سه پرسش، سه مسیر، یک نظریه
پس از بررسی سه پژوهشِ مرتبط با نظریه مدیریت وحشت، حالا زمان آن رسیده که دادهها را کنار هم قرار دهیم و با سه پرسش بنیادین، ببینیم این یافتهها چگونه در کنار هم مینشینند؛ هم در نقاط توافق، و هم در تفاوتهایی که گاه قابل تأمل و گاه چالشبرانگیزند.
پاسخ دور، پاسخ نزدیک، و نقش حواسپرتی
اما یکی از مهمترین تفاوتها، به نحوهی طراحی خود آزمایشها مربوط میشود؛ بهویژه به چیزی که ممکن است در نگاه اول، جزئی بهنظر برسد: وجود یا نبودِ مرحلهی حواسپرتی. ممکن است در ظاهر، حذف یا اضافه کردن یک مرحلهی سادهی «حواسپرتی» میان دو بخش از یک آزمایش، چیز بزرگی بهنظر نرسد، اما وقتی پای نظریهی مدیریت وحشت وسط باشد، همین تغییر کوچک میتواند همهچیز را عوض کند.
در نظریهی مدیریت وحشت، افکار مربوط به مرگ درست مثل موجی هستند که از سطح آگاهی شروع میشوند، اما اگر فرصت پیدا کنند، به لایههای ناهشیار ذهن فرو میروند. با استفاده از این تعبیر، این نظریه تفاوتی مهم میان «پاسخهای نزدیک» و «پاسخهای دور» قائل میشود. پاسخهای نزدیک، درست در همان لحظهای رخ میدهند که فرد دارد به مرگ فکر میکند. این پاسخها معمولاً آگاهانه بوده و مستقیماً به تهدید مربوط میشوند. مثلاً فرد ممکن است تصمیم بگیرد رژیم بگیرد، بیشتر ورزش کند، یا به فکر چکاپ سلامتی بیفتد -همه و همه برای محافظت فوری از جان.
اما پاسخهای دور، بعد از آنکه افکار مرگ به لایههای ناهشیار ذهن منتقل شدند، ظاهر میشوند. در این مرحله، دیگر فرد مستقیماً مرگ را در ذهن ندارد، اما اثرش همچنان فعال است. پاسخهایی مثل افزایش دفاع از جهانبینی، بالا رفتن نیاز به عزتنفس، یا تأیید بیشتر ارزشهای فرهنگی، از این نوعاند. در واقع، نظریه میگوید آن واکنشهایی که در اغلب مطالعات دیده شدهاند -مثل چسبیدن بیشتر به باورهای مذهبی یا فرهنگی- پاسخهای دورند، نه نزدیک.
به همین دلیل، در اغلب پژوهشها، از یک تکلیف حواسپرتی استفاده میشود. هدف این است که افکار مرگ از سطح آگاهی کنار بروند، اما همچنان در ناهشیار فعال باقی بمانند -درست مثل جرقهای که شعله را روشن کرده، اما خودش دیگر دیده نمیشود. در این فضاست که ذهن دیگر بهجای پاسخ فوری، به مکانیزمهای دفاعی پیچیدهتر روی میآورد.
اما اینجا، پژوهش من مسیری متفاوت در پیش گرفت.
من مرحلهی حواسپرتی را بهعمد حذف کردم. میخواستم ببینم زمانی که افکار مرگ «هنوز در سطح آگاهی حضور دارند»، چه واکنشی بروز میکند. بهبیان دیگر، بهجای دنبالکردن پاسخهای دور، سعی داشتم «پاسخهای نزدیک» را بررسی کنم.
و یک نکتهی مهم در تحلیل من نمایان شد:
«افزایش باور به مفاهیم ماوراءالطبیعی، از جمله باور به زندگی پس از مرگ، ممکن است خودش یک پاسخ نزدیک باشد». چرا که این باور، مستقیماً راهحلی برای مسئلهی مرگ ارائه میدهد: یعنی «من نمیمیرم، بلکه به شکلی دیگر ادامه میدهم.»
