در بخش قبلی از سلسله اپیزودهای یونگ، درباره مراحل رشدی یونگ و مفاهیمی همچون تفاوتهای بین فردی، کارکردهای روانشناختی و دوگانه مهمی با عنوان درونگرایی-برونگرایی و ترکیب این کارکردها با یکدیگر برای نشان دادن انواع تیپشناسی شخصیت، توضیحاتی ارائه کردیم. در این اپیزود، قصد داریم به کارکرد استعلایی روان، شخصیت مانا (MANA)، دوگانه اِروس و لُوگُوس و ارتباط آن با کهنالگوی آنیما و آنیموس، اختلالات روانی و رواندرمانی از دیدگاه یونگ و دو عبارت اصلی روانرنجور و روانپریش بپردازیم. با ما در روا
همراه باشید.
همانطور که از اپیزود قبلی به یاد میآورید، روان ما کارکردهای مختلفی از جمله تفکر و دیدن دارد که در اپیزود قبلی، به تشریح هر کدام از این کارکردها پرداختیم. علاوه بر کارکردهای بیان شده، یکی دیگر از کارکردهای روان ما، کارکرد استعلایی نام دارد. این کارکرد، مرتبط با گرایش آدمی به ترکیب خودآگاه و ناخودآگاه به صورت متعادل است تا فرد بتواند به کلیتی یکپارچه دست یابد. این کلیت یکپارچه، بیانگر اتحاد نیروهای متضاد در روان است. یونگ، این کارکرد را به صورت «توافق بین خودآگاه و ناخودآگاه» یا «فرایند دانستن نقطۀ مخالف در ناخودآگاه» تعریف میکرد و بیان میکرد که برای جلوگیری از تک جانبه شدن، باید با سوی دیگر شخصیت خودآگاه که همان ناخودآگاه است، مواجه شویم و متوجه باشیم که به اصطلاح، چه چیزهایی نیستیم. چنین آگاهیای از آنچه که نیستیم، سنگبنای تشکیلدهندۀ کارکرد استعلایی روان است. اما این مواجهه با ناخودآگاه چگونه اتفاق میافتد؟ کارکرد استعلایی، تناوبی از دیدن مشاهد یا رویاهایی است که مواجهههایی در آنها رخ میدهد. کارکرد استعلایی، فرایند به فردیت رسیدن را تسریع میکنند. از آنجایی که این فرایند در رواندرمانی نقش پررنگی دارد، در ادامه، توضیحات بیشتری در این باره خواهیم داد.
یکی دیگر از مفاهیمی که در این اپیزود به توضیح آن میپردازیم، شخصیت مانا (MANA Personality) است. منظور از شخصیت مانا، رشد بیرویه و متورم شدۀ شخصیت خودآگاه است. در این نوع از شخصیت، عوامل ناخودآگاه طرد و رانده میشوند؛ زیرا فرد این پیشفرض را در ذهن دارد که همه چیز را دربارۀ روان خود میداند و روان، پدیدهای کاملا شفاف برای اوست. اما واقعیت این است که خودآگاهی کاملا تحت تسخیر ناخودآگاه قرار دارد. میتوان چنین گفت که شخصیت مانا، نوعی انکار است؛ گویی در را به روی هر نوع گشودگی از سوی ناخودآگاه میبندیم.
اجداد نخستین ما، احساس قدرت فردی را که مرتبط با تورم ایگو است، در مناسک قبیلهای تجربه میکردند. آنها در رقصی که برای آماده شدن برای جنگ انجام میدادند، به شور و وجدی دست مییافتند و جریان شخصیت مانا را که تمام خودآگاهشان را دربر میگرفت، درون خود احساس میکردند. آنها با چنین شور و شعفی وارد میدان جنگ میشدند. یونگ بیان میکند که حتی انسان مدرن نیز میتواند چنین احساساتی را از سر بگذراند. انسان مدرن ممکن است هویت خود را در شرایطی که احساس میکند به یک فراشخص (super-person) تبدیل شده است، از دست بدهد. به این معنا که فرد، وارد گروهی میشود و در پاسخ به برانگیختگی جمعی و اتفاقات و ماجراهایی که رخ میدهند، حس فراشخص بودن داشته باشد. مصداق بیرونی این اتفاق، در زمان آلمان نازی به چشم میخورد. هنگامی که تمام جامعه ذیل پرچم کهنالگوی خدای جنگ قرار گرفت، شاهد تبدیل شدن به یک فراشخص بودیم. علاوه بر این، شخصیت مانا نیز در این وضعیت سطله داشت.
برای پیشتر رفتن در بحث شخصیت مانا و فراشخص شدن، لازم است به روانشناسی مرد و زن یونگ اشاره کنیم. وی بیان میکند که زنان و مردان از نظر روانشناختی با یکدیگر متفاوتند. روان زنان اغلب پیرو اصل اِروس یا عشق است؛ درحالیکه روان مردان، پیرو اصل لوگوس یا منطق است. به همین دلیل، برای مردان، عینیت منطقی، توجه به مشخصات ویژه، قضاوتگری و بینشها از درجه اهمیت بالاتری برخوردار است. لوگوس مرتبط با فکر، یافتن راهحل و یقینی برای نتایجی است که در فرایند تصمیمگیری به دست آمده است.
دوگانه اروس و لوگوس با کارکردهای تفکر و احساس همخوانی دارند. از این رو، لازم است که منتظر وجه متعارضی از این دوگانه در روان باشیم؛ به این معنا که با وجود غالب بودن لوگوس در مردان، باید وجه متضاد این اصل در ناخودآگاه مردان وجود داشته باشد. عکس این قضیه برای زنان نیز صادق است. در همین راستا، یونگ طبق مشاهدات بالینی خود بیان میکند که مراجعان مرد او، در بسیاری از مواقع، حالات زنانه را در رویاها و سمبلهای موجود در رویاهایشان میدیدند. بالعکس، زنان نیز بروزهای نمادینی را مشاهده میکردند که شکل صاحبنظرانهای داشتهاند؛ به این معنا که مستقلا اظهار نظر و عقیده خود را بیان میکردند و این امر بسیار مشابه عقیدهمندی لوگوس در مردان است. یونگ این بروزها را با کهنالگوهای آنیما و آنیموس نیز مرتبط میدانست. جالب است که آنیما در زبان لاتین، به معنای روح و جوهرۀ زندگیبخش و آنیموس به معنای ذهن است. در کل، چون خودآگاه زن شکل اروسی دارد، آنیموس موجود در ناخودآگاه زنان، به صورت نمادین در رویا بروز میکند تا خودآگاه بیش از حد زنانه و اروسی را جبران کند. از این جهت، استدلالورزی زنان، جنبۀ ناخودآگاه پیدا میکند و با استدلالورزی در مردان متفاوت میشود و همین تفاوت ممکن است برای مردان گیجکننده باشد. برای مردان نیز مشابه زنان، چنین اتفاقی میافتد، اما کم و کیف آن متفاوت است. به دلیل اینکه وجه عاطفی-هیجانی در مردان ناخودآگاهتر است، ممکن است حالتی حسی از این ناخودآگاه سر بزند. وضعیتی را در نظر بگیرید که آنیما در تلاش است وضعیتِ بیش از حد آنیموسیِ خودآگاه را جبران کند. برای نمونه زمانی که سروان ارتش به گریه میافتد، نشاندهندۀ این است که وضعیت روانی فرد در خودآگاه به سمت لوگوس و وجه آنیموسی، سوگیری پیدا کرده و فرد، تکجانبهای شده است. هنگامی که این مرد گریه میکند، شاهد فرایند جبران هستیم که به صورت ناخودآگاه، پاسخ هیجانی را بروز میدهد که بازتابدهنده وجه آنیمایی است. کهنالگوی آنیما، جایگاه مهمی در دیدگاه یونگ دارد و این اهمیت فقط به دلیل جنبه مخالف و جبرانی آنیموس بودن نیست؛ بلکه آنیما به دلیل ارتباط آن با معنویت و سمبلهای زندگیبخش، جایگاه ویژهای برای یونگ دارد. این سمبلها شامل سمبلهای زندگی، تولد، باز-زاده شدن و جوان شدن است که ارتباطی قوی با آنیما دارند.
تمام این مقدمات، پیششرط ورود به مبحث مهمی با عنوان «اختلالات روانی و رواندرمانی از نگاه یونگ» بود. طبیعتا با توجه به توضیحاتی که ارائه کردیم، نگاه یونگ به اختلالات روانی و رواندرمانی، مرتبط با دیدگاه او درباره تضادها و دوگانههای روان، گرههای روانی و از هم گسستگی است. نظریۀ یونگ دربارۀ اختلالات روانی و رواندرمانی، از الگوی شکلگیری گرههای روانی تبعیت میکند که پیشتر در اپیزودهای قبلی درباره آن به تفصیل توضیح دادیم. برای تشخیصگذاری اختلالات روانی، لازم است که در ابتدا تعریف یونگ از رفتار طبیعی را بدانیم. رفتار طبیعی طبق تعریف یونگ این است که فرد در تمام شرایط زندگی بتواند به زیست خود ادامه دهد؛ حتی در شرایطی که رضایت از زندگی به حداقل میرسد و نیازها ارضا نمیشوند. مسئلهای که وجود دارد، این است که همه ما انسانها، کمابیش به صورت تکجانبه رشد میکنیم. میزان آشفتگی که در نهایت از آن رنج خواهیم برد، به میزان و تعداد این تضادهای ایجاد شده بستگی دارد که این تضادها نیز در جریان زندگی ایجاد شدهاند. از سوی دیگر، یونگ باور دارد که اکثر بیماریهای روانی، ناشی از ازهمگسیختگی در فضای خودآگاهاند که در نتیجۀ هجوم غیرقابل مقاومت محتواهای ناخودآگاه به وجود میآید.
یