در بخش پیشین، توضیحاتی مقدماتی درباره کتاب تنوع تجربههای روحانی ارائه شد و گفتهشد که این کتاب در حقیقت همان سبک و سیاق کتاب تنوع تجربه دینی ویلیام جیمز را دارد با این تفاوت که نویسندگان کتاب، به پژوهشهایی که بیش از صد سال پس از جیمز نیز در مورد تجربیات دینی و روحانی انجام شدهاست نیز پرداختهاند. برای آشنایی بیشتر با ویلیام جیمز و آراء و دیدگاه او به خصوص درباره تجربیات روحانی، پیشنهاد میکنیم به سلسله پادکست/نوشتارهای ویلیام جیمز(از اینجا) مراجعه کنید. در این بخش به ادامه بحث میپردازیم و مطالعات روانشناسی تجربیات روحانی را در زمینه های مختلف روانشناسی بررسی میکنیم.
نویسندگان کتاب ابتدا به مقایسه جایگاه ویلیام جیمز با فروید و یونگ می پردازند و به این نکته اشاره میکنند که در میان عامه مردم، ویلیام جیمز به اندازه فروید و یونگ شناختهشده نیست و ویلیام جیمز شخصیتی است که بیشتر در بین دانشمندان و پژوهشگران حیطه مطالعات مربوط به تجربیات روحانی شناختهشده است. نویسندگان کتاب، نظرسنجی کوتاهی را روی نمونه نسبتا بزرگی به اجرا درآوردهاند و نتایج این نظرسنجی نشان داده است که ۹۰ درصد افراد، از ویلیام جیمز شناختی نداشتند، ولی افرادی مانند فروید و یونگ برای اکثریت افراد، شخصیتهای شناختهشدهای بودند. این یافته برای نویسندگان جالب توجه بودهاست، زیرا که معتقدند از لحاظ استانداردهای علمی بودن، جیمز نسبت به یونگ و فروید نمره قابل قبول تری میگیرد. آنها معتقدند که حتی در فضای دانشگاهی و آکادمیک اشارههای بسیار کوتاهی به نظریات فروید و یونگ میشود و آراء فروید بیشتر در دپارتمانهای زبان انگلیسی مورد توجه قرار میگیرد تا دپارتمانهای روانشناسی. دیدگاه جیمز البته بیشتر به دیدگاه های علمی و تجربی نزدیک است، به این معنی که جیمز در شناسایی و درک عقاید و تجربیات، از رویکردی علمی استفاده کرده و از دانشی که در سایر رشتهها همچون فیزیولوژی، پزشکی و روانشناسی وجود داشته، بهره بردهاست تا بدون هیچ گونه پیشداوری و سوگیری به مشاهده پدیدههای مورد مطالعهاش بپردازد. جیمز بخشهای قابل مشاهده تجربیات روحانی را گزارشکرده و پایهگذار رویکرد تجربی به تجربیات روحانی است. جیمز به صورت شتابزده به نتیجهگیریهای متافیزیکی نمیپردازد و این نتیجهگیریها را به بحثهای فلسفی که در پایان کتاب خود قرار داده است، موکول میکند.
رویکرد علمی و روانشناختی ویلیام جیمز تا مدت ها بعد از مرگ او به دلیل استیلا و رواج مکاتب و منظرهای روانکاوی، رفتارگرایی و روانشناسی انسانگرا به حاشیه رانده شده و تا حدی فراموششده است. نویسندگان، در ادامه به تشریح نگاه هر کدام از این مکاتب روانشناسی به تجربیات روحانی میپردازند و بر این باورند که دیدگاه جیمز، نگاهی سازگار با رویکرد علمی روز است و میتواند در پژوهشهای علمی موثر واقع شود. آنان در این کتاب پا را کمی فراتر میگذارند و اعلام میکنند که دیدگاه ویلیام جیمز و شیوه مطالعه او از دیگرانی که در این زمینه پژوهش کردهاند بهتر و دقیقتر است.
اولین دیدگاهی که در کتاب بررسی میشود، روانکاوی است. فروید و جیمز شباهتهایی در کار خود با یکدیگر دارند؛ از جمله اینکه هر دو علاقمند به حیطه هیپنوتیزم بوده و سالها در این باره به مطالعاتی پرداخته بودند. همچنین هر دو زمینهای در حوزه فیزیولوژی و پزشکی داشتند. به علاوه هر دو به داروین و نظریه تکامل علاقمند بودند. اما روانکاوی فرویدی وابستگی زیادی به تفسیر نمادها و محتوای ناخودآگاه همچون رویاها دارد. و از نظر نویسندگان کتاب، نگاهی که وابسته به تفسیر است و ثبات ندارد، چندان با روش علمی همگامی و همخوانی ندارد.
نویسندگان معتقدند، موضوع مهمی که هنگام بررسی دیدگاه فروید نسبت به تجربیات روحانی قابل توجه است، نگاهی به مکاتبات بین فروید و رومن رولاند[۱] که برنده جایزه نوبل در ادبیات است، میباشد. فروید در فصل اول کتاب تمدن و ملالتهای آن که در سال ۱۹۳۰ چاپ میشود، به این مکاتبات اشاره میکند. رومن رولاند در جریان این مکاتبات برای فروید مینویسد:« با شما هم نظرم که در باورهای دینی نیاز به شخصیت پدرانه یا والد برونفکنی شده است. اما آیا شما نظری درباره تجربیات روحانی یا تجربیات اقیانوسی از یگانگی هم دارید؟ تفسیرتان از این تجربیات چیست؟» پاسخ فروید به این نوشته چنین است:« ایده یگانگی انسان با جهان پیرامون خودش به حدی عجیب است که هیچ انطباقی با آن روانشناسی که ما به صورت عادی به انسان نسبت میدهیم، ندارد. همین عدم انطباق دلیلی میشود که ما با دید روانکاوانه، این تجربیات را به ابعاد غیرعادی روان نسبت دهیم.»
طبق پاسخ فروید، تجربیات روحانی بسیار عجیب هستند و با سلامت روان همخوانی ندارند. البته فروید این نکته را هم بیان میکند که در عشق رمانتیک، شاهد برهم خوردن مرزهای ایگو یا خود هستیم. در این شرایط مَنیت افراد کمرنگ میشود و افراد با مرزبندیهای جدیدی نسبت به خود و دیگری به ارتباط با هم میپردازند. اما فروید به غیر از وضعیت عشق رمانتیک نمیتواند وضعیت دیگری را در نظر بگیرد که چنین اتفاقاتی رخ بدهند. به عبارتی، او قبول نداشت که در تجربیات معنوی هم اتفاقاتی شبیه عشق رمانتیک برای افراد میافتد. بلکه این تجربیات را به نوعی بیمارگونه تعبیر میکرد. در مقابل، جیمز در رابطه با تجربیات روحانی بسیار کنجکاو بود و پرسشگری بالایی نسبت به این تجربیات داشت؛ درحالیکه فروید از همان ابتدا این تجربیات را به رسمیت نشناخت و قضاوتگرانه با آنها رفتار کرد. نگاه جیمز نوعی نگاه پدیدارشناسانه بود، در حالیکه فروید نگاهی تقلیلگرایانه نسبت به این تجربیات داشت.
در سال ۱۹۰۹ یونگ، جیمز و فروید یکدیگر را در دانشگاه کلارک ملاقات میکنند؛ جایی که قرار بود هر سه این افراد سخنرانی داشته باشند. جیمز بیان میکند که نسبت به سخنرانی یونگ نظر مساعدی داشته، اما با بخشی از مطالب ارائه شده توسط فروید، به ویژه ارجاع به مضامین جنسی، موافق نبودهاست. در همین دیدار، جیمز فروید را انسانی مییابد که بر روی ایدهها و نظرات خود مصمم است و به راحتی تغییرشان نمیدهد. به طور متقابل گفته میشود که فروید هم چندان تحت تاثیر جیمز قرار نگرفتهبود. اما بالعکس، یونگ تا حد زیادی تحت تاثیر جیمز قرار گرفته بود و بعدها در نوشتههایش ارجاعاتی به آثار جیمز داشت. حتی یونگ دیگران را نیز به مطالعه کتابهای ویلیام جیمز درباره روانشناسی دین تشویق میکرد. در یکی از کتابهای یونگ با عنوان خاطرات، رویاها و تاملات، یک فصل از کتاب توسط ویراستار حذف شده است و این فصل ارجاعات صریحی در رابطه با ویلیام جیمز و تاثیرات او بر یونگ دارد. یونگ در این فصل بیان میکند:« ویلیام جیمز و ارائه او برای من از لحاظ ذهنی بسیار الهامبخش بود و بعدها محرک نظریات و افکار جدیدی در رابطه با روانشناسی دین در ذهن من شد. جیمز تلاش کرد تصویری عینی از تجربیات روحانی ارائه دهد که تا حد زیادی سرمشق راه من شد. جیمز در ارائه خود تجربه روحانی را به صورتی بیان کرد که گویی قصد داشت هیچ نتیجه از پیش تعیین شدهای را به این پدیده غالب نکند. او بدون سوگیری به این پدیده نزدیک شده و بر اساس گشودگی و پرسشگری و پژوهش راجع به تجربیات روحانی، راهی را به من نشان داد که برایم بسیار مفید واقع شد.»
نویسندگان به این نکته اشاره میکنند که فروید به صراحت بیان میکرد که هیچ تجربه روحانی ندارد؛ درحالیکه یونگ چنین تجربیاتی را داشته و بر اساس تجربیاتش، کتابی با عنوان «کتاب قرمز» نوشت. این کتاب در سال ۲۰۰۹ به چاپ رسید؛ یعنی حدود ۶۰ سال بعدِ از درگذشت یونگ. یونگ خودش این خواسته را از اطرافیانش داشته که ۶۰ سال بعد از مرگ او این کتاب را به چاپ برسانند. این تاخیر زمانی به دلیل نگاه منفی جامعه نسبت به تجربیات روحانی و نگاه خوشبینانه یونگ به آینده بود. به عبارتی، یونگ تصور میکرد که دید علمی نسبت به تجربیات روحانی بازتر خواهد شد و جامعه توان شنیدن و اندیشیدن درباره این تجارب را خواهد داشت.
نویسندگان عنوان میکنند که، نگاه منفی فروید نسبت به تجربیات دینی بیشترین تاثیر خود را بر حیطه درمان گذاشته و بخش قابل ملاحظه ای از درمانگران، نگاهی منفی به این تجربیات پیدا کردهاند و این نگاه، کار درمان را مشکل میسازد. آنها همچنین عنوان میکنند که دیدگاه یونگ نیز تاثیری در حیطه درمان داشته و گروههایی به تبعیت از آراء یونگ، نگرش مثبتتری به تجربیات روحانی دارند. از نظر نویسندگان کتاب، نگاه جیمز در مقایسه با نگاه روانکاوان بسیار متوازنتر است و بر اساس شواهد تجربی بنا شدهاست.
رویکرد بعدی که نویسندگان به آن میپردارند، رفتارگرایی است. از منظر روششناختی، رفتارگرایی کاملا متفاوت با روانکاوی است. در رفتارگرایی به جای تحلیل و تفسیر رویاها و خاطرات، رفتارهای موجود زنده، محرکها و پاسخها بررسی میشود. رفتارگرایی به رفتارهای قابل مشاهده توجه میکند و از این لحاظ کاملا برعکس روانکاوی فرویدی است که به بررسی ناهشیارِ غیر قابل مشاهده میپردازد. در رفتارگرایی، ذهن اهمیت زیادی ندارد و هر آنچه که هست، در رفتار قابل مشاهده خلاصه میشود. بنابراین به دلیل تمرکز بر روی رفتارهای قابل مشاهده، رفتارگرایی علمیتر و دارای شواهد تجربیتر است.
اندیشههای جیمز به نوعی به ریشههای رفتارگرایی مرتبط است. جیمز در مباحث فیزیولوژیک نظریهای ارائه داده که از این نظریه با عنوان نظریه جیمز-لانگه یاد میشود. بر اساس این نظریه، جیمز بیان میکند که شاید رفتارها ابتداییتر و زودتر از هیجانها رخ میدهند. به عبارتی، هیجانات ثانویه هستند و آن چیزی که پایهای و مهم است، رفتارها هستند که زودتر از هیجانات اتفاق میافتند. برای مثال، شما در جنگلی در حال استراحت و تفریح هستید و ناگهان متوجه میشوید که خرسی در حال دویدن به سمت شماست. طبیعتا شما هم با سرعت هر چه تمام پا به فرار میگذارید. ممکن است ابتدا این تببین به ذهن بیاید که شما ابتدا آگاه شدید که خرسی وجود دارد و در حال دویدن به سمت شماست و بعد احساس ترس کردید و سپس تصمیم گرفتید که فرار کنید. جیمز بیان میکند که شاید این ترتیب، از لحاظ روانشناختی متفاوت بوده و چه بسا برعکس این قضیه صادق باشد. به این معنا که اول شروع به فرار میکنید، یعنی بدن به صورت خودکار واکنشی نشان میدهد و از پی آن، هیجانات به وجود میآیند. یعنی ما میتوانیم رفتارهایی از خود بروز دهیم و این رفتارها پیش از آگاهی ما به چند و چون موضوع بروز یابند. به عبارتی ابتدا رفتار بروز می یابد و سپس مغز با استفاده از هیجانات و احساسات، مجموعه رفتارهای فرد را فهم پذیر و معنادار میسازد. برای فهم بیشتر، این مثال را نیز میتوان در نظر گرفت: انسانها هنگام عصبانیت از لحاظ رفتاری در حالت جنگ (fight) قرار دارند و بدن آماده است که حمله و دفاع کند. مغز فعل و انفعالات بدن را پردازش میکند و معنایی که به این فعل و انفعالات میدهد، هیجان عصبانیت نام میگیرد. بنابراین در این مثالها مشاهده میشود که رفتار، پایهایتر و اولیهتر از احساسات و هیجانات است.
رفتارگرایان به شناخت و پردازش ذهنی نمیپردازند و تنها به رفتار بیرونی توجه میکنند. مثلا اگر فردی در حال خندیدن باشد، تنها به رفتار خندیدن او و آن چیزی که باعث خندیدن فرد شده توجه دارند و به اتفاقاتی که در سطح ذهن و شناخت میافتند تا این فرد بخندد، بیتوجهاند.
رفتارگرایی متاثر از آراء ویلیام جیمز است اما با این تفاوت که رفتارگرایان به این نتیجه رسیدند که فقط رفتار قابل مشاهده است که ارزش مطالعه علمی دارد. از این رو به رفتارهای ذهنی (subjective) اهمیتی نمیدهند و چون تجربیات روحانی نیز در حیطه تجربیات ذهنی هستند، بنابراین این تجربیات در رفتارگرایی نادیده گرفتهشدهاست.
دیدگاه سومی که نویسندگان به آن اشاراتی دارند، روانشناسی انسانگرا (humanistic) و فرافردی (transpersonal) است. روانشناسی انسانگرا تلاش کرده است خود را از اندیشههای روانکاوانه و رفتارگرایانه رها کند و یک گام فراتر بگذارد. به همین دلیل، این مکتب روانشناسی را با عنوان نیروی سوم میشناسند. روانشناسی فرافردی نیز زیرمجموعهای از روانشناسی انسانگرا است که به معنویت و تجربیات روحانی به عنوان یک موضوع قابل بررسی توجه دارد. ریشههای روانشناسی انسانگرا و فرافردی از فلسفه وجودگرایی یا اگزیستانسیال سرچشمه میگیرد. بنابراین در روانشناسی انسانگرا به جای نگاه جبرگرایانهای که در روانکاوی و رفتارگرایی وجود دارد، ایمان به اراده آزاد و جستجو برای رسیدن به اصالت فردی وجود دارد. این دیدگاه به شدت متاثر از نگاه ویکتور امیل فرانکل است. او روانپزشک یهودی اهل وین بود که مفهوم اراده آزاد در نوشتههایش به چشم میخورد. فرانکل به مدت چندین سال در زندانهای آشویتس در بند بود و نهایتا از این زندانها جان سالم به در برد. او با توجه به تجربهای که از سر گذرانده بود، در کتاب «در جستجوی معنا» نوشت که در هر زمینه و شرایطی میتوان برای خود معنایی یافت و جستجوی معنا در همه امور، جزئی از سلامت روان هر انسانی است. او خود بیان میکند زمانی که در کمپهای کار اجباری بوده، تجربیاتی روحانی داشتهاست. او درباره تجربه روحانی خود میگوید:« در آن زمان، اندیشهای تمام وجود مرا فرا گرفت و برای اولین بار این حقیقت را درک کردم که عشق غاییترین هدفی است که انسان میتواند به سمت آن حرکت کند. در تمام این مدت، این حقیقت در سرودههای شاعران و نوشتههای نویسندگان وجود داشته و من آن را نمیدیدم؛ ولی در آن لحظه گویی تمام معانی پشت این اشعار و نوشتهها را درک کردم. برای اولین بار این معنا را دریافتم که نجات و رستگاری انسان در این است که به عشق متوسل شود.»
علاوه بر فرانکل که روانشناسی انسانگرا متاثر از اوست، از جمله دیگر متفکرانی که گامهای بزرگی برای روانشناسی انسانگرا برداشتند، آبراهام مازلو است. مازلو روانشناسی آمریکایی بود که بنیانگذار روانشناسی انسانگرا و فرافردی محسوب میشود. او به شدت به تجربیات روحانی علاقمند بود و از این تجربیات با عنوان تجربیات والاییگرایانه یاد میکرد. مازلو با افراد موفق، خلاق و دارای تنظیم هیجانی مصاحبههایی داشت و این افراد را خودشکوفا نامید. در جریان این مصاحبهها دریافت که اکثریت افراد خودشکوفا، تجربیات والاییگرایانه یا تجربیات اوج را از سر میگذرانند. مازلو همچون جیمز بر این نکته تاکید داشت که ممکن است هر کسی این تجربیات والاییگرایانه را در زندگی خود داشته باشد؛ چه معتقد و چه غیر معتقد و سکولار. او تجربیات والاییگرایانه را در راستای رشد و بلوغ روانشناختی میدید و این تجربیات را نقطه مقابل تروما قلمداد میکرد و بیان میکرد کسانی که این تجربیات والاییگرایانه را دارند، شاخصههای افراد خودشکوفا را نیز از خود نشان میدهند. همچنین مازلو ویژگیهایی را برای تجربیات والاییگرایانه برمیشمرد که همخوانی زیادی با مشاهدات ویلیام جیمز دارند. یکی از ویژگیهای تجربیات والاییگرایانه، درک جهان به صورت یک کل واحد و یکپارچه است. ویژگی بعدی شامل این است که در این تجربیات، مرکزیت خود از بین میرود و منیت زایل میشود و احساس یگانگی با کل ایجاد میشود. در این تجربیات، درک افراد از زمان و فضا دچار تغییر میشود که باعث یکپارچگی با جهان و احساس ابدیت در فرد میشود. در این تجربیات، جهان به صورت زیبا و خواستنی و ارزشمند درک میشود و جنبههای شر و ناقص جهان از درک فرد خارج شده و جهان برای فرد پذیرفته میشود. همچنین احساسات منفی از جمله ترس، اضطراب و حالتهای دفاعی، سردرگمی، تعارض و غیره کمرنگ میشوند و فردی که این تجربیات را از سر میگذراند، با یک دید پذیرا به عالم نگاه میکند. این ویژگیها به رغم کوتاه یا طولانی بودن تجربه رخ میدهند.
نویسندگان در یک جمع بندی درباره رویکردهای انسانگرا بیان میکنند که عمده تمرکز در این مکتب روانشناختی بر مفهومسازی و ارائه ایده و اندیشهورزی استوار بوده و تا حد زیادی، ارتباط اش با پژوهشهای علمی و جمع آوری داده و آزمایشات قطع بوده است. با وجود اینکه مازلو اشاراتی داشته که بسیاری از مفاهیمی که ارائه داده، قابل آزمایش هستند، اما او تلاشی در این زمینه نکرد. نویسندگان نتیجه میگیرند که در روانشناسی انسانگرا، کمبودی در زمینه پژوهشهای علمی وجود دارد و البته معتقدند این روند در حال تغییر است و پژوهشهایی در رابطه با اندیشههای انسانگرایانه در حال انجام هستند.
تا اینجا با نگاهی کلی به برخی مکاتب و جایگاهشان در مطالعه تجربیات روحانی آشنا شدید. در پادکست/نوشتار بعدی به مطالعات در حوزه روانگردانها، پژوهش های روان سنجی و ظهور مکتب شناختی در روانشناسی و تاثیرات آنها بر مطالعه تجارب روحانی خواهیم پرداخت.
پینوشت:
[۱] Romain Rolland