مدل چسبنده ساختار روانی
در اپیزودهای قبلی از سلسله اپیزودهای یونگ، مختصری درباره زندگینامه، فراز و فرودهایی که در شکلگیری نظریه یونگ وجود داشت و مفاهیم مهمی که در نظریه یونگ به چشم میخورد، توضیحاتی ارائه کردیم. در این اپیزود قصد داریم دربارهی مدل چسبندهی ساختار روانی صحبت کنیم. برای فهم بهتر درباره اینکه یونگ چگونه عملکردهای مختلفی را که در روان ما وجود دارند، توضیح میدهد، لازم است در ابتدا توجه کنیم که منظور از مدل چسبنده چیست و این مدل چه مفاهیمی را دربارهی فرآیندهای روانی بیان میکند.
یکی از مهمترین مفاهیمی که در نظریه یونگ به چشم میخورد، گرهها یا کامپلکسهای روانی است. منظور یونگ از گرههای روانی، این است که ایدهها، نگرشها و عقایدی که در ذهن رخ میدهند، تمایل دارند که در اطراف هستهای از احساسات جمع و ترکیب شوند. به این معنا که این محتویات ذهنی به هستهای هیجانی میچسبند و این چسبیدن چیزی شبیه تجمیع گلبولهای قرمز خون برای مبارزه با پادتنها به شکل توده است. این انباشت محتویات ذهنی در روان نه تنها یک حرکت دفاعی است، بلکه فرآیندی است که از طریق آن مواضع فکری، دیدگاهها و حتی هویت در ذهن افراد شکل میگیرد. برای مثال اگر کسی هویت دینی مستحکمی داشته باشد، باورهای دینی حول مرکز هیجانی ایمان جمع می شوند و مرکزی هویتی را ایجاد می کنند و نتیجهی آن به وجود آمدن کلیتی قابل شناسایی در روان است که به عنوان گرههای روانی شناخته میشود.
یونگ اولینبار از مدل چسبندگی در پایاننامهی خود برای اخذ مدرک پزشکی در سال ۱۹۰۲ استفاده کرد و این درحالی بود که او تلاش میکرد «روانشناسی و آسیبشناسی پدیدههای اسرارآمیز» را توضیح دهد. چگونه ممکن است یک مدیوم یا شخصی که ادعا می کند که پیامهای بین مردگان و زندگان را رد و بدل میکند، به گونهای به نظر برسد که یک عزیز درگذشته از طریق تارهای صوتی او در حال گفتوگو با بستگان بازمانده است؟ یونگ اعتقاد نداشت که همیشه قصدی آگاهانه برای فریب از سوی مدیوم وجود دارد. یونگ همراه با بلولر و پیر جِنِت، چنین واکنشهای اسرارآمیزی را مرتبط با گسستهای روانی که در بیماران هیستریک و اسکیزوفرنیا وجود دارد، در نظر میگرفت. جلسات احضار روح در فضایی خلسهناک برگزار میشود و به طور معمول مدیوم این سوال را میپرسد «چه کسی آنجاست؟» و زمانی که پاسخ میآید، به تمامی تُن و لحن مدیوم تغییر میکند؛ گویی پاسخی از سمت روح متوفی میشنویم. این سوال پرسیدن باعث بروز و ظهور یکی از گرهها و هویتهای موجود در فضای روانی فرد میشود. در واقع یونگ اعتقاد دارد که این روح متوفی نیست که سخن میگوید؛ بلکه بازیابیِ بخشی از هویت درونی مدیوم است که صحبت میکند. فرآیند گرههای روانی به این صورت است که در ابتدا احساسات موجب برانگیختگی فرآیندهای فکری در ذهن میشوند. برای مثال درگذشته مدیوم تا حد زیادی به متوفی نزدیک بوده و هیجاناتی را در قبال فوت فرد متوفی تجربه کرده است. در مرحلهی دوم، انباشتی حول هیجان مرکزی شکل میگیرد و هستهای هویتی در روان فرد ایجاد میشود. یعنی ویژگیها و خاطرات فرد متوفی به هسته هیجانی مرکزی متصل میشود. در این حالت، حیات گره روانی بستگی به مرکز هیجانی دارد و زمانی که این احساس مرکزی از بین میرود، به دنبال آن گره روانی نیز نابود میشود.
