دسته‌بندی نشده

دین و نمیکره‌های مغز: بخش دوم

رویکردی پدیدارشناختی
در قسمت قبلی که مربوط به بررسی بخش نخست از مقالۀ ایان مک‌گیلکریست بود، به توضیحات مفصلی دربارۀ تفاوت‌های دو نیمکرۀ مغز پرداختیم. سپس کاربست این تفاوت‌ها در بستر دین را بررسی کرده و در همین راستا، توضیحاتی دربارۀ مفهوم دیگرانگی و درمیان‌بودگی که از جمله مباحث مهم هستی‌شناسی در رویکرد مک‌گلکریست است، ارائه کردیم تا بتوانیم به پیوند دین و نیمکره‌های مغز و علی‌الخصوص نقش پررنگ نیمکره راست در دین‌داری دست یابیم. در ادامه، به سایر مفاهیم مهم در هستی‌شناسی از جمله مفهوم علیت و بدنمندی می‌پردازیم و سپس به سراغ مباحث مهم معرفت‌شناسی می‌رویم و مفاهیمی همچون دانش، حقیقت و باور را بررسی می‌کنیم. با ما در رَوا همراه باشید.
مفهوم بعدی در مبحث هستی‌شناسی که در ادامۀ مفاهیم دیگرانگی و درمیان‌بودگی است، علیت یا رابطۀ علت و معلولی است. هیوم از جمله کسانی است که علیت را نقد کرده‌است. در واقع نقد هیوم به نوعی می‌تواند متوجه نگاه چپ‌مغزی و رابطه خطی باشد. به عنوان مثال شرطی‌سازی کلاسیک پاولف را در نظر بگیرید. سگ پاولف با شنیدن صدای زنگ، در دهان خود بزاق ترشح می‌کرد. در این مثال، نگاه خطی چپ‌مغزی برقرار است و شنیدن صدای زنگ، علت ترشح بزاق است. حال می‌توان این مثال را از جنبه دیگری نگریست. به این صورت که هنگامی که سگ درحال خوردن غذا است، زنگ به صدا دربیاید؛ به این معنا که بین غذا خوردن و صدای زنگ، همزمانی رخ دهد. در این شرایط نیز باز ممکن است سگ بزاق ترشح کند، اما این رابطه را دیگر علیت نمی‌نامیم. زیرا در این حالت، ارتباط زنگ با ترشح بزاق در زمینه‌ی کلّی تجربه به وجود می آید. سگ متوجه می‌شود که غذا و صدای زنگ با یکدیگر همزمانی دارند و از این رو، نگاه موجود در اینجا، تنها بیانگر یک رابطه‌ی کل‌گرایانه‌تر و غیرخطی است و نگاه علّی کمرنگ است. در واقع از رابطه خطیِ این آن را نتیجه داد فرا می رویم و و به ارتباط و همنشینی موضوعات می‌اندیشیم. موضوعات مختلف در تجربه افراد تنیده شده‌اند و این تنیدگی با نگاه کل‌گرا قابل درک است. همزمانی و شرایط تنیده در تجربه مساوی با علیت نیستند. 
این موضوع مشابه را در نظر بگیرید. درک ساختار و عملکرد مغز به ما در درک قیودی که در تجربه وجود دارد، کمک می‌کند. مغز و تجربه با یکدیگر رابطه علّی ندارند و نسبت بین آن‌ها، ایجاد قید است. منظور از قید را میتوان با استفاده از استعاره‌ی بستر رودخانه و جریان آب توضیح داد. همان‌طور که بستر رودخانه به جریان آب شکل می‌دهد و آن را در مسیر مشخصی هدایت می‌کند و نقش مهمی در اینکه رودخانه به معنای واقعی کلمه رودخانه باشد، دارد، قید نیز به همین صورت است. بستر رودخانه برای به وجود آمدن رودخانه کافی نیست. قیود نیز برای به وجود آمدن پدیده‌ها کافی نیستند. قیود به پدیده‌ها شکل می‌دهند و به آن‌ها معنا می‌بخشند؛ اما رابطه علت و معلولی با پدیده‌ها ندارند. در نظر گرفتن قیود، به معنای دیدن کلیت پدیده‌ها و تاکید بر نگاه راست‌مغزی و کل‌گراست. به معنای دیگر رودخانه را نمی‌توان تنها به قیود شکل دهنده رودخانه و یا جریان آب در حال گذر فروکاست. دید کل گرا می‌گوید که می‌بایستی رودخانه را در کنار قیود سازنده آن فهم کرد.
