظریهی مدیریت وحشت:گاهی یک نظریه از دل یک آزمایش متولد میشود، و گاهی از دل یک کتاب. نظریهی مدیریت وحشت، از دل کتاب انکار مرگ بیرون آمد. ارنست بکر، نویسنده کتاب انکار مرگ، یک انسانشناس فرهنگی اهل آمریکا بود که توانست پایههای یک نظریهی تازه را برای روانشناسان فراهم کند.ماجرا از دههی هفتاد میلادی شروع شد، زمانیکه سه دانشجوی تحصیلات تکمیلی روانشناسی در دانشگاه کانزاس -تام پیشچینسکی، جف گرینبرگ و شلدون سالومون- درگیر پرسشی بودند که ساده بهنظر میرسید، اما هرچه جلوتر میرفت، ابعاد پیچیدهتری پیدا میکرد. آنها به موضوعی علاقمند بودند که کمتر کسی در آن زمان به آن توجه میکرد: مرگ، و نقش آن در روان انسان.اما همانطور که گفتم جرقهی اصلی را نه یک مقاله علمی، که یک کتاب فلسفی روشنفکرانه زد؛ کتابی به نام «اانکار مرگ» نوشتهی ارنست بکر، که در سال ۱۹۷۳ منتشر شد. او در این کتاب ایدهای جسورانه را مطرح کرد، و آن اینکه انسان، تنها موجودیست که از حتمیبودن مرگ خود آگاه است -و این آگاهی است که بنیان بسیاری از تلاشهای فردی و فرهنگی ما را شکل میدهد.از نگاه بکر، بسیاری از تلاشهای انسانی -از هنر و مذهب گرفته تا سیاست و علم- و چیزهایی که ما «معنا» مینامیم -از دستاوردهای فردی گرفته تا نظامهای دینی و اخلاقی- درواقع واکنشهایی هستند برای مقابله با این آگاهی از حتمی بودن مرگ و یا بهعبارتی برای فرار از حقیقت مرگ. او حتی پا را فراتر میگذارد و میگوید: ما هر کاری میکنیم، تا خودمان را متقاعد کنیم که مرگ، پایان ما نیست.کتاب «انکار مرگ» توجه زیادی را در محافل روشنفکری برانگیخت و در نهایت جایزهی پولیتزر را هم برد. اما چیزی که برای سالومون، گرینبرگ و پیشچینسکی اهمیت داشت، نه فقط پیام کتاب، بلکه این سؤال بود که آیا میتوان این ایدهها را وارد آزمایشگاه کرد؟ آیا میتوان نشان داد که واقعاً، یادآوری مرگ میتواند روی رفتار آدمها تأثیر بگذارد؟ این همان چیزی بود که بعدها نامش را نظریهی مدیریت وحشت گذاشتند:نظریه مدیریت وحشت یا TMT بر پایهی همان ایدهی مرکزی بکر شکل گرفت، که ما انسانها، در عین داشتن غریزهی بقا، از فناپذیری خودمان آگاهایم؛ و همین، ما را در معرض ترسی قرار میدهد که دائماً باید مهار شود. این اضطراب مرگ، اگر رها شود، میتواند فلجکننده باشد. اما روان انسان، برای مدیریت این وحشت، سازوکارهایی دارد که یکی از مهمترینشان، فرهنگ است.فرهنگ، در این نظریه، چیزی بیش از مجموعهای از آداب و رسوم یا سنتهای اجتماعیست. فرهنگ، برای ذهن انسان، سازهایست که به زندگی معنا میدهد، به ما میگوید که چه چیز خوب است و چه چیز بد، و به ما نوید میدهد که اگر طبق این الگوها زندگی کنیم، زندگیمان ارزشمند خواهد بود -حتی پس از مرگ.ما در دل فرهنگ، نهفقط راهی برای معنا یافتن، بلکه راهی برای جاودانگی پیدا میکنیم.گاه این جاودانگی، نمادین است — مثلاً در قالب فرزندآوری، نوشتن، خلق آثار هنری یا خدمت به جامعه. گاه هم در قالب باور به حیات پس از مرگ در سنتهای دینی. اما در هر دو صورت، این تلاشها در پاسخ به همان اضطراب بنیادین شکل میگیرند: ترس از مرگ.زمانی که جف، تام و شلدون برای اولین بار شروع به کار کرند، به مساله جاودانگی حقیقی علاقهای نداشتند و مدتی طول کشید تا بتوانند توجه خود را به آن معطوف کنند؛ چراکه مانند بسیاری از روانشناسان اجتماعی در آن زمان، آنها نیز در تکاپوی مطالعه عزتنفس، و نیاز مُبرم به داشتنِ حس خوب نسبت به خود بودند. پژوهشگران به دنبال کشف انواع چیزها درباره اینکه چطور احساس عزتنفس و خودارزشمندی، بر سلامت روان ما تآثیر مثبت داشته و پیامدهای مطلوب دیگری نیز برای ما به همراه دارد، و همچنین مدت زمانی که بیشتر ما برای حفظ خودارزیابیهای مثبت صرف میکنیم، بودندتام، جف و شلدون گفتند: درست است، عزت نفس مهم است. اما مهم بودنش از کجا میآید؟ پاسخ آنها این بود که عزتنفس، یک سازوکار دفاعی است. احساسیست که به ما اطمینان میدهد داریم زندگی معناداری را میگذرانیم -و در نتیجه، ارزش بقا داریم.در نگاه نظریه مدیریت وحشت، ما به فرهنگ نیاز داریم و بدون فرهنگ بیپناه میشویم، به بیانی دیگر، تنها چیزی که از ما در مقابلِ مرگ دفاع میکند، همین چارچوبهای فرهنگی و ارزشیاند.و اگر اینطور باشد، پس باید بتوانیم نشان دهیم که یادآوری مرگ، آدمها را بیشتر به فرهنگشان، به باورهایشان، و حتی به تعصباتشان وابسته میکند. این دقیقاً همان جاییست که پای آزمایشها به میان میآید. پژوهشهایی که تلاش میکنند این فرضیهها را به بوتهی آزمون بگذارند.اما پیش از آن، باید دقیقتر ببینیم این آزمایشها چطور طراحی شده و چه چیزهایی را اندازه گرفتهاند…آزمایشهایی برای سنجش وحشت:وقتی پژوهشگران نظریهی مدیریت وحشت خواستند ایدههایشان را وارد فضای آزمایش کنند، با یک چالش جدی روبهرو شدند، اینکه چطور میشود «مرگ» را، بهعنوان یک واقعیت وجودی، وارد آزمایشگاه کرد؟ چطور میشود تأثیر اندیشیدن به مرگ را بهصورت علمی سنجید؟پاسخ، در طراحیای ساده اما هوشمندانه بود: ساختن دو موقعیت متفاوت برای شرکتکنندگان.در موقعیت اول که به آن «موقعیت توجه به مرگ» (Mortality Salience) میگویند، شرکتکنندگان باید دربارهی مرگ خودشان فکر کنند. برای این کار، معمولاً از آنها خواسته میشود به دو پرسش پاسخ دهند؛ پرسشهایی ساده، اما عمیق؛ مانند اینکه:«بنویسید که فکر کردن به مرگ در شما چه احساسی ایجاد میکند.» «توصیف کنید که پس از مرگ، چه چیزی بر سر بدنتان خواهد آمد.»در نگاه اول، ممکن است این تمرین ناراحتکننده بهنظر برسد، اما در عمل، اغلب شرکتکنندگان آن را با آرامش انجام میدهند. من هم این تمرین را شخصاً انجام دادم؛ نتیجه؟ نه وحشت، بلکه تجربه نوعی تأملِ تلخ و در عین حال هوشیارانه.اما این فقط نیمی از ماجراست. گروه دیگری از شرکتکنندگان وارد موقعیت دوم میشوند، به نامِ «موقعیتهای کنترل» شرایطی که از آنها خواسته میشود دربارهی موضوعی خنثی مثل تماشای تلویزیون یا خرید مواد غذایی بنویسند،. گاهی هم، در دستهی دیگری از پژوهشها، از اعضای این گروه، خواسته میشود به تجربهای ناخوشایند مثل درد فیزیکی فکر کنند؛ پس از این مرحله، همهی شرکتکنندگان وارد مرحلهیِ انتقالیِ «تکلیف حواسپرتی» میشوند. هدف این مرحله ساده است — ایجاد فاصلهای بین فکر کردن به مرگ و مرحلهی اصلی ارزیابی. این فاصلهِ زمانی مهم است، زیرا نظریهی مدیریت وحشت پیشبینی میکند که آثار واقعی اضطراب مرگ، نه بهصورت فوری و بلافاصله پس از فکر کردن به پدیده مرگ، بلکه زمانی ظاهر میشوند که ذهن، دیگر مستقیماً با موضوع مرگ درگیر نیست؛ و یا بهعبارتی دیگر، زمانی که دیگر افراد نه به صورت هشیارانه، بلکه ناهشیارانه به مرگ فکرمیکنند.و حالا، نوبت بررسی فرضیه است: «اگر مرگ واقعاً روان ما را تحت فشار قرار میدهد، پس باید نوعی پاسخ دفاعی در رفتار یا باورهای ما شکل بگیرد.»جهانبینی فرهنگی یا بهطور خلاصه worldview، همان نظام ارزشیایست که از دل فرهنگ، آموزش، مذهب یا جامعه به ما منتقل شده. نظامی که به ما میگوید جهان چگونه کار میکند، زندگی چگونه باید باشد، چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست.نظریه مدیریت وحشت پیشبینی میکرد که اگر افراد به مرگ فکر کنند، تمایلشان برای دفاع از این جهانبینی بیشتر میشود. برخی مطالعات نشان دادند که واقعاً همینطور است. در این دست از مطالعات، شرکتکنندگانی که در موقعیت توجه به مرگ قرار گرفته بودند، بیشتر از دیگران از عقاید خود دفاع میکردند، نسبت به تهدیدهای بیرونی حساس میشدند، و نسبت به کسانی که دیدگاههای متفاوتی داشتند، قضاوت سختگیرانه نشان میدادند.اما این یافتهها، فقط به مسائل فرهنگی یا سیاسی محدود نماندند. روانشناسان بهسرعت متوجه شدند که رابطهی میان مرگ و «باورهای دینی» -بهعنوان سپری در برابر اضطراب مرگ- زمینهی بسیار مهمی برای بررسی است.آنها شروع کردند به طراحی آزمایشهایی برای سنجش اینکه اندیشیدن به مرگ، چطور باور دینی را تحت تأثیر قرار میدهد. برخی از یافتهها، قابل پیشبینی بودند و برخی دیگر، نه.بهعنوان مثال:در برخی پژوهشها دریافتند که «یادآوری مرگ، تعصب دینی را افزایش میدهد». افراد پس از فکر کردن به مرگ، نسبت به باورهای مذهبی خود دفاعیتر شده و دیدگاههای مذهبی دیگر را بیشتر طرد میکنند.پژوهشهای دیگری نشان داد که «یادآوری مرگ میتواند تمایل افراد را به پذیرش خدایان مذاهب دیگر هم افزایش دهد، البته نه پذیرشی کورکورانه». بلکه گویی ذهن، در جستوجوی چتر محافظ بزرگتری است؛ یک پناه دیگر در برابر مرگ.این یافتهها، پایههای نظریهی مدیریت وحشت را تقویت کردند. نهفقط بهخاطر تأیید پیشبینیهای اولیه، بلکه بهخاطر گشودن مسیرهای تازهای در فهم رابطهی میان مرگ، معنا، و دین.و شاید همینجاست که باید بپرسیم: اگر مرگ میتواند ما را اینقدر عمیق تکان دهد، پس دین، در نقش پناهگاه روان، چه چیزهایی را برای ما فراهم میکند؟وقتی پژوهش، نظریه را جان میدهد، پژوهش آرا و ایان:تا اینجا، نظریهی مدیریت وحشت را شناختیم: ایدهای که میگوید آگاهی از مرگ، مثل فشاری پنهان اما دائمی، رفتارها، باورها و حتی ساختارهای فرهنگی ما را شکل میدهد. اما نظریه، اگر فقط در حد کلمات باقی بماند، قدرت چندانی نخواهد داشت. باید در بوتهی تجربه آزموده شود. باید در برخورد با دادههای واقعی تاب بیاورد.یکی از نخستین پژوهشهایی که بهطور مستقیم به بررسی این نظریه پرداخت، توسط «آرا نورنزایان و ایان هانسن» طراحی و اجرا شد. پژوهشی که نهتنها هوشمندانه بود، بلکه نتایجش هم سرنخهایی تازه بهدست داد. آنها ۱۴۲ شرکتکننده را در سه گروه جای دادند:گروه اول در موقعیت کلاسیک «توجه به مرگ» قرار گرفتند. یعنی از آنها خواسته شد دربارهی مرگ خود فکر کنند و بنویسند.