زیگموند فروید[۱] پایهگذار مکتب روانتحلیلگری در روانشناسی است. همانطور که پیش از این گفتیم در مجموعه روا تصمیم بر این است که به تفصیل به دیدگاههای فروید درباره دین بپردازیم. در راستای این هدف، گزارشی از یکی از فصول کتاب نُه نظریه درباره دین را که به فروید پرداختهاست، ارایه خواهیمکرد. این کتاب نوشتهی دنیل ال پالس[۲] و چاپ انتشارات دانشگاه آکسفورد است. نویسندهی کتاب استادِ دانشگاه میامی در رشته مطالعات ادیان است. گزارش فصل فروید و دین این کتاب را در سه نوشتار ارایه خواهیمکرد.
بخش اول فصل فروید و دین به زندگی فروید و اصول کلی نظریات روانشناختی او میپردازد.
زیگموند فروید در سال ۱۸۵۶ در خانوادهای یهودی و در شهر موراویا بهدنیا آمد؛ شهری که در آن زمان جزئی از امپراتوری اتریش- مجارستان بود. پدر زیگموند قبل از مادرِ او با زن دیگری ازدواج کرده و صاحب دو پسر بود. بعد از ازدواج پدر و مادرش، فروید اولین فرزند حاصل از این ازدواج بود. در کودکی در خانوادهای پر جمعیت، با برادرزادههایش همبازی بود. برادرزادهاش، پاولین، دختری بود که فروید همزمان هم دوستش داشت و هم میخواست آزارش دهد. دوگانگیهایی از این دست در سراسر عمر فروید قابل مشاهده است و این احساس دوگانگی در نوشتههایش بهخصوص راجع به دین دیدهمیشود. فروید بر این باور بود که انسانها عموماً نسبت به یک شیء یا شخص خاص احساسات متعارضی مانند عشق و نفرت را همزمان تجربه میکنند.
در سالهای کودکی، فروید همراه با خانواده به پایتخت امپراتوری اتریش- مجارستان، شهر وین، نقل مکان کرد. زیگموند بهعنوان یک یهودی علاقهای به این شهر کاتولیک نداشت؛ اما خانوادهاش زندگی راحتی در این شهر داشتند. خود فروید در تمام عمر در همین شهر ماند، صاحب فرزند شد، فرزندانش را بزرگ کرد و تا یکسال قبل از مرگش که به دلیل هجوم ارتش نازی مجبور به نقل مکان به انگلستان شد، در این شهر زندگی کرد. والدین فروید از یکسو با برگزاری مراسم شام عید فطیر (که یکی از سه عید بزرگ یهودیان است و یادآور آزادی یهود از بند فرعونهای مصر است) و رفتن به کنیسه هویت یهودی خود را تقویت میکردند؛ اما از سوی دیگر در حفظ هویت یهودی خود خیلی هم جدی نبودند. مثلا احکام خوراک یهودی را رعایت نمیکردند و یا کریسمس را که مربوط به مسیحیان است جشن میگرفتند.
زیگموند که باهوش بود،در مدرسهی راهنمایی، دورههای زبان یونانی، لاتین و عبری را گذراند و با عنوان شاگرد اول فارغالتحصیل شد. فروید به زبانهای آلمانی، فرانسوی و انگلیسی مسلط بود و اسپانیایی و ایتالیایی را بهطور خودآموز فراگرفت. او در سال ۱۸۷۳ و در ۱۷ سالگی، دانشجوی پزشکی دانشگاه وین شد و تحقیقات خود را در زمینهی آناتومی و فیزیولوژی آغاز کرد.
در همان سالهای ابتدایی طبابت بود که با جوزف بروئر آشنا شد؛ کسی که پژوهشهای دقیقی در رابطه با بیماریهای روانی انجام میداد و بهزودی تبدیل به دوستی نزدیک برای زیگموند فروید شد. در سال ۱۸۸۵، فروید به پاریس رفت تا همراه با ژان مارتین شارکو، پزشک معروف فرانسوی، بیماریهای عصبی را مطالعه کند. این سفر نقطهی عطفی در زندگی فروید بود و توجه او را برای همیشه از ساختار مغز به مطالعات روانشناختی معطوف کرد. پس از بازگشت از فرانسه، کار خود را با بیمارانی که اختلالات روانی داشتند، ادامه داد و در سال ۱۸۹۵ نخستین کتاب خود را با عنوان مطالعهی هیستری منتشر کرد. فروید در این کتاب همراه با جوزف بروئر فرایندِ سرکوب را به دنیا معرفی کرد. طی فرایند سرکوب بیمار تلاش میکند تا خاطرات ناخوشایند خود را دفن کرده و فراموش کند. فروید موفقیتهایی را در درمان روانرنجورخویی (رفتارهای غیرمنطقی بیمار) با استفاده از هیپنوتیزم یا گفتوگو با بیمار، کسب کرد. فروید نام روشی را که با آن به کاهش و درمان مشکل بیماران میپرداخت، روانتحلیلگری نامید.
