این نوشتار یک گزارش از فصلی از دستنامه (هندبوک) خداناباوری آکسفورد با عنوان روانشناسی خداناباوری است. این دستنامه در فصلهای متعدد به بررسی خداناباوری از جنبههای مختلف پرداختهاست: تاریخچۀ خداناباوری، خداناباوری و علوم طبیعی، خداناباوری و علوم اجتماعی و غیره. مایکل روس[۱] و استفن بولیونت[۲] ویراستاران این کتاب هستند. مایکل روس یک فیلسوف علم کانادایی است که در زمینۀ فلسفۀ زیست شناسی، ارتباط علم و دین، و مناقشۀ تکامل/آفرینش پژوهش میکند. استفن بولیونت هم در دانشگاه سنت مری لندن مشغول به کار است و دکترای الهیات و جامعه شناسی دارد. نویسندۀ فصل مورد نظر میگل فاریاس[۳] است. او دانشآموختۀ روانشناسی تجربی و دارای مدرک دکترا از دانشگاه آکسفورد است و درحال حاضر در دانشگاه کاونتری[۴] انگلستان مشغول به فعالیت در گروه تحقیقات مغز، باور و رفتار است. فاریاس حوزۀ تحقیقاتی گسترده ای دارد که شامل سلامت روان، ذهنآگاهی، مدیتیشن و اضطراب میشود. آنچه در ادامه میآید خلاصه و برگردانی از فصلی است که او درباره روانشناسی خداناباوری نوشتهاست:
روانشناسی خداناباوری[۵] یعنی بررسی خداناباوری بهعنوان یک حالت ذهنی یا یک پدیدۀ روانشناختی. در نوشتههای اخیر روانشناسی خداناباوری حداقل دو کژفهمی به چشم میخورد. اول اینکه خداناباوری را به معنی نبود دینداری درنظر میگیرند. در این نگاه یک طیف صفر تا صد در نظر گرفتهمیشود و در آن نمره صد به مصادیق دینداری کامل تعلق میگیرد و اعداد پایینتر به دینداری کمتر و به این ترتیب عدد صفر به عدم دینداری و یا همان خداناباوری تعلق میگیرد. اشکالی که به این رویکرد وارد است این است که در این نگاه تنوع و تکثر در گونههای خداناباوری به کل نادیده گرفته میشود. خداناباوران انواعی از باور را در وجود خویش دارند که مطالعه اختصاصی و مستقلی را طلب میکند. البته منظور این نیست که خداناباوری هم همانند ادیان دارای مجموعه باورها و عقاید ساختاریافته و مشخصی است بلکه آنها باورهایی هستیشناختی، معرفتشناختی و اخلاقی را در قبال حقیقت ها و واقعیتها دارا هستند که به دلیل متفاوت بودن آنها باید مورد مطالعه ویژه قرار گیرند.
خداناباوری که وجود خدا یا خدایان را به چالش میکشد و انکار میکند، ممکن است انواع ویژه ای از باورها را در وجود خود داشته باشد که آن را مبنای تمییز درست و غلط قرار دهد. او همچنین ممکن است این باورها را دستمایه برخی کارکرد های روانشناختی قرار دهد. مثلا با آنها در خود ایجاد آرامش خاطر کند. دقیقا همانگونه که کارکرد روانشناختی باور در دینداران آرامشبخشی و ایجاد آرامش خاطر است.
دومین کژفهمی این است که نمونههای تحقیقات روانشناسی خداناباوری در بیشتر موارد افرادی از آمریکای شمالی بودهاند و نتیجه گیری های کلی بر اساس مطالعه یک فرهنگ و فرونهادن فرهنگ های دیگر میتواند باعث سوگیری در نتایج باشد. باید در نظر داشت که نوعی نگاه منفی به طور عمومی در آمریکا به خدا ناباوری وجود دارد که میتواند بالقوه باعث جهت گیری و سوگیری در پژوهشها شود.
تحقیقات تجربی نشان دادهاند که در مواردی علم باوری و پیشرفت باوری، جایگزین خداباوری در خداناباوران است. در علم باوری، فرد حرکت به سوی علم تجربی را شاهراه اصلی وصول به اهداف، بصیرت و پیشرفت میداند. پیشرفت باوری هم یعنی باور به اینکه بشریت به عنوان یک کل از لحاظ دانش، تکنولوژی و اخلاق در طول زمان رو به پیشرفت است و این موارد باعث میشوند همیشه آینده روشنتر از گذشته باشد. باید به این موضوع تاکید کرد که علم باوری و پیشرفت باوری فقط جنبۀ شناختی ندارند و ازلحاظ انگیزشی و هیجانی هم تاثیرگذارند؛ باورها ازطریق کاهش دادن احساس بلاتکلیفی، پیش بینی ناپذیری و اضطراب به انسان آرامش میدهند.
مشاهداتی وجود دارد مبنی بر اینکه که خداباوری در افراد لزوما دلایل عقلانی/تحلیلی ندارد و بیشتر دارای علت های ضمنی[۶] یا تفکر شهودی[۷] است که طی آن فرد نسبت به موضوع، تفکر آهسته، متاملانه و خودآگاهانهی کمتری دارد. در واقع این مشاهدات بیان میکند که باور دینی بیش از تفکر منطقی/تحلیلی[۸] بر فرایندهای ذهنی شهودی تکیه دارد. این البته نباید ادعای جدید و عجیبی باشد، چرا که در روانشناسی موارد بسیاری از جمله «تصمیم گیری» وجود دارد که لزوما عقلانی/تحلیلی نیست، بلکه ناشی فرایندهای ذهنی زیرآستانه هشیاری و یا تفکر شهودی است.
تفکر شهودی همانطور که از نامش پیداست از نوعی بینش یا شهود بروز پیدا میکند. زمانی را در نظر بگیرید که مقداری خرید کردهاید و به مجموعه خریدهای خود نگاه میکنید و میگویید فکر میکنم هزینه آنها زیاد شود. این درک کلی مثالی از تفکر شهودی است. در مقابل تفکر شهودی تفکر تحلیلی است که معمولا متاملانهتر، ارادیتر، خودآگاهانهتر و زمانبرتر است. برای مثال همان خریدهایی که کردهاید را مقابل فروشنده میگذارید و او قیمت اقلام را یک به یک محاسبه میکند و فاکتور نهایی را در مقابل شما میگذارد. این مثال تفکر تحلیلی است.
درباره تاثیر تفکر شهودی بر خداباوری مطالعات متعددی صورت گرفتهاست. نمونههایی از این مطالعات از این قبیلاند: در یک پژوهش، وقتی بهصورت تجربی اهمیت و ارزش شهودهای مهم گذشته برای دینداران برجسته و به آنها یادآوری شد، باور آنها به خدا افزایش یافت. همچنین، وقتی به همین افراد عملیات ذهنی مربوط به محاسبۀ احتمالات داده شد –که نوعی تفکر تحلیلی است- اشتباهات بیشتری مرتکب شدند. این به آن دلیل است که وقتی لحظات شهودی مهم برای دینداران یاداوری می شود، فرایندهای تفکر شهودی در آنها برانگیختهشده و این باعث شده عملکرد تحلیلی آنها پایینتر بیاید. مطالعات دیگری هم نشان دادهاند که ممکن است بین باورمندی سنتی و موفقیت درعملیات تحلیلی/منطقی رابطۀ عکس وجود داشتهباشد. البته افرادی که که باور به خدایی پیچیدهتر از خدای سنتی دارند، در تفکر تحلیلی بهتر عمل میکنند. حتی حالت برعکس روش تحقیق فوق هم وجود دارد. در افراد بعد از برانگیخته شدن تفکر تحلیلیشان (مثلا بعد از حل یک سوال که به محاسبات و استدلال منطقی نیاز دارد)، کاهشی در باور دینی افراد مشاهده میشود. البته این دادهها، به هیچ وجه نشان نمیدهند که خداناباوران نسبت به دینداران درمورد باورهای خود متاملانهتر و منطقیتر تفکر میکنند؛ به عبارت دیگر این نتایج به این معنا نیست که خداناباوری نتیجۀ ابطال باورهای دینی پیشین توسط تفکر عقلایی است. این دادهها ممکن است به سادگی صرفا نشاندهنده این باشند که تفکر تحلیلی میتواند ابراز باورهای شهودی فرد را محدود کند و تحت تاثیر قرار دهد. چنان که بالا امدن دموکراتها جمهوری خواهان را محدود میکند و بالعکس، برانگیخته شدن تفکر تحلیلی نیز بروز باورهای شهودی را تحت الشعاع قرار می دهد و بالعکس.
درباره خداناباوری چطور؟ آیا خداناباوری هم متاثر از علت های ضمنی و شهودی است؟
پژوهشهایی که در مورد رویگردانی از دین[۹] انجام شده است تا حدی متناقض است. برخی یافتهها نشان میدهند در این افراد تفکر آگاهانه و تحلیلی درمورد باورها باعث برگشت از دین شدهاست. یعنی فرد پس از مدتها تامل درمورد باورهایش و جست و جو، به این جمعبندی رسیده که دین موجه نیست و ایمانش را از دست دادهاست. اما پژوهشهای دیگری وجود دارند که نشان میدهند فرایندهای عاطفی و شهودی دلیل برگشت از دین هستند. پژوهشهایی که نشان میدهند درصد بالایی از رویبرگردانی از دین در اوایل جوانی، و همزمان با تغییرات هیجانی و انگیزشی این دوره رخ میدهند موید این مطلب است که خداناباوری هم مانند خداباوری بیشتر علتهای ضمنی دارد.
یک نظریه مهم و جالب توجه، ایدۀ جابجایی باورها[۱۰] است. بهطور مختصر این ایده بیان میکند که انسانها بصورت پیشفرض تمایل به باور دارند، و کسانی هم که بعدا خداباوری را کنار میگذارند، باورهای پیشین خود را با یک سری باور جدید جایگزین میکنند. چه این باورهای جدید به طور صریح بروز و ظهور یابد و چه در حد درونی و ضمنی بودن باقی بماند، این باورها وجود دارند. باورهای جایگزینشده معمولا رنگوبوی طبیعتگرایانه و مادهگرایانه دارند ولی به هر حال باور هستند. ایده جابجایی باورها می گوید وقتی یک سری باور جایگزین باورهای دینی اولیه میشوند، این جایگزینی باید همهجانبه باشد. یعنی هر کارکرد و ویژگی که درمورد باورهای دینی میدانیم باید درمورد این باورهای جایگزین خداناباوران هم صدق کند. اگر این ایده درست باشد، به این معنی است که نه تنها در سطح شناختی، بلکه در سطوح هیجانی و انگیزشی هم باید باورهای جایگزینشدۀ خداناباوران برایشان کارکرد داشتهباشد. این باورها به آنها کمک میکند جهان را توضیح دهند، و میتواند در وضعیتهای ناخوشایند به آنها اطمینان خاطر و آرامش بدهند؛ بسیار شبیه به کارکردهای روانشناختی باورهای فراطبیعی دینداران. نمونههایی از باورهایی که میتوانند شکل خداناباورانه به خود بگیرند، نظامهای فکری اگزیستانسیالیسم، آتئیسم نو[۱۱]، انسانگرایی و مارکسیسم هستند. اما حتی باورهای کمتر ساختاریافتهای مثل تئوریهای توطئه هم میتواند برای خداناباوران جذاب باشند. تئوری توطئه[۱۲] شکلی از استدلال است که در آن یک نهاد یا تعدادی افراد مخفی، اما تاثیرگذار برای بسیاری از پدیدههای پیرامون ما تصمیمگیری میکنند و اکثر مردم از این قضیه ناآگاهاند. باور خداناباوران به این دست تئوریها همراستا با این جملۀ کارل پوپر[۱۳] –فیلسوفی مهم در فلسفۀ علم- است که “وقتی خدایان کنار گذاشته میشوند، انسانها و گروههای قدرتمند جایشان را میگیرند”. در مطالعهای روی کتاب راز داوینچی[۱۴] نوشته دن براون مشخص شد که خداناباوران نسبت به مذهبیها تئوری توطئۀ این کتاب را بیشتر قبول داشتند. تئوری توطئه کتاب این است که عیسی با مریم مجدلیه ازدواج کرده است و نوادگان آنها قرنها توسط یک گروه مخفیانه بهنام دیر صهیون[۱۵] حفاظت میشوند. کلیسای کاتولیک از این قضیه با خبر است و آن را از عموم مخفی نگه میدارد.
در اینجا، نوشتار اول روانشناسی خداناباوری را به پایان میبریم. به طور خلاصه نویسنده اعتقاد دارد که روانشناسی خداناباوری را میبایست به طور ویژه مورد مطالعه قرار داد. گرچه در بسیاری از موارد میشنویم که خداناباوری حاصل فرایندهای تامل خودآگاهانه و تحلیلی در مورد باورها است، نویسنده بر اساس نتایج پژوهش ها میکوشد نشان دهد که باورهای خداناباورانه نیز تا حد زیادی بر فرایندهای شهودی ذهن استوار هستند. برای این موضوع نویسنده از فرضیه جابجایی باورها سخن گفت و طی آن توضیح داد که باورهای خداناباوران نه تنها در سطح شناخت، بلکه در سطح هیجان و انگیزش نیز کارکرد فعال دارند. در بخش بعد ادامه همین موضوع پیگرفته میشود و پژوهشهای دیگری مورد بررسی قرار میگیرد.
[۱] Michael Ruse
[۲] Stephen Bullivant
[۳]Miguel Farias
[۴]Coventry University
[۵] Atheism
[۶] Implicit
[۷] Intuitive
[۸] analytical
[۹] deconversion
[۱۰] Belief Replacement Hypothesis
[۱۱] New Atheism
[۱۲] Conspiracy Theory
[۱۳] Karl Popper
[۱۴] The Da Vinci Code
[۱۵] Priory Of Sion