گروه دوم، در موقعیتی خنثی قرار گرفتند: به آنها گفته شد تجربهی مشارکت در یک فعالیت تیمی را توصیف کنند.و گروه سوم، در معرض یک تجربهی ناخوشایند اما غیرمرگآگاهانه قرار گرفتند: نوشتن دربارهی دنداندرد. این گروه، نقش «کنترل منفی» را ایفا میکردند؛ برای اینکه مشخص شود آیا هر نوع ناراحتی یا درد میتواند اثری مشابه مرگ داشته باشد یا نه.بعد از این مرحله، همهی شرکتکنندهها یک تمرین حواسپرتی انجام دادند. آنها باید فهرستی از واژههای خنثی را حفظ میکردند -فعالیتی ساده اما مهم تا ذهن، از فضای مستقیم فکر به مرگ فاصله بگیرد، اما اثر تمرین اصلی، در لایههای ناهشیار باقی بماند.حالا نوبت بخش کلیدی آزمایش بود: بررسی «باورپذیری نسبت به امور ماوراءالطبیعه.»پژوهشگران به همهی شرکتکنندهها متنی از یک روزنامه دادند. در این متن، گفته شده بود که در جریان جنگ جهانی دوم، روسها از راهنماییهای شمنها برای پیشبینی مسیر ارتش دشمن استفاده کردهاند. در واقع آرا و ایان میخواستند بدانند آیا قرار گرفتن در موقعیت فکر به مرگ، باعث میشود که افراد، این ادعا را باورپذیرتر تلقی کنند یا نه.در نگاه اول، نتایج چندان چشمگیر نبود. تحلیل اولیه نشان میداد که «یادآوری مرگ، در کل، باعث افزایش باور به امور ماوراءالطبیعی نشده». بهعبارت دیگر، شرکتکنندههایی که دربارهی مرگ نوشته بودند، بیشتر از دیگران این خبر عجیب را باور نکردند. اما نورنزایان و هانسن، همینجا متوقف نشدند. آنها تصمیم گرفتند دادهها را دقیقتر تحلیل کنند؛ و اینجا بود که یک تفاوت معنادار، خودش را نشان داد.هرچند باید این حقیقت را در نظر گرفت که این تصمیم، از نظر آماری دارای ریسک بیشتری است ؛ زیرا وقتی دادهها را پس از بررسی اولیه دوباره تقسیمبندی میکنیم، همیشه این احتمال هست که به خطاهای تصادفی برسیم. اما در این مورد خاص، نتیجهای بهدست آمد که ارزش تأمل داشت:یکی از نکات جالب این پژوهش، ترکیب مذهبی شرکتکنندهها بود. بیش از نیمی از آنها مذهبی بودند – که در میان آنها، جمعیت مسیحیان، بیشتر از غیرمسیحیان بود- و باقی افراد، خداناباور، ندانمگرا یا بیدین محسوب میشدند.با در نظر گرفتن این نکته، پژوهشگران متوجه شدند که در میان افراد «مذهبی»، آنهایی که در موقعیت «توجه به مرگ» قرار داشتند، در مقایسه با «افراد مذهبیِ گروههای دیگر» باورپذیری بیشتری نسبت به ادعای ماوراءالطبیعی مطرحشده در متن نشان داده بودند. یعنی فکر کردن به مرگ، باعث شده بود آنها آمادگی بیشتری برای پذیرش یک روایت ماوراءالطبیعی داشته باشند -حتی اگر آن روایت، ربطی به باورهای مذهبی سنتی خودشان نداشت. بهبیان دیگر، اگر کسی از پیش زمینهی دینی داشته باشد، قرار گرفتن در موقعیت اندیشیدن به مرگ، باورپذیری او نسبت به پدیدههای ماورایی را افزایش میدهد.اما این نتیجه برای گروههای «غیر مذهبی» دیده نشد. در واقع، در میان افراد بیدین، فکر کردن به مرگ تأثیر قابلتوجهی روی باورپذیری نداشت.این یافته، دقیقاً با یکی از پیشفرضهای نظریهی مدیریت وحشت همراستا بود: وقتی فرد با مرگ مواجه میشود، تلاش میکند از طریق باورهایی که در فرهنگ و اعتقاداتش ریشه دارند، خود را حفظ کند. در اینجا، مذهب و باورهای ماوراءالطبیعی، نقش همان سپر روانشناختی را ایفا میکنند.اما این نتیجه، همزمان به ما یک نکتهی دیگر هم نشان داد: «پاسخ به مرگ، برای همهی افراد یکسان نیست». زمینهی فرهنگی و اعتقادی، نقش بسیار مهمی در نوع واکنش افراد به یادآوری مرگ دارد. کسی که زمینهی مذهبی دارد، احتمال بیشتری دارد که در مواجهه با مرگ، به باورهای دینی و ماورایی پناه ببرد. و کسی که این زمینه را ندارد، شاید به شیوهای کاملاً متفاوت واکنش نشان دهد.از اینرو، این پژوهش، هم تأییدکنندهی نظریهی مدیریت وحشت بود، و هم یادآور یک نکتهی مهم: «هر پاسخ روانی، در متن یک زمینه فرهنگی شکل میگیرد.»در مقایسه با دیگر پژوهشها در این حوزه، یافتههای نورنزایان و هانسن، در کنار همسویی با نظریه، بر پیچیدگی آن هم انگشت گذاشتند. در واقع، این پژوهش نه فقط تأیید، بلکه نوعی تعمیق نظریه بود.و حالا، این فقط یکی از دهها پژوهشیست که در این سالها انجام شده. هرکدام، قطعهای به پازل اضافه کردهاند -پازلی که میخواهد بفهمد: «مرگ با روان ما چه میکند؟ و ما برای مقابله با مرگ، به چه چیزهایی پناه میبریم؟»پژوهش وقتی شخصی میشود:گاهی در مسیر پژوهش، پژوهشگر با مسئلهای روبهرو میشود که فقط یک پرسش نظری یا آماری نیست. یک سؤال شخصیتر در ذهنش شکل میگیرد — چیزی که به تجربهی زیستهی خودش هم نزدیک است. در روانشناسی به این نوع از تحقیق، اصطلاحاً mesearch میگویند؛ یعنی پژوهشی که از دل علاقهی شخصی، تجربهی فردی یا درگیری ذهنی پژوهشگر بیرون آمده است.دو نمونه از این نوع پژوهشها، در ادامهی مطالعات مربوط به نظریهی مدیریت وحشت، توسط «کن ویل» و من انجام شد. هر دو ، درگیر یک سؤال مشترک بودیم، اینکه وقتی افراد به مرگ فکر میکنند، واکنششان نسبت به دین و باورهای ماوراءالطبیعی چه تغییری میکند؟ و آیا کسانی که خود را بیدین میدانند، در لحظات مواجهه با مرگ، به سمت ایمان بازمیگردند؟کن ویل، پژوهش خود را از تجربهای شخصی آغاز کرد. او متوجه شده بود که با وجود باور نداشتن به خدا، گاهی در موقعیتهای سخت، به شکل ناخودآگاه دعا میکند. این مشاهدات، برای او انگیزهای شد تا بررسی کند که آیا فکر کردن به مرگ میتواند باعث بازگشت به رفتارها یا باورهای مذهبی شود یا نه.من هم، از این ایده آشنا الهام گرفتم، که «در سنگر، بیخدا وجود ندارد». در واقع میخواستم ببینم که آیا افراد بیدین، وقتی در موقعیت مرگ قرار میگیرند، به باورهای فراطبیعی نزدیکتر میشوند یا نه. هر دوی ما، از چارچوب نظریهی مدیریت وحشت استفاده کردیم تا بتوانیم این پرسشها را بهصورت تجربی بررسینماییم.من برای این مطالعه از «۱۰۰ دانشجوی کارشناسی دانشگاه اوتاگو» استفاده کردم، که ۵۰ نفر از آنها مسیحی و ۵۰ نفر دیگر بیدین، ندانمگرا یا خداناباور بودند.طراحی پژوهش ساده بود: گروه آزمایش در موقعیت توجه به مرگ قرار گرفت و دربارهی مرگ خود نوشت و در مقابل، گروه کنترل، بهعنوان فعالیت جایگزین، فقط تلویزیون تماشا کردند.نکتهی جالب در طراحی این مطالعه، «نبودِ مرحلهی حواسپرتی» بود. از آنجا که میخواستم اثرات مستقیم و آشکار فکر کردن به مرگ را بررسی کنم، برخلاف بسیاری از مطالعات قبلی، فاصلهای بین مرحلهی یادآوری مرگ و مرحلهی ارزیابیقرار ندادم.ابزار سنجش در این مطالعه ، «مقیاس باورهای فراطبیعی (SBS)» بود؛ مقیاسی که میزان باور افراد به پدیدههایی مانند زندگی پس از مرگ، ارواح، شانس یا انرژیهای ماورایی را اندازهگیری میکرد. هدفم از استفاده از این ابزار، بررسی این موضوع بود که آیا مرگ میتواند در افراد بیدین هم گرایش به اینگونه باورها ایجاد کند یا خیر.کن ویل هم پژوهشی مشابه من طراحی کرد. او از «۵۰ فارغالتحصیل روانشناسی در دانشگاه میسوری-کلمبیا» که ۲۵ نفر از آنها، مسیحی و ۲۵ نفر دیگر خداناباور بودند استفاده کرد.مشابه با مطالعات قبلی، در گروه آزمایش، شرکتکنندگان در موقعیت توجه به مرگ قرار گرفته و شروع به نوشتن درباره مرگ کردند. گروه کنترل اما بهجای فکر کردن به مرگ، دربارهی تجربهای نوشتند که در آن، چیزی برخلاف انتظارشان اتفاق افتاده بود.اینبار، برخلاف پژوهش من ، ویل یک «تکلیف حواسپرتی کوتاه» بین مراحل اصلی پژوهش قرار داد که دربرگیرنده پرسشنامهای دربارهی خلقوخو بود. این کار، در راستای مدلهای استاندارد نظریه مدیریت وحشت انجام شد تا با ایجاد فاصلهای بین نوشتن دربارهی مرگ و مرحلهی ارزیابی، ذهن شرکتکنندهها مستقیماً با مرگ درگیر نباشد، اما اثر آن همچنان باقی بماند.کن برای سنجش نگرش نسبت به باورهای ماوراءالطبیعی پس از مواجهه با مفهوم مرگ، از مقیاسی استفاده کرد که از یکی از پژوهشهای قبلی نورنزایان و هانسن اقتباس شده بود. علاوه بر این، کن همچنین علاقهمند بود بداند: آیا فکر کردن به مرگ میتواند باعث شود که افراد، موقتاً هم که شده، به باورهای دینی بازگردند؟ یا دستکم تمایلشان به باور دینی افزایش پیدا کند؟شاید غافلگیرکنندهترین بخش این دو پژوهش، همین باشد: «هیچکدام یک از ما، نتوانستند شواهد معناداری برای تأیید نظریهی مدیریت وحشت پیدا کند». بهعبارتی دیگر، برخلاف انتظار، در هیچیک از این دو پژوهش، «افزایشی در گرایش به باورهای دینی یا ماوراءالطبیعی مشاهده نشد». در هر دو مطالعه، شرکتکنندگان گروه توجه به مرگ، نسبت به گروه کنترل، نه باورپذیرتر بودند، نه گرایششان به سمت دین بیشتر شده بود — چه در گروههای مسیحی، و چه در گروههای بیدین.این یافتهها، در تضاد مستقیم با نتایج پژوهش نورنزایان و هانسن قرار میگرفتند. و البته، نشان میدادند که نتایج پژوهش ها همیشه یکدست نیست. آنها نشان داده بودند که افراد مذهبی، در موقعیت فکر به مرگ، بیشتر از گروه کنترل، گرایش به باورهای فراطبیعی نشان میدهند. اما در پژوهش من و ویل، حتی در میان افراد مذهبی هم چنین اثری دیده نشد.توضیح این اختلاف ساده نیست. این تفاوت، میتواند دلایل مختلفی داشته باشد: تفاوت در طراحی مطالعه، تفاوت در جمعیت نمونه، یا حتی نبود تکلیف حواسپرتی در مطالعهی من .اما چیزی که روشن بود این است که «زمینهی قبلی فرد» -یعنی باورها و پیشزمینههای فکری
آیا مرگ پیشران دینداری است؟ بخش اول
01
مرداد