براساس ترسیم فروید، روانتحلیلگری فرایندی بود که طی آن درمانگر به مراجع گوش میداد و مراجع طی ملاقاتهای منظم، هرچه به ذهنش میآمد را با احساس راحتی و با بیانهای مختلف میگفت؛ بدون اینکه این گفتهها سیر یا ترتیب منطقی داشتهباشد. فروید این فرایند را تداعی آزاد مینامید؛ فرایندی که به زعم بسیاری از مردم در زمانه ما و در زمان فروید ممکن است تنها تلف کردن وقت یک پزشک خوب باشد. اما فروید چنین فکر نمیکرد. او روانتحلیلگری را راهی برای دستیابی به بخشهای مختلف شخصیت بیمار میدانست. او رؤیاهای خود را نیز تحلیل و بررسی میکرد و به بیمارانش میگفت تا چنین کنند. نتیجهی پنج سال مطالعه، گوش سپردن، تأمل و نتیجهگیری راجع به رؤیاهای خود و بیماران کتابی بود به نام تأویل رویا (۱۹۰۰). انتشار این کتاب در آستانهی شروع قرن جدید بود که نام انقلاب فرویدی را بر سر زبان انسان مدرن انداخت.
در کتاب تأویل رویا بود که برای نخستین بار مفهوم ناهشیار فروید مطرح شد. اگرچه کارهای فروید در ابتدا با انتقادهایی از جانب پزشکان مواجه شد، بهسرعت حلقهی کوچکی از طرفداران را به خود جلب کرد. در سال ۱۹۰۲ فروید سازمانی را تأسیس کرد که به انجمن روانشناسان وینی مشهور شد. در این حلقه افرادی حضور داشتند که همارز فروید مکاتب خود را تأسیس کردند و پیروان فراوان داشتند: اتو رنک، کارل ابراهام، آلفرد آدلر، کارل یونگ،[۳] ارنست جونز[۴] و دیگران. مجلات فراوانی در این حوزه منتشر شدند و روانتحلیلگری از یک روش ساده و چند ایدهی خلاقانه تبدیل به جریانی انقلابی در پژوهشهای علمی شد.
در خلال این زمان و در طول جنگ جهانی اول، فروید همچنان به کار خود ادامه داد و در طول سالهای ابتدایی قرن بیستم به کاربردهای روانتحلیلگری افزود. در خلال این سالها کتابهای آسیب شناسی زندگی روزمره (۱۹۰۱) و سه مقاله در باب نظریهی میل جنسی (۱۹۰۵) را منتشر کرد. همچنین در طی این سالها مقالاتی راجع به مسائل مختلف از جمله دین و روانرنجوری و دینداریهای اولیه به چاپ رسانید. کوششهای بعدی او درباره تحلیل روانشناختی دین در کتاب توتم و تابو (۱۹۱۳) منتشر شد. زمانی که در گوشهی دیگری از اروپا جنگ بود، فروید کتاب مقدمهای بر روانکاوی (۱۹۱۷) را منتشر کرد. کتابهای فراسوی اصل لذت (۱۹۲۰)، ایگو و اید (۱۹۲۳) و پرسشی از تحلیل غیررسمی (۱۹۲۶) نیز طی سالهای بعد منتشر شدند. در کنار انتشار این عناوین، فروید با کار بالینی، همکاری با سایر روانتحلیلگران، برگزاری کنگرههای پژوهشی و انتشار دو عنوان مجله، رشتهی روانتحلیلگری را غنا میبخشید. فروید در دههی پایانی عمر خود، کارهای چالشبرانگیزی در زمینهی علم، جامعه و دین منتشر کرد؛ از جمله آیندهی یک پندار (۱۹۲۷) و موسی و یکتاپرستی (۱۹۳۸) که در کنار توتم و تابو عقاید او را راجع به دین روشن میساختند.