اگر این برداشت درست باشد، آنگاه میتوان چنین فرض کرد که در نبود تکلیف حواسپرتی، افزایش باورهای ماورایی دیده میشود -و در حضور آن، نه. چون وقتی مرگ هنوز فعالانه در ذهن حضور دارد، «افراد بهدنبال پاسخی فوری برای مهار ترس خود میگردند»، و چه پاسخی فوریتر از «من جاودانهام»؟ اما وقتی مرگ به ناهشیار میرود، ذهن بهجای پاسخ فوری، به مکانیزمهای دفاعی پیچیدهتر روی میآورد: مثل دفاع از فرهنگ، مذهب سنتی، یا عزتنفس.
این نگاه، اگرچه با جهتگیری اصلی نظریه تفاوت دارد، اما خودش یک گشودگی جدید در فهم فرآیندهای دفاع روانی در برابر مرگ بهوجود میآورد. شاید پاسخهای روان ما در برابر مرگ، «نه فقط دور یا نزدیک، بلکه طیفی از واکنشها باشند، بسته به زمان، موقعیت و بافت ذهنی فرد».
و شاید یکی از دلایل اصلی تفاوت یافتهها بین من، کن، و نورنزایانـهانسن هم دقیقاً همین باشد: من زمانی را مورد نظر قرار دادم که مرگ هنوز در ذهن زنده است -و آنها زمانی را که مرگ، بیآنکه دیده شود، از پشت پرده رفتار را هدایت میکند.
با وجود تمام این حدسها پیرامون علل تفاوت یافتهها، در نهایت، اگر قرار است این تضادهای پژوهشی بررسی یا رفع شوند، نیاز به «مطالعاتی هماهنگتر و طراحیشدهتر» داریم. مطالعاتی که متغیرها را دقیقتر کنترل کنند، نمونههای یکدستتر و مقایسهپذیرتری بهکار بگیرند، و تفاوتهایی مانند وجود یا نبودِ تکلیف حواسپرتی را بهعنوان بخشی از خود مطالعه، نه یک حاشیه، بررسی کنند.
چنین پژوهشهایی میتوانند به ما کمک کنند بفهمیم که «آیا اختلافات پیشآمده ناشی از ضعف نظریهاند، یا حاصل تفاوتهای روشی و فرهنگی».
وقتی ذهن چیزی میگوید و زبان چیز دیگر:
تا اینجا، بیشتر پژوهشهایی که دیدیم، از شرکتکنندهها خواسته بودند بهطور مستقیم به سؤالاتی دربارهی باور دینی پاسخ دهند. اما یک مشکل اساسی اینجا وجود دارد: ما همیشه نمیدانیم دقیقاً به چه چیزی باور داریم -یا دستکم، نمیخواهیم آن را بروز دهیم.
بعضی چیزها، در لایههای زیرین ذهن باقی میمانند؛ نه به این خاطر که نمیخواهیم دروغ بگوییم، بلکه چون اصلاً به آنها دسترسی آگاهانه نداریم.
اینجاست که روانشناسی از ابزارهای غیرمستقیم کمک میگیرد. یکی از مهمترین آنها، «آزمون تداعی ضمنی یا IAT» است؛ ابزاری که نه با پرسش، بلکه با سرعت واکنشهایمان سر از باورهایمان درمیآورد.
اما پیش از رسیدن به IAT، بیایید نگاهی بیندازیم به پژوهشی که بسترساز همین چرخش به روشهای غیرمستقیم شد -پژوهشی که کن ویل و عبدالحسین عبداللهی در دو فرهنگ بسیار متفاوت اجرا کردند.
تجربهای بین دو جهان: دینداران ایران، ندانمگرایان آمریکا
در این مطالعه، شرکت کنندگان ایرانی و آمریکایی حضور داشتند. نتایج در نگاه اول، قابل پیشبینی بهنظر میرسید: مسلمانان ایرانی پس از فکر کردن به مرگ، «باورشان به خدا افزایش یافت». اما همزمان، باور آنها به دیگر چهرههای معنوی مانند «بودا» و «عیسی» کاهش پیدا کرد -گویی با تهدید مرگ، وفاداری به نظام دینی خودشان تقویت شده بود.
در سوی دیگر، ندانمگرایان آمریکایی بودند. افرادی که در حالت عادی، تعلق مشخصی به مذهب خاصی ندارند. اما در مواجهه با مرگ، «گرایششان به مفاهیمی مثل خدا، الله، بودا و عیسی افزایش پیدا کرد». یعنی در حالی که برای گروه دیندار، مرگ باعث شد به باورهای خود بچسبند، ندانمگرایان ظاهراً در جستوجوی پناهی معنوی، نگاهشان را گستردهتر کردند.
در هر دو گروه، واکنش به مرگ با «افزایش گرایش به باورهای ماوراءالطبیعی همراه بود». و از این نظر، این یافتهها با نظریه مدیریت وحشت همخوان بودند -چون هر دو گروه، نوعی دفاع از جهانبینی معنابخش خودشان نشان دادند.
اما چرا این نتایج با پژوهش من در تضاد بود؟
در پژوهش من، شرکتکنندگان غیرمذهبی، «پس از یادآوری مرگ، تردیدشان به باورهای فراطبیعی بیشتر شد». یعنی نهتنها به ایمان نزدیکتر نشدند، بلکه شکگراتر شدند -دقیقاً برعکس چیزی که در پژوهش کن و عبداللهی دیده شد.
در نظریه مدیریت وحشت، انتظار میرود انسانها در مواجهه با مرگ، به سیستمهایی که به زندگی معنا میدهند، «پناه بیاورند». این سیستم میتواند دین باشد، یا علم، یا یک جهانبینی سکولار. حالا اگر کسی از پیش، باور مذهبی داشته باشد، تقویت آن قابل انتظار است. اما اگر کسی غیرمذهبیست، باید دید «چه چیزی برای او نقش یک جهانبینی قابل اتکا را دارد».
در پژوهش من، شرکتکنندگان غیرمذهبی، پس از فکر کردن به مرگ، «جهانبینی سکولار خود را بیشتر حفظ کردند». این اتفاق هم با نظریه سازگار است، اما تضاد، آنجا شکل میگیرد که در پژوهش جدیدِ من – همان پژوهشی که با آزمون تداعی ضمنی (IAT) انجام شد -داستان کاملاً متفاوتی اتفاق افتاد» که در ادامه به آن میپردازم.
من متوجه شدم که شاید پرسیدن مستقیم از افراد، بهترین راه برای فهم باورهایشان نباشد. چون پاسخها ممکن است تحت تأثیر فشار اجتماعی، ذهن آگاه یا حتی ناآگاهی از باورهای ناهشیار قرار بگیرند. به همین دلیل، تصمیم گرفتم از «آزمون تداعی ضمنی (IAT)» استفاده کنم -ابزاری برای سنجش «سوگیریهای ضمنی».
در IAT یا آزمون تداعی ضمنی از شرکتکننده خواسته میشود که کلمات را با سرعت دستهبندی کند. فرض این است که ذهن انسان، کلماتی که در ناخودآگاهش با هم پیوند دارند، سریعتر کنار هم قرار میدهد. مثلاً اگر کسی باور داشته باشد که «خدا» واقعیست، زمان واکنشش برای جفت «خدا – واقعی» کوتاهتر از «خدا – تخیلی» خواهد بود.
در این آزمایش جدید، جاناتان یانگ ۴۲ مسیحی و ۵۲ بیدین را انتخاب کرد. مثل پژوهش قبلیاش، آنها را به دو گروه تقسیم کرد: یکی در موقعیت توجه به مرگ قرار گرفت، و دیگری دربارهی تماشای تلویزیون نوشت. بدون هیچ تکلیف حواسپرتی، بلافاصله پس از این مرحله، آزمون IAT اجرا شد.
و نتیجه؟
شگفتانگیز و متضاد با پژوهش قبلی خود من:
افراد بیدین، در مواجهه با مرگ، «تمایل ضمنی بیشتری نسبت به باورهای ماوراءالطبیعی نشان دادند». یعنی در ناخودآگاهشان، پیوندهای قویتری میان مفاهیمی مثل خدا و «واقعی بودن» فعال شده بود.
در حالی که در پژوهش پیشین، با مقیاس باورهای فراطبیعی، همین گروه «شکگراتر شده بودند».
این تناقض، سوال مهمی را پیش میکشد:
آیا ممکن است افراد، بهصورت آگاهانه باور به دین را رد کنند، اما در ناهشیار، همچنان به آن گرایش داشته باشند؟
یا اینکه شاید مرگ، چیزی را درون آنها بیدار میکند که خودشان هم از آن بیخبرند؟
من، با صداقت علمی، نتیجهگیریام را با احتیاط بیان میکنم. اگر یک چیز باشد که از این مقاله باید آموخته باشیم، آن است که «هیچ یافتهای را نباید تنها در نظر گرفت». بهویژه وقتی پای آزمونهایی مثل IAT در میان است؛ آزمونهایی که هم پیچیدهاند و هم همچنان در معرض نقد.
راه درازی در پیش است:
نظریهی مدیریت وحشت، در طول سالهای گذشته، یکی از جسورانهترین تلاشها برای پیوند دادن روانشناسی و دین بوده است. این نظریه، مرگ را در مرکز قرار میدهد؛ نه فقط بهعنوان یک اتفاق زیستی، بلکه بهعنوان نیرویی روانشناختی که در اعماق ناخودآگاه ما، رفتار و باور و جهانبینیمان را شکل میدهد.
این نظریه، علیرغم پیچیدگیهایش، توانسته مسیری تازه در روانشناسی دین باز کند. تبیینهایی که فراتر از شناخت، به انگیزهها میپردازند. به خواستهای نادیدهای که در واکنش به مرگ، ما را به سمت ایمان سوق میدهند — یا برعکس، به سمت مقاومت آگاهانه در برابر آن.
اما در عین حال، چیزی که شاید از دل این پژوهشها روشنتر از هر چیز دیگری بیرون میآید، این است که «هیچ پاسخ ساده و یکخطیای وجود ندارد».
نه برای اینکه نظریه نادرست است، بلکه چون انسان، پیچیدهتر از آن است که در یک چارچوب تنگ خلاصه شود.
در بسیاری از پژوهشهایی که مرور کردیم، دادهها با نظریه همخوان بودند؛ گاهی کامل، گاهی تا حدی، و گاهی اصلاً. بعضی یافتهها تأییدگر بودند، برخی دیگر چالشبرانگیز. در پژوهشهایی مثل آزمایش نورنزایان و هانسن یا کن ویل، نشانههایی از تقویت باورهای دینی در مواجهه با مرگ دیده شد. اما در پژوهش من ماجرا پیچیدهتر بود؛ بهویژه وقتی دادههای آگاهانه با دادههای ضمنی در تضاد قرار گرفتند.
همین تضادها و پیچیدگیها هستند که کار را جالب میکنند -و در عین حال، راه را برای پژوهشهای بعدی باز میگذارند.
این مقاله، یک الگوی کامل نیست؛ بلکه یک نقطهی آغاز است. یک دعوت به دقت بیشتر، تکرار آزمایشها، گسترش دادن دامنهی نمونهها، و حتی بازنگری در ابزارهایی که برای سنجش باور به کار میبریم.
در حال حاضر، ما هنوز نمیدانیم پاسخ درست چیست. هنوز نمیدانیم که آیا واکنش افراد به مرگ، چیزی دربارهی ماهیت دینداری آنها میگوید یا نه. شاید بگوید. شاید هم نگوید. ما هنوز نمیدانیم.
اما همین ندانستن است که علم را زنده نگه میدارد.
ما در آغاز راهی ایستادهایم که شاید مسیرش روشن نباشد، اما مقصدش ارزش رفتن دارد. پرسش از اینکه چگونه مرگ بر ایمان اثر میگذارد -یا چگونه ایمان، مرگ را معنا میکند- نه فقط یک دغدغهی علمی، که یک دغدغهی انسانیست.
و اگر چیزی هست که نظریهی مدیریت وحشت به ما یادآور میشود، آن است که «مرگ، بیش از آنکه پایان باشد، میتواند یک محرک باشد».
محرکی برای فهمیدن اینکه درون ما، در لحظات اضطراب، به چه چیزی پناه میبرد. و چه با دین، چه بیدین، چه در شک و چه در یقین – این پرسش، همچنان باز است.
آیا باورهای دینی افراد دیندار، با یادآوری مرگ تقویت میشوند؟
پاسخ کلی به این پرسش، مثبت بود -اما نه یکدست و قطعی.
در پژوهش «کن ویل»، زمانی که شرکتکنندگان دیندار به مرگ فکر کردند، باورشان به خدا -و بهطور خاص، به شخصیت دینی مثل عیسی مسیح- «قویتر شد». در پژوهش من هم همین الگو در سطحی کلیتر تأیید شد؛ افراد مذهبی در شرایط توجه به مرگ، «نمرات بالاتری در مقیاس باورهای فراطبیعی» کسب کردند؛
درواقع، تقویت باور مذهبی در این پژوهشها، به شکل «افزایش باورپذیری کلی نسبت به مفاهیم ماورایی» خودش را نشان داد. چیزی که با پیشبینیهای نظریهی مدیریت وحشت هماهنگ بود؛ به این معنی که هر زمان که فرد با مرگ مواجه شود، این تمایل در او به وجود میآید که به نظامی معنابخش تکیه کند.
در مقابل، پژوهش «نورنزایان و هانسن»، چنین اثری را در تحلیل اولیه نشان نداد. فقط زمانی که دادهها به تفکیک بررسی شدند، مشخص شد که «شرکتکنندگان مذهبی» پس از فکر کردن به مرگ، «باورپذیری بیشتری نسبت به مفاهیم ماورایی» از خود نشان دادهاند.
یعنی اگرچه الگوی کلی میان این سه پژوهش متفاوت بود، اما هر سه بهنوعی «از این ایده حمایت کردند که یادآوری مرگ، در افراد مذهبی، میتواند باورهای دینی را تقویت کند». حتی اگر این تقویت، بسته به طراحی مطالعه و نوع سنجش، شدت یا شکل متفاوتی داشته باشد.
آیا فرد دیندار، در مواجهه با مرگ، دچار بیقیدی یا تغییر در باورهای دینی خود میشود؟
این پرسش، بیش از آنکه به قوت باور دینی اشاره کند، به «انعطافپذیری» آن توجه دارد: یعنی آیا افراد مذهبی، وقتی با مرگ مواجه میشوند، همچنان فقط به خدای خودشان باور دارند؟ یا ممکن است به سایر نیروهای ماورایی، خارج از چارچوب اعتقادیشان هم گرایش پیدا کنند؟
«نورنزایان و هانسن» نشان دادند که شرکتکنندگان مسیحی، پس از اندیشیدن به مرگ، نسبت به باورهای خارج از سنت مسیحی -از جمله ارواح شمنی- «پذیرش بیشتری داشته و تردید کمتری نشان دادند». به بیان دیگر، مرگ باعث شد که دیوارهای تعصبی تا حدی فرو بریزد و پذیرش مفاهیم ماورایی گسترش یابد.
در مقابل، پژوهش «کن» نتیجهای عکس بهدست آورد. او دریافت که افراد مذهبی، وقتی با مرگ مواجه میشوند، «تمایلشان به پذیرش خدایان دیگر یا باورهای دینی غیرمسیحی کاهش مییابد». بهعبارت دیگر، یادآوری مرگ باعث نوعی انسجامجویی و تقویت درونگرایی دینی شد، نه گشودگی به بیرون.
اما چرا این دو یافته تا این حد متضاد هستند؟ شاید بخش زیادی از پاسخ، در تفاوت طراحی مطالعات نهفته باشد: در نوع سنجش، زمینههای فرهنگی، و حتی ساختار نمونهها.
پژوهش من هم پاسخی برای این پرسش ارائه نکرد، چون تمرکز آن صرفاً بر سنجش «شدت باورهای فراطبیعی» بود، نه تغییر جهت یا محتوای آنها. بعید نیست که دلیل این انتخاب، دغدغهی مفهومی خاص او -یعنی بررسی فرضیهی «سنگر خداناباوری» یا میزان تغییر نگرش در میان افراد غیرمذهبی و نه دینداران- بوده باشد.
در نهایت، پاسخها به این سؤال، نشان دادند که رفتار روانشناختی افراد دیندار در مواجهه با مرگ، الزاماً یکدست نیست. بعضیها ممکن است درهای باورشان را بازتر کنند، و بعضی دیگر، بهسمت انسجام و انحصارگرایی بیشتر بروند.
شرکتکنندگان غیردینی، در مواجهه با مرگ، چه واکنشی نشان دادند؟
اینجا جاییست که یافتههای پژوهشها بیشترین تفاوت را داشتند.
مطالعه من نشان داد که «در میان افراد بیدین -شامل خداناباوران، ندانمگرایان و افراد بدون وابستگی مذهبی- یادآوری مرگ نهتنها باعث تقویت باورهای مذهبی نمیشود، بلکه در مواردی حتی باعث تقویت موضع ناباورانه میشود». در واقع، شرکتکنندگان غیرمذهبی، پس از فکر کردن به مرگ، بهجای اینکه به باورهای معنوی نزدیکتر شوند، تمایل بیشتری به دفاع از دیدگاههای مادهگرایانه، علمی و سکولار از خود نشان دادند.
این یافته، اتفاقاً با نظریهی مدیریت وحشت سازگار است. آنچه نظریه پیشبینی میکند، صرفاً تقویت دین نیست، بلکه «تقویت جهانبینی غالب فرد» است؛ یعنی همان ساختاری که برای فرد معنا، انسجام و امنیت روانی فراهم میکند. اگر این ساختار، دینی باشد، فرد به دین پناه میبرد. و اگر این ساختار، سکولار و مادهگرایانه باشد، فرد در همان مسیر باقی میماند – یا حتی آن را با شدت بیشتری دنبال میکند.
اما همین یافته، با نتایج پژوهشهای آرا و ایان، و همچنین کن، ناهمخوان بود. در آن دو مطالعه، واکنش افراد غیرمذهبی به مرگ یا مشخص نبود، یا بهطور مستقیم بررسی نشده بود و یا نتایج همراستایی را نشان نمیداد.
اما آنچه روشن است، این است که نظریهی مدیریت وحشت در سطحی کلی، همچنان چارچوب قابل دفاعی برای فهم واکنش روان انسان به مرگ ارائه میدهد- بهویژه در مورد «افزایش تمایل به دفاع از باورهای موجود». اما اینکه «چه باوری تقویت میشود»، تا حد زیادی به پیشزمینهی فکری و فرهنگی فرد و حتی نحوهی سنجش در مطالعه بستگی دارد.
اختلافها از کجا میآیند؟
تا اینجا، سه مطالعه را دیدیم، نتایجشان را مقایسه کردیم، و با پرسشهای کلیدی واکنش انسان به مرگ در زمینههای مختلف فکری و دینی روبهرو شدیم. اما سؤال مهمی باقی مانده: «اگر این سه پژوهش، با تکیه بر یک نظریه انجام شدهاند، چرا یافتههایشان تا این اندازه متفاوت است؟»
پاسخ، بهاحتمال زیاد، نه در رد یا پذیرش نظریه، بلکه در تفاوتهای طراحی مطالعات نهفته است؛ تفاوتهایی که گاه ظریفاند، اما تأثیرگذار.
(اندازهی اثر):
در نگاه اول، ممکن است نتایج پژوهشها با هم متفاوت بهنظر برسند، اما پرسش مهمتر این است: «این تفاوتها چقدر بزرگ بودهاند؟»
در روانشناسی، مفهومی داریم به اسم «اندازهی اثر» (effect size) که دقیقاً همین را نشان میدهد: آیا تفاوتی که بین دو گروه دیده شده، از نظر روانشناختی معنیدار و مهم است یا نه؟ یک تغییر میتواند از نظر آماری معنادار باشد، ولی از نظر عملی، آنقدر کوچک باشد که هیچ تأثیری بر رفتار واقعی افراد نگذارد.
در پژوهش نورنزایان و هانسن، تفاوت میان گروهها، از این نوع بود. در واقع اثر مشاهدهشده آنقدر اندک بود که نویسندگان صریحاً اشاره کردند: «هیچ اندازه اثر معناداری در دادهها یافت نشد». بدین معنا که فکر کردن به مرگ، در عمل، تغییری در باور افراد ایجاد نکرده که بتوان آن را یک اثر واقعی بهحساب آورد.
در پژوهش من هم اوضاع چندان متفاوت نبود. گروه غیرمذهبیای که دربارهی مرگ فکر کرده بود، تنها «یک نمره بیشتر» در مقیاس باورهای ماورایی نسبت به گروه کنترل کسب کرد. این تفاوت، بهسختی قابل احساس است. در واقع، اگر بخواهیم واقعبین باشیم، «مرگ در این پژوهشها اثر چندانی بر باور نداشته» -نه به این خاطر که نظریه مدیریت وحشت نادرست است، بلکه چون شاید این نوع طراحی یا این نوع سنجش، نتوانسته اثر واقعی را نشان دهد.
۲. ترکیب و زمینهی نمونهها
پژوهش روانشناختی، فقط با عددها پیش نمیرود؛ بلکه آدمها هم نقش دارند. و آدمها، همیشه در یک فضا و یک فرهنگ زندگی نمیکنند.
مثلاً شرکتکنندگانی که در پژوهش کن ویل شرکت کرده بودند، اغلب از جنوب آمریکا بودند، ناحیهای که باور دینی در آنها ریشهدارتر و جدیتر است. در مقابل، شرکتکنندگان نورنزایان و هانسن از ایالات کانادا، مناطقی با گرایش سکولارتر آمده بودند. این تفاوت فرهنگی، میتواند بهشکل مستقیم بر انعطافپذیری یا مقاومت در برابر باورهای ماورایی اثر بگذارد. برای مثال، تمایل کمتر مسیحیان میسوری نسبت به مسیحیان ونکوور، به پذیرش مفاهیمی چون ارواح شمنی، میتواند ناشی از همین شدت اعتقادی باشد.وقتی دین، نه فقط یک عقیده، بلکه بخش مهمی از هویت فرد است، کنار گذاشتن آن -حتی بهطور موقت- بسیار دشوارتر میشود.
از سوی دیگر، ترکیب افراد گروه «غیردینی» در این سه پژوهش هم با هم متفاوت بود. در پژوهش کن، گروه غیردینی تقریباً بهطور کامل شامل «خداناباوران» بود -کسانی که معمولاً موضعی روشن و محکم در برابر باورهای دینی دارند و جهان را از دریچهی علم و مادهگرایی میبینند. اما در مطالعهی من، تنها ۱۰ درصد از گروه بیدین را خداناباوران تشکیل میدادند و بقیه را ندانمگرایان یا کسانی که صرفاً خود را «بیدین» معرفی کرده بودند، شامل میشدند.
این تفاوت مهمی است. چرا؟ چون دادهها نشان میدهند «خداناباوران، کمتر از دیگر گروهها در برابر مرگ انعطافپذیر هستند». بهعبارت دیگر، آنها حتی در موقعیتهای تهدیدآمیز، هم بهسختی جهانبینی خود را رها میکنند.
در نتیجه، ترکیب متفاوت این گروهها، بهخوبی میتواند بخشی از تفاوت در یافتهها را توضیح دهد.