اگر بخواهیم این مفهوم را در مثال ایمان دینی که بیان کردیم، بررسی کنیم، باید بگوییم شخصی که احساس یا هستهی هیجانی خود را نسبت به خدا از دست میدهد، معنای ایمانی که در گذشته داشته را نیز از دست میدهد. ممکن است این شخص اصول ایمان را به خاطر بیاورد و حتی بتواند با افراد در مناسک کلیسا همکاری کند، اما دیگر گرهی پویا و زنده در درونش وجود ندارد. یونگ باور داشت که بسیاری از گرههای روانی که در زندگی شکل میگیرند، به سرعت وارد فضای ناخودآگاه شخصی میشوند و هستهی مرکزیشان هم به این سو سوق مییابد. این گرهها به تدریج کمرنگ شده و وارد دنیای خاطرات میشوند. گرههای روانی این قابلیت را دارند که با یکدیگر ترکیب شده و گرهی بزرگتر را شکل دهند و به دلیل اهمیت و اندازهی بزرگتری که این انباشت جدید دارد، این محتواهای روانی ممکن است مجدد به خودآگاهی بازگشته و کلیتی جدید را ایجاد کنند.
در شکلگیری گره روانی میتوان اثر گلولهی برفی را مشاهده کرد؛ چراکه هرچه گره روانی قویتر باشد، محتویات بیشتری را در روان جذب میکند. گره روانی با افزایش اندازه و قدرت، توانایی هدایت در ذهن را به دست میآورد و میتوان تأثیر آن را در رویاها، لغزشهای زبانی و همانطور که یونگ ابتدا تشخیص داد، در تداعی ایدهها متوجه شد. در حالی که فروید رویا را به عنوان شاهراهی به ناخودآگاه میدانست، یونگ نتیجه گرفت: «شاهراهِ ناخودآگاه رویا نیست… بلکه گرههای روانی معمار رویاها و نشانههاست».
از آنجایی که یونگ اغلب دربارهی گرههای روانیای که حول ناراحتیهای احساسی شکل گرفتهاند بحث میکرد، بسیاری از مردم امروزه به اشتباه فکر میکنند که هر گره، مفهومی منفی است. اما در واقع فرآیند تشکیل گره صرفاً یکی از راههای اصلی است که از طریق آن، روان خود را بیان میکند، و یک گره میتواند نقشی مثبت یا منفی در شخصیت داشته باشد. اکنون به مجموعهای از ساختارهای شخصیتی مهم میپردازیم که یونگ به کار برده و هر یک از آنها گرهی درون روان محسوب میشود. البته باید توجه کرد که یونگ باور نداشت که روان باید از نظر منطقی سازگار باشد. برخلاف آدلر که کلیت ذهن را در جهت یک هدفِ مشترک میدید، نگاه غایتگرایانهی یونگ امکان تعارض اهداف درونی ذهن را نیز در نظر میگرفت. دو نقطهی مرجع یا هویت ذهنی مجزا میتوانستند در یک شخصیت واحد به دنبال اهداف بسیار متفاوتی باشند. پیش از آنکه به تعریف مشخص یونگ از شخصیت برسیم، به بررسی چهار نوع هویت که در فضای روانی فرد شکل میگیرد، میپردازیم. این چهار هویت شامل ایگو، سایه، نقاب و خود است.
یکی از نخستین گرههای روانی مهمی که یونگ نامگذاری کرد، گره ایگو بود که معمولاً بهطور ساده به آن ایگو گفته میشود. ناحیه اصلی فعالیت ایگو در شخصیت، خودآگاهی است، اما همانطور که خواهیم دید، ایگو تنها گرهی نیست که در خودآگاهی حضور دارد. ایگو آن بخش از شخصیت ماست که معمولاً آن را به عنوان «خود» میشناسیم و بیشتر دربرگیرندهی نقاط قوت ما است تا نقاط ضعفمان. ما تمایل داریم نقاط ضعف خود را بهعنوان اشتباهات در نظر بگیریم، نه بهعنوان بخشهایی واقعی از شخصیت خود. ایگو همچنین فاقد نقاب است بنابراین، زمانی که رک و روراست و خالصانه صحبت میکنیم، در حال بیان نگرشهای ایگو هستیم. برای مثال هنگام رانندگی وقتی با خود صحبت میکنیم، این همان ایگو است؛ یعنی ایگو هم صحبت میکند و هم به خود پاسخ میدهد. محتوایی که در گره روانی ایگو انباشت میشود، از تجربیات شخصی ما با بدن فیزیکی، نقاط قوت و ضعف آن، و همچنین از روابط بینفردی که به مرور زمان دست میآوریم، نشأت میگیرد. یک عامل مهم در رشد ایگو، احساس موفقیتی است که پس از رسیدن به یک دستاورد بهوجود میآید. دختربچهای را تصور کنید که برای شعری که نوشته جایزه میگیرد. او حس رشد ایگو یا تشکیل گره روانی را در احساس خوب «من این کار را انجام دادم» تجربه میکند.