نظریهی فروید: روانتحلیلگری و ناهشیار
برای درک نظریهی فروید بهتر آن است که از جایی آغاز کنیم که حاصل تلاش فروید در شناخت خودش در آن منعکس شدهاست: کتاب تأویل رویا. در این کتاب او بیان میکند که رویاهای انسان باید مورد توجه جدی واقع شوند. او سرچشمه و خاستگاه افسانهها، ادبیات، فرهنگ عامه و جادو را در رویاها میدانست. افرادی مانند ادوارد برونت تیلور، یکی از نخستین نظریهپردازان دین، بر این باور بودند که انسان از طریق رویا بود که نخستین بار به ارواح باور پیدا کرد. فروید این ادعا را پذیرفت اما قدم را فراتر گذاشت؛ او بر این باور بود که رویا محتوایی بیش ازکنجکاوی صرف و یا نظریههای روح دارد. با تأویل رویاست که میتوانیم دریابیم ذهن فعالیتی فراتر از آنچه آشکار است دارد.
کارکرد حیطهی هشیار برای ما واضح و مشخص است؛ هنگامی که صحبت میکنیم، کتاب میخوانیم یا بازی میکنیم، نه تنها از توانایی ذهن خود استفاده میکنیم بلکه بر این استفاده واقفیم. همچنین بخش دیگری از ذهن وجود دارد که زیر آستانهی هشیاری است و آن را نیمههشیار مینامیم. محتویات نیمههشیار، افکار، خاطرات و امیالی است که اگرچه در لحظه هشیار نیستند، اما میتوانیم آنها را به حیطهی هشیار فرا بخوانیم: چیزهایی مانند سن بچههایمان، شام دیشب یا خاطرات سفر. فروید اما بر این باور بود که در رویا با چیزی بسیار متفاوت از فعالیت های هشیار یا نیمههشیار ذهن روبهروییم. اینجا به محدوده یا لایهای از فعالیت ذهن میرسیم که عمیق، مخفی، عظیم و بسیار قدرتمند است. حیطهای که فروید ناهشیار نامید.
فروید برای توصیف ساختار روانی انسان از مثال کوه یخ استفاده کرد که هشیاری مانند نوک آن است که از آب بیرون زدهاست و مابقی اجزای روان در زیر آب مخفی هستند. نیمههشیار بخشی از روان است که در مجاورت با سطح آب است. ناهشیار نیز بخشهای پایینی کوه یخی را تشکیل میدهد که اگرچه نادیدنی است اما عظیم است. این بخش عمیق از روان ما اگرچه مخفی است اما بسیار مهم است. نیازهای فیزیکی اساسی فرد مانند گرسنگی یا نیاز به رابطهی جنسی ریشه در ناهشیار دارند. همراه با این سائقهای زیستی یا همان رانهها و گرایشهای ابتدایی انسان که حتی یک نوزاد هم دارد ولی از آنها آگاه نیست، مجموعهای از ایدهها، تخیلات و هیجانات نیز در ناهشیار حضور دارد که با تمام تجربیات و اعمالی که فرد انجام میدهد یا کارهایی که آرزوی انجامشان را دارد گره خورده است.
میتوان قلمرو ناهشیار را به زیرزمینی مخفی و انباری تاریک تشبیه کرد که وجودش برای بقای جریان حیات در طبقات بالا لازم است و پر است از امیال نصفه و نیمه، تصورات و آرزوهای محو و ردپای خاطرات گذشته. طبقهی بالای این زیرزمین هشیار است؛ اما از وجود این امیال و خاطرات بیاطلاع است. اما این امیال وجود دارند و اثری نیرومند ولی غیرمستقیم بر کارکرد طبقهی بالا دارند.
فروید میدانست که مفهوم ناهشیار اختراع خود او نبوده است. نقل قولی از او وجود دارد که میگوید :«به هر حیطه ای وارد میشوم، شاعری پیش از من آنجا بوده است.» از دوران باستان، فلاسفه به رکنی پنهان در ذهن آدمی اشاره داشتند؛ اما این وقوف نه از راه علم بلکه از شهود آمده بود و راهی برای توصیف علت وجود این رکن پنهان و مکانیسم اثر آن نداشتند. اما روانتحلیلگری روشی عقلانی برای پی بردن به محتویات ناهشیار و کارکرد آن معرفی کرد.
فروید بر این باور بود که سائقهای زیستی در ناهشیار قرار دارند؛ و به علت ماهیت ناهشیار خود نمیتوانند در جای دیگری حاضر باشند. اما عواطف و تصورات از قلمرو هشیار به ناهشیار رانده میشوند. این رانش از دو راه ممکن است؛ یا این عواطف و تصورات به آهستگی و به عنوان خاطرهای قدیمی در جریان ناهشیار غرق میشوند یا به دلایل به غایت خاص و غیرمعمول سرکوب میشوند. این سرکوب به دلیل جریان پیچیدهای از وقایع هشیار رخ میدهد. اصطلاح سرکوب را فروید و جوزف بروئر پس از کار با بیماران روانرنجور معرفی کردند. اغلب این بیماران روندی مشابه را طی میکردند؛ رخداد یا موقعیتی برایشان اتفاق میافتاد که هیجاناتی چنان نیرومند را برمیانگیخت که قادر به بیان و بروز آن نبودند. به همین دلیل این خاطرات در ناهشیار دفن میشوند تا هشیار فرد را نیازارند.
این خاطرهی سرکوبشده اگرچه فراموش میشود اما همچنان به طرق پیچیدهای بر فرد اثر میگذارد. افکار و عواطف سرکوب شده به صورت افعالی گیجکننده رخ مینمایند که دلیل منطقی ندارند. حرکات بیهدف، ترسهای بیاساس، دلبستگیهای غیرمنطقی، آداب شخصی وسواسی و دیگر رفتارهای عجیب. فروید این رفتارها را روانرنجوری نامید. روانرنجوریها با دارو قابل درمان نیستند؛ اما روانتحلیلگری میتواند به رفع آنها کمک کند. درمانگر ماهر میتواند تمام این افکار سرکوب شده را هشیار سازد تا عواطف روانرنجورانه آزاد شوند و رفتار به درجهای از آگاهی برسد که برای فرد قابل کنترل باشد.
اگرچه مفهوم ناهشیاری و سرکوب در ابتدا برآمده از کار فروید با بیماران بود، اما او هنگام تحلیل رویاها دریافت که تمام فعالیتهای بهنجار و نابهنجار انسان عمیقاً تحتتأثیر ناهشیار است. رویا حاکی از آن است که هرکس به درجهای روانرنجور است. فروید رویا را تحقق آرزو میدانست. سائقهای ناهشیار زمانمند نیستند و مایلند سریعاً ارضا شوند؛ اما قوانین زندگی بهنجار مانع از تحقق آنها میشود. تا زمانی که فرد بیدار است و روان در سیطرهی هشیاری است، این امیال اجازهی بروز پیدا نمیکنند؛ اما به محض بهخواب رفتن و سستی هشیار، این امیال به خارج از قلمرو ناهشیار یا همان هشیاری نشت میکنند. برای درمانگر، تأویل رویای فرد و صحبت با فرد روانرنجور، راهی است به جهان ناشناختهی ناهشیار فرد.
فروید پس از مدتی دریافت که حتی بسیاری از کارهایی که در زمان بیداری میکنیم هم برآمده از امیال ناخودآگاه است. فروید در کتابهای بعدی خود، آسیبشناسی زندگی روزمره (۱۹۰۱) و لطیفهها و رابطهی آنها با ناهشیار (۱۹۰۵)، در پی آن بود تا نشان دهد اتفاقاتی مانند جوک گفتن، لغزشهای زبانی (که به لغزشهای فرویدی هم مشهورند)، حواسپرتیها و فراموشیهای لحظهای، خطخطی کردن کاغذ، حرکات و حالات بدنی، همگی ریشه در ناهشیار دارند. او حتی به نقش ناهشیار در خلق آثار ادبی و هنری نیز پرداخت.
روانتحلیلگری فرویدی آثار لئوناردو داوینچی، میکل آنژ، داستایفسکی، سوفوکل و شکسپیر را برآمده از نیروهای ناخودآگاه میداند و براین اساس جای تعجب ندارد که افسانهها، قصههای عامه، آثار هنری، ادبی و دینی حامل موضوعات و تصاویر تکرارشوندهی خوابها باشند. همهی این مسائل شاهدی است بر قدرت پنهان و فراوان ناهشیار.