به همین معنا، بدون شک تمام تجربیات ما از طریق مغز درک می‌شوند و به صورت اجتناب‌ناپذیری، درک ما تحت تاثیر قیود است. قیدها به درک ما از تجربیات شکل می‌دهند و آن‌ها را در چهارچوبی قرار می‌دهند. برای مثال، فرکانس‌هایی از صدا و طول موج‌هایی از نور وجود دارند که حیوانات توانایی دیدن آن‌ها را دارند؛ اما انسان نه. این محدودیت بیانگر وجود قیدها در ادراک و آگاهی انسان است. همچنین وجود قیدها هنگامی که آسیبی در مغز پیش می‌آید، قابل مشاهده است. در این شرایط، بخشی از تجربه معمول فرد از بین می‌رود. برای مثال تحت تاثیر آسیبی که به مغز می‌رسد، فرد دچار کور رنگی می‌شود. همچنان، آنچه که وجود دارد، قیدهایی است که ادراک و آگاهی فرد را چهارچوب داده‌اند. بر اساس نگاه راست‌مغزی، این سوال که آیا تغییر در آگاهی باعث تغییر در مغز می‌شود یا تغییر در مغز باعث تغییر در آگاهی می‌شود، از اساس اشتباه است. در نگاه راست‌مغزی، لزوما یکی از این شرایط صادق نیست. همان‌طور که جابجایی آب، علت موج نیست، و همان‌طور که موج نیز علت جابجایی آب نیست، تغییر در مغز نیز علت تغییر در آگاهی نیست و بالعکس. 
مفهوم آخر در مبحث هستی‌شناسی، بدنمندی است. بدنمندی به معنای این است که بین لایه‌ی روان و بدن، رابطه‌ی بسیار گسترده‌ای وجود دارد. لایه بدن، به فعالیت‌های ذهن جهت می‌دهد. فعالیت‌های ذهنی، اهداف ذهن و انتزاعاتی که ذهن دارد، در صورت وجود بدن امکان‌پذیرند. به این معنا که بدن، بستر ذهن است. نسبت به موضوع بدنمندی نیز می‌توان نگاه راست‌مغزی یا چپ‌مغزی داشت؛ اما نگاه راست‌مغزی در این موضوع ارجحیت دارد. دلیل اول این است که نگاه چپ‌مغزی موضوع را از زمینه خود جدا می‌کند. در حالیکه بدن زمینه‌ی فعالیت‌های ذهنی محسوب می‌شود و نمی‌توان ذهن را به صورت جدا این بدن بررسی کرد.
دلیل دوم، مربوط به body image یا تصویر از بدن است که در نیمکره چپ شکلی ایستا دارد؛ اما در نگاه نیمکره راست، این تصویر، تصویری پویا و حرکت‌مند است. دلیل بعدی این است که در نیمکره راست ارتباط قوی‌تری بین قشر مخ که جزو قسمت‌های جدید مغز است و سیستم لیمبیک که جزو قسمت‌های قدیمی‌تر مغز است، وجود دارد. به عبارت دیگر، در نیمکره راست، ارتباط بین فرایندهای خودآگاه و فرایند های خودکار و مرتبط با بدنمندی بیشتر است. درحالی‌که نقش نیمکره چپ در این موضوع کمرنگ است. دلیل آخر در ارجحیت نیمکره راست در موضوع بدنمندی این است که نیمکره راست در تشخیص و دریافت سیگنال‌های بدنمندانه از سمت دیگران دقیق‌تر است. برای نمونه، اگر در کلام دیگری کنایه‌ای وجود داشته باشد یا او با زبان بدن خود، حالت یا احساسی را منتقل کند، نیمکره راست با توانایی بیشتری این علائم را دریافت می‌کند. 