در برخی مواقع، ایگو میتواند مورد هدف برخی از فرافکنیها قرار گیرد که از هویتهای ناخودآگاه ریشه گرفته و در ایگو منعکس میشوند. این موضوع باعث میشود احساس کنیم آسیبپذیریهایی نیز داریم. شاید این فرافکنی بهعنوان تلاشی برای «بد جلوه دادن» ایگو باشد. شاید ایگو بیش از حد «خوب» بهنظر رسیده است. بر اساس اصل تضادها، اکنون بخش ناخودآگاه شخصیت قصد دارد تا حدودی این دو طرف را تعدیل کند. نکتهی اصلی اینجاست که در روانشناسی یونگی، ایگو اغلب در خودآگاهی قرار میگیرد. ایگو آزاد و رها نیست که در سطح ناخودآگاه مصالحه کند، بلکه بیشتر تحتتأثیر فرآیندهای ناخودآگاه است تا این که آنها را کنترل کند. بنابراین، ایگو در روانشناسی یونگی نقش کمرنگتری را نسبت به نقشی که فروید برای آن قائل است، ایفا میکند.
گره روانی بعذدی پرسونا است. واژهی «پرسونا» از واژهای یونانی به معنای «نقاب یا ماسک» گرفته شده است. در نمایشهای باستانی یونان، بازیگران هنگام ایفای نقش، نقابهایی را جلوی صورت خود میگرفتند و این ویژگی توجه یونگ را به خود جلب کرد؛ زیرا به نظر او، این توصیف خوبی از کاری است که همهی ما در روابط اجتماعی انجام میدهیم. به عنوان مثال ما نقاب چهرهی شاد خود را صبحها به هنگام خوشآمدگویی به دوستان بر روی صورت میگذاریم یا وقتی که در حضور رئیس خود مشغول به کار میشویم، چهرهای پرتلاش را به نمایش میگذاریم. همچنین زمانی که لازم است با دیگران همدردی کنیم چهرهای غمگین را بروز میدهیم حتی اگر فکر کنیم که شایستهی این همدردی نیستند. اگرچه پرسونا پوششی برای ما در روابط اجتماعی است، اما همیشه ایگو را به عنوان نمایندهی اصلی هویت واقعی خودمان به رسمیت میشناسیم.
شکلگیری نقابها در زندگی اجتنابناپذیر است و در کودکی و جوانی برای همه اتفاق میافتد. رفتارهای اجتماعی بسیاری وجود دارند که به طور رسمی تجویز شدهاند و فرض بر این است که باید رعایت شوند. ما دائما در زندگی از اجتماع ورودی گرفته و به آنها عمل میکنیم. والدین ما بهویژه پدرانمان به ما کمک میکنند که بسیاری از این نقابها را در ذهنمان بسازیم. نقابهای ما اساساً وسیلهای برای انطباق و سازگاری هستند، چرا که به ما کمک میکنند تا در کنار دیگران زیست کنیم. همانطور که دربارهی ایگو پیشتر گفتیم، در مورد پرسونا نیز این موضوع صدق میکند که پرسونا ممکن است هدف فرافکنی ناخودآگاه قرار گرفته و حتی به عنوان مدلی برای ایگو در جهت همذاتپنداری عمل کند.