شخصیت متعارض
فروید در نوشتههایش بسیاری از مسائل زندگی را به ناهشیار نسبت داد؛ تاجایی که عدهای بر این باورند که فروید اغراق کردهاست. اما خود فروید چنین اعتقادی نداشت. او معتقد بود که ناهشیار در تفکرات ما مرکزیت دارد؛ چرا که ناخوداگاه واسط بین ذهن و بدن است. روح انسان جدا از بدن مادی دیده نشدهاست و هر روانی در رابطه با بدنی قرار دارد که غرایز و سائقهای زیستی در آن نقش مهمی را ایفا میکنند. گرسنگی و غریزهی جنسی هم به بقای فرد و هم به بقای گونه کمک میکنند و هردو تابع اصل لذتاند؛ ما احساس نیاز کرده و از برطرف شدن آن احساس لذت میکنیم. طبیعت ماست که به دنبال لذت باشیم و از درد بپرهیزیم.
سائقهای زیستی اگرچه مسائل سادهای هستند، اما انواع مختلفی دارند که ممکن است در تضاد با یکدیگر یا واقعیت بیرونی قرار بگیرند. اگر هنگام گرسنگی سیبی ببینیم، اصل لذت ما را وامیدارد تا با خوردن آن گرسنگی خود را رفع کنیم. اما اگر فرد گرسنهی دیگری صاحب آن سیب باشد، نیاز ما با اصل واقعیت در تعارض قرار میگیرد. در این شرایط باید نیاز خود یا بخشی از آن را سرکوب کنیم. این نیازهای سرکوب شده در ناهشیار جای میگیرند.
فروید سالهای زیادی را صرف کشف اساسیترین سائقهای روانی انسان و نحوهی کارکرد آنها کرد. و تحلیلهای مختلفی در این باره ارایه داد اما در نهایت به این نتیجه رسید که انسان دو سائق اساسی دارد: اروس (سائق حیات) و ثاناتوس (سائق مرگ). ایدهی اساسی پشت این نامگذاریها نشان دادن این موضوع است که تعارضی میان سائقها و دنیای بیرون وجود دارد.
این تعارض فروید را به سمتی برد تا شناختهشدهترین نظریهی خود را راجع به ساختار سه جزئی شخصیت انسان مطرح کند: ایگو (من)، سوپرایگو (فرامن) و اید (بُن). براساس این صورت بدنی اید اولین و اساسیترین جزء شخصیت انسان است و ریشه در تجارب حیوانی اولیهی تکامل انسان دارد و ناخودآگاه است. اید محلی است که سائقهای جسمانی فرد به صورت میل به خوردن، قتل و رابطهی جنسی، درمیآید. در قلهی ساختار شخصیت انسان سوپرایگو یا فرامن قرار دارد و نمایانگر اثرات دنیای بیرون بر ساختار شخصیت انسان است. این اثرات، انتظارات دنیای بیرون از شخص است. دنیایی که از خانواده آغاز میشود و اندک اندک تمام جهان را دربر میگیرد.
درمیانهی انتظارات اجتماع و امیال تن، ایگو یا من قرار دارد. ایگو را میتوان مرکز انتخاب انسان نامید که وظیفهی آن برقراری تعادل میان نیرو های روانشناختی درون و واقعیات بیرونی است. ایگو باید در عین ارضای نیازهای اید آماده باشد تا در زمان لازم به خواستههای سوپرایگو تن در دهد و به نفع حقایق بیرونی و انتظارات اجتماعی، خواستههای اید را کنترل یا انکار کند.
این ساختار سهجزئی مشابه تمثیل افلاطون از ساختار شخصیت انسان است. افلاطون «خود» را ارابهرانی میدانست که در تلاش است تا اسبهای سرکش استدلال و اشتیاق را لگام بزند. فروید هم معتقد بود که وظیفهی ایگو ارضای نیازهای اید، سوپرایگو و دنیای واقعی و متوازنسازی خواستههای آنهاست.
در دو بخش بعدی مربوط به فروید و دین، بر اساس کتاب ۹ نظریه در باب دین، ابتدا کار مرور اندیشه های روانکاوانه فروید را به پایان میبریم و سپس به بررسی مطالب او در حیطه روانشناسی دین میپردازیم.
پینوشت:
[۱] .Sigmond Freud
[۲] .Daniel L.Pals
[۳]. Carl Jung
[۴]. Ernest Jones