بعد از کاربست تفاوت نیمکره‌ها در مباحث هستی‌شناختی، وارد مباحث معرفت‌شناختی می‌شویم. در این مباحث به بررسی دانش، باور و حقیقت می‌پردازیم. از آنجایی که ماهیت جهانی که از طریق نیمکره راست و چپ درک می‌شود، با یکدیگر متفاوت است، دانش به دست‌آمده نیز به تبع متفاوت می‌شود. دانش نیمکره چپ از جهان تناسب زیادی با موجودات غیر زنده دارد. در این نوع از دانش، تکه‌هایی از اطلاعات در کنار یکدیگر قرار داده می‌شوند که عمومی، غیرشخصی، ثابت و قطعی هستند و از زاویه دید سوم شخص بررسی می‌شوند. درحالی‌که دانش نیمکره راست از جهان متناسب با درک موجودات جاندار و زنده از جهان است. این نگاه، منحصربه‌فرد بودن موجودات و افراد را در نظر می‌گیرد و در برابر تعمیم و عمومی‌سازی مقاومت می‌کند. دانش نیمکره راست بسیار شخصی است؛ به این معنا که تفاوت بین افراد را می‌بیند و این دانش از تجربه پدیدار می‌شود. این نوع از دانش مرتبط با مفهوم درمیان‌بودگی است که کلیتی را در موضوع می‌بیند. این دانش نسبتا غیرثابت است و قطعیت کمتری دارد. همچنین دانش نیمکره راست به سختی به بند زبان درمی‌آید. 
تفاوت دانش به دست آمده از نیمکره‌های راست و چپ در زبان فرانسوی و آلمانی با کلمات مجزا و مشخصی بیان می‌شود. کلمه‌ای وجود دارد که مربوط به فهم چیزها و fact ها است که مرتبط با دانش نیمکره چپ است و کلمه دیگری وجود دارد که به شناخت انسان‌ها اطلاق می‌شود و به معنای فهم کلی از دیگران است و به دانش نیمکره راست اشاره دارد. 
هنگام بررسی ریشه کلمات truth به معنای حقیقت و belief به معنای باور در زبان انگلیسی متوجه می‌شویم که این دو کلمه جنبه‌های تجربه ای و ارتباطی دارند که مرتبط با نگاه راست‌مغزی است. کلمه belief با ریشه lief که مرتبط با love یا عشق است، به وضوح جنبه ارتباطی را نشان می‌دهد. ریشه کلمه truth مربوط به trust به معنای اعتماد کردن است که کاملا بیانگر نگاهی ارتباطی است. در جهان مدرن البته به نظر می رسد ما معنای سنتی این کلمات را تغییر داده‌ایم. در این تغییر معنایی، Truth حقیقتی منفک و جدا از فرد تلقی شده است و می‌توان آن را به صورت گزاره‌ای بیان کرد. این تغییر با نگاه چپ‌مغزی تطابق بیشتری دارد. قبل از تغییر معنایی به وجود آمده، حقیقت و باور کنش‌های بدنمندانه‌ای بودند که در عمق خود، دربردارنده نوعی از تعهد بودند و همین تعهد به این کلمات معنا می‌بخشید. این معنا، مجزا و منفک از بدن نبوده و در فرایندی ارتباطی قرار می‌گرفت. کلمات حقیقت و باور در این نوع از دانستگی که قدیمی‌تر است و دربردارنده نگاه ارتباطی و راست‌مغزی است، مرتبط با کلیت و زمینه بودند و تفسیر افراد از شرایط را دربرمی‌گرفتند. در این نگاه، زمینه و تفسیر قابل تغییر بود و از این رو، قطعیت و مانایی و ایستایی در معنای این کلمات به چشم نمی‌خورد. قطعیت و منفک بودنِ حقیقت از ما، مفاهیمی است مرتبط با نگاه چپ‌مغزی و دنیای امروزی. گویی انتقالی در باور و حقیقت از توجه راست‌مغزی به توجه چپ‌مغزی صورت گرفته است. این انتقال و تغییر ممکن است مشکلاتی به همراه داشته باشد. برای نمونه ممکن است نتوان همواره به صورت منفعلانه منتظر حقایق بود و از این راه نتوانست به باور و حقیقت دست یافت. زیرا برخی از حقایق تنها در صورتی به دست می‌آیند که حرکتی بدنمندانه در راستای آن حقیقت انجام گرفته باشد تا این حقایق به تدریج خود را نشان دهند. مصداق این عبارت می‌تواند حرکت به سوی ساحت قدسی باشد. در این مورد نیز درک و فهم از پی فعال بودن ظاهر میشود و نه منفعل بودن. 