به عنوان مثال وقتی میگوییم یک ستارهی سینما «تبلیغات خودش را باور کردهاست»، منظورمان این است که ایگوی این شخص با پرسونا یا تصویر عمومیاش همهویت شده است. افراد سطحی معمولاً همین کار را میکنند. یونگ تمایل به مد را در چارچوب پرسونا توضیح داد؛ پرسونا سبک لباس جدید، ترجیحات غذایی، سبکهای سرگرمی و حتی شیوههای جنسی را میپذیرد. اگرچه این اتفاق همیشه رخ نمیدهد، اما یک خطر دائمی وجود دارد که ایگوی فرد با پرسونا یا نقابی که اجتماع از فرد میخواهد و یا توسط گروه دستکاری شده است، همهویت شود. یونگ شخصیتهای متعادلتری را ترجیح میداد که میتوانند در برابر چنین دستکاریهای گروهی مقاومت کنند یا دستکم در انتخاب رفتارهایی که بروز میدهند، گزینشیتر عمل کنند.
گره روانی بعدی سایه است. بخشی از شخصیت ما وجود دارد که تمایل داریم نادیدهاش بگیریم؛ زیرا نمایانگر تمامی آن نگرشها، وسوسهها، ترس از شکست و حتی تمایلات غیراخلاقی و غیرمتمدنانهای است که آنها را کنار گذاشته و از انجامشان خودداری کردهایم. هستهی هیجانی چنین گرههایی اغلب جنبهی منفی دارد، مانند حسادت همچون «آنقدر ساعت مچی او را میخواهم که ممکن است آن را بدزدم» یا خصومت همچون «اگر دوباره من را سرافکنده کند، قسم میخورم که سرش را خرد کنم». ایگو چنین احساسات و ایدههایی را در نظر میگیرد اما به آنها اجازهی بروز نمیدهد و در نتیجه اینها به صورت گرهی در سوی تاریک شخصیت شکل میگیرند. یونگ این مجموعه از احساسات و ایدههای رشدنیافته را «سایه» یا «ایگوی جایگزین» نامید و آن را اینگونه تعریف کرد: «منظورم از سایه، جنبهای تاریک از شخصیت است. مجموع تمام آن ویژگیهای ناخوشایندی که دوست داریم پنهان کنیم و همراه با کارکردهای رشدنیافته و محتوای ناخودآگاه فردی است.».
سایه مانند یک شخصیت فرودست در درون دامنهی گستردهتر شخصیت است؛ سایه مجموعهای سرکوبشده و معمولاً همراه با احساس گناه است که در لایههای بالایی ناخودآگاه فردی قرار دارد. اینکه بیان میکنیم سایه در ناخودآگاه فردی است، به این دلیل است که سایهی هر فرد در تضاد با ایگو و گره پرسونا، شکل میگیرد. همچنین در ناخودآگاه جمعی نیز تمایلات سایه وجود دارد. به یک معنا، سایه به نوعی یک کهنالگو محسوب میشود و میزانی از آمادگی روانشناختی برای شناسایی این موارد در وجود ما فراهم میآورد. سایه به اندازهی ایگو و پرسونا بهخوبی تفکیک نشدهاست و به همین دلیل به مجموعهای از رفتارهای خام، اشتباهآمیز و حتی گیجکننده تبدیل شده که اگر به خودآگاهی برسد، ما را شرمنده کرده و دوستانمان را نگران میکند. سایه به این صورت درک میشود که به عنوان مثال وقتی میبینیم افرادی یکشبه و ناگهانی تغییر میکنند، تمایل داریم بیان کنیم که گویی این افراد تحت تأثیر موجودی شیطانی قرار گرفتهاند. یونگ باور داشت که باید سایهی خود را بشناسیم و اگر به طور خودآگاه با جنبهی تاریک وجودمان ارتباط برقرار کنیم، این امر لزوما باعث تبدیل شدن ما به سایه نمیشود. اما اگر آن را واپسرانی کنیم، ممکن است این جنبهی تاریک بهتدریج کنترل رفتار ما را در حالت خودآگاهی به دست گرفته و ما را بهطور کامل تغییر دهد.
همچنین لازم به ذکر است که گاهی اوقات سایه میتواند گرایش به امور مثبتی داشته باشد که تا به حال نتوانستهاند بروز کنند. به عنوان مثال در گروهی خلافکار، فردی وجود دارد که تمایل به امور انساندوستانه دارد. در واقع آن خوبیهایی که واپسرانی میشوند به شکل سایه خود را نشان میدهند. دومین راهی که میتوان گفت سایه ویژگیهای مثبتی دارد، این است که گاهی ما اموری را واپسرانی میکنیم که گرایشهای طبیعی آدمی هستند؛ اما به دلیل گروه اجتماعی که به آن تعلق داریم و هنجارهای آن، این گرایشها را نامناسب تلفی میکند، از این گرایشات دوری میکنیم. به عنوان مثال دورهی ویکتوریا در اروپا را در نظر بگیرید که با امر جنسی به شدت مخالفت شده و مورد مذمت واقع میشد. البته باید گفت که این حجم از سختگیری، افراطی و غیرعاقلانه بوده است. به همین سبب یونگ میگوید سایهی ما میتواند در برگیرندهی محتواهایی خوب، غرایزی طبیعی، واکنشهایی مناسب و یا بینشهای واقعگرایانهای باشد که مرتبط با خلاقیتاند.
نهایتا به گره سلف یا خود میرسیم. سلف در نظریهی یونگ نقطهی نهایی هویت و مجموعهای بالقوه است که هر سیستم شخصیتیای ممکن است به این سطح نرسد که بتواند سلف را تشکیل دهد. اگر بخواهیم معنای سلف را در شخصیت هر فردی جستجو کنیم، باید به ناخودآگاه جمعی بنگریم؛ جایی که این استعداد برای یکپارچه شدن وجود داشته و مرتبط با گره سلف است. البته باید توجه کرد که سلف همانند سایه و پرسونا هم یک کهنالگو و هم یک نقطهی هویتی یا گره در شخصیت است. یونگ، سلف را به عنوان مرحلهی نهایی رشد شخصیت در نظر میگرفت؛ مرحلهای که در آن محتوای ایگو، پرسونا و سایه توسط سلف شناختهشده و با آنها مواجه میشود. فردی که به نقطهی سلف در رشد شخصیت رسیده باشد، متوجه میشود که هم در ایگوی خود میتواند عشق بورزد و هم در سایهاش نفرت ببیند، یا در ایگو فردی دغدغهمند نسبت به دیگران باشد ولی در سایهاش فردی خودخواه باشد. آگاه است که در ایگو فردی پرانرژی و در عین حال در سایه فردی اهمالکار و تنبل است. یونگ برای توضیح مفهوم بنیادی «سلف» از اصطلاحاتی چون کلگرایی یا مرکز شخصیت استفاده میکرد.
یونگ برای تعریف سلف، آن را به ایگو تشبیه کرد. او گفت همانطور که ایگو نقطهی مرجع ذهنی برای خودآگاهی است، سلف نیز نقطهی مرجع ذهنی برای کلیت روان است. به این ترتیب سلف، ایدهآلی است که الزاما همهی انسانها در طول زندگی به آن نمیرسند. سلف تنها یک نقطهی هویتی بالقوه در شخصیت است. ما نمیتوانیم به فردی کمالیافته تبدیل شویم، مگر آنکه ابتدا تأثیرات گذشته تاریخی را با پتانسیلها و تمایلات برای آینده پیوند بزنیم. نقطه هویتی ذهنی که در جریان زمان وجود دارد، سلف است. سلف آن چیزی است که تمام تضادهای موجود در روان را یکپارچه میسازد، به طوری که فردی که به این مرحله رسیدهاست، این امکان را ندارد که هیچ جنبهای از طبیعت خود را نادیده بگیرد؛ به عنوان مثال او ایگو را با نقاب یا پرسونا اشتباه نمیگیرد و یا ادعا نمیکند که سایه امری غیر واقعی است. بنا به گفتهی یونگ، در نهایت ما باید بپذیریم که سلف مجموعهای از تضادها است؛ زیرا هیچ واقعیتی بدون قطبیت وجود ندارد.
در این اپیزود از سلسله اپیزود یونگ درباره مدل چسبنده ساختار روانی بحث کردیم و در ذیل این بحث، به توضیحاتی راجع به گرههای روانی پرداختیم و با مفاهیم مهمی در نظریه یونگ همچون سایه، نقاب و خود آشنا شدیم. در اپیزودهای بعدی به ادامهی بحث خواهیمپرداخت.
با ما در روا همراه باشید.