جنبه دیگری از مفاهیم معرفت‌شناختی، حالت ضمنی و اسطوره‌ای یا میتوس (implicit and mythos) در برابر حالت صریح و عقلانیت یا لوگوس (explicit and logos) است. در یونان قدیم، دوگانه‌ای بین میتوس و لوگوس وجود داشت. این دو حالت، حالات مختلف حقیقت به شمار می‌آمدند. در یونان قدیم، میتوس به معنای داستان دروغین و خیالین نبود؛ بلکه میتوس به وضعیتی برای دستیابی به برخی از حقایق در مورد جهان اطلاق می‌شد. لوگوس نیز به معنای عقلانیت و استدلال‌ورزی بود و می‌توانست برخی حقایق و مسیر رسیدن به آن‌ها را پوشش دهد؛ اما نه همه حقایق را. جالب است که برخی از نحله‌های فلسفی امروزی نیز این دوگانه را در اندیشه‌های خود در نظر می‌گیرند و بیان می‌کنند که دانش نمی‌تواند از استعاره‌های زیربناییِ کلی و کاربردی که در ذهن ما وجود دارد، فراتر برود. این استعاره‌ها ذاتی و درون‌زادِ دانستن هستند و برای فهم ضروری‌اند. این استعاره‌ها تجلی میتوس و زیربنای فرایندهای استدلال‌ورزی در ذهن ما محسوب می‌شوند. این استعاره‌ها باعث می‌شوند که موضوع را در زمینه خود و در رابطه با چیزهای دیگر درک کنیم. بنابراین میتوس نه تنها گمراه‌کننده نیست و نمی‌توان از آن اجتناب کرد، بلکه زیربنای دانش و فهم است. نیمکره راست استعاره را به صورت راهی برای حفظ رابطه بین زبان و جهانی که زبان آن را توصیف می‌کند، می‌داند. درحالی‌که نیمکره چپ، استعاره را دروغی بیش نمی‌داند. برای مثال، جان لاک در نوشته‌ای می‌نویسد:«استعاره‌ها دروغ‌ها و تقلب‌های تمام و کمال هستند». همچنین نیمکره چپ استعاره را مانند تزیینی می‌داند که موجب حواس‌پرتی می‌شود و بار معنایی کلمات را به صورت محدودیت درک می‌کند؛ زیرا نیمکره چپ قطعیتی را طلب می‌کند که طی آن واژه دربردارنده یک معنای خاص باشد و معنی ضمنی را نمی‌پذیرد. نیمکره راست توانایی درک افسانه و استعاره و روایت‌ها را دارد و می‌تواند شعر و شاعرانگی را درک کند. این توانایی‌ها در افرادی که آسیبی به نیمکره راست آن‌ها وارد شده است، دچار نقص شده یا از بین می‌رود. نیمکره راست همچنین توانایی درک مناسک را نیز دارد و به طور کلی، می‌تواند برای اموری که نمی‌توان آن‌ها را به صورت صریح با زبان بیان کرد، راهی برای درک ارائه دهد. این راه‌ها برای انتقال حقایق دینی و مذهبی نیز بسیار اساسی‌اند.
جنبه مهم دیگری که باید در مفاهیم معرفت‌شناختی به آن پرداخت، عمل معکوس یا (Negation) است. تاکیدی که در سنت‌های عرفانی بر آن پافشاری می‌شود، لزوم سکوت و سکون است. در این سنت‌ها، باور اصلی بر این است که قدرتی زایا و خلاقانه در سکوت و ثبوت وجود دارد. بر همین اساس، ارزش زیادی برای تهی شدن، بی‌عملی و پذیرا بودن و نادان‌انگاری خود قائل می‌شدند. این مفاهیم در تضاد با دانستگی، داشتن اراده برای انجام کارها و کنشگر بودن قرار دارند. گشودگی برای آنچه که اتفاق می‌افتد، بدون هیچ تمنا و اراده‌ای برای اینکه فرد کار خاصی انجام دهد و نوعی از تسلیم و رضا، مربوط به توجهی است که نیمکره راست از آن بهره می‌گیرد. درحالی‌که نیمکره چپ تا حد امکان موضوعات را معین می‌کند و قطعیت به آن‌ها می‌دهد. و پس از این قطعیت دهی حرکتی فعالانه را برای نیل به اهداف مشخص خود می جوید. در این نقطه از بحث باید گفت که منظور ما از این مقایسه، برقراری تعادل است تا به طور افراطی به سمت هیچیک از نیمکره ها متمایل نباشیم. 
از دیدگاه علوم اعصاب نیز شواهدی وجود دارند که نشان می‌دهند فرایندهای عمل معکوس یا negation در خلاقیت تاثیرگذارند. برای مثال پردازشی در مغز با عنوان پردازش رقابتی (opponent processing) وجود دارد که در این نوع پردازش، بخش‌های مختلف مغز یکدیگر را بازداری، کنترل و تعدیل می‌کنند.
در زبان یونانی، کلمه‌ای با نام آلِسیا (aletheia) وجود دارد که به معنی نمایان کردن و آشکار کردن چیزی است. هایدگر ، فیلسوف معروف آلمانی نیز از این کلمه استفاده کرده و بیان می‌کند که این کلمه اشاره به چیزی دارد که از قبل وجود داشته ولی پوشیده و پنهان است و باید آشکار شود. این فرایندِ آشکار شدن، فرایندی زایا و خلاقانه است. به این معنا که ارتباطی با دیگرانگی که قبلا درباره آن بحث کردیم، وجود دارد. منظور این نیست که دانسته‌های قبلی ما با ساختار و چینش جدیدی تجلی یابند. بلکه در این فرایند، تازگی وجود دارد و از این رو، ربطی با ساحت قدسی و امر غیبی در اینجا مطرح است. این فرایند چیزی شبیه مجسمه‌سازی است. در مجسمه‌سازی نیز اضافات کنار زده می‌شوند تا چیزی نمایش داده شود. این فرایند، فرایند خطیِ افزایشی در اندازه‌ها و کنار هم گذاشتن تکه‌ها مانند پازل نیست. در کلام اسپینوزا که بعدها هگل نیز این کلام را به کار می‌گیرد، تمام اراده در عمل معکوس یا negation است؛ به این معنا که دیده شدن یک چیز در تمامیت آن چیزی که هست، نیازمند آن است که اضافات کنار روند. می‌توان تاکیدی که در سنت‌های معنوی بر سیقل دادن و تهی کردن و ناآگاه دانستن خود، وجود دارد را به عنوان مقاومتی در برابر فرایندهای چپ‌مغزی تلقی کرد که همه امور را به یقینیات آشنا محدود و فروکاهش می‌کند. گویی این سنت‌ها تمایل دارند که پتانسیل‌های امر بالقوه و ناآشکار را آشکار کنند که این تمایل همراه است با فاصله گرفتن از چهارچوب‌های بسته. بنابراین سکوت و سکون باعث نزدیک شدن به پتانسیل غنی‌ای می‌شوند که درباره آن توضیح دادیم. در غیر این صورت، این پتانسیل دست‌نخورده و بکر باقی می‌ماند. برای نمونه در عرفان کابالا (Kabbalah) که نوعی عرفان یهودی است، اولین حرکت در خلقت، عقب‌نشینی و عمل معکوس سبب خلقت می‌شود. بنابراین توجه نیمکره چپ بر کنترل آگاهانه و دستکاری و عمل‌گرایی در جهان و حالت ماشینی متمرکز است و توجه نیمکره راست بر گشودگی بر هر آنچه می‌تواند باشد متمرکز است. از این جهت، توجه نیمکره راست از نوع توجهی است که برای زیست جنبه معنوی انسان مورد نیاز است.
بر اساس آنچه گفته شد، در نگاه راست‌مغزی مفهوم خود یا self به عنوان یکی از مفاهیمی است که به صورت اعتباری توسط ذهن خط‌کشی شده است. در نگاه راست‌مغزی به دلیل لحاظ کردن زمینه به همراه بررسی خودِ موضوع و در نظر گرفتن درمیان‌بودگی، خط‌کشی میان خود و دیگری کمرنگ است. از این رو، دیگری اهمیت پیدا کرده و توجه به دیگران اختصاص پیدا می‌کند و فرد در زمینه خود تعریف و توصیف می‌شود.
همچنین ممکن است تاکید بیش از حد بر روی یکی از نیمکره‌ها باعث به افراط کشیده شدن فرد شود. به نظر می‌رسد که بهترین نگاه این است که هر دو این نگاه‌ها با یکدیگر تعامل کنند و ترکیب شوند و در عین حال، جایگاه خاص خود را داشته باشند. اگر همواره غالب بودن با نگاه راست‌مغزی باشد، عملکرد فرد و دنبال کردن اهداف و زیست فرد به خطر می‌افتد. در عین حال، اگر نگاه چپ‌مغزی غالب باشد، دنیای فرد، دنیایی مکانیکی خواهد بود که با بحران معنا دست‌وپنجه نرم می‌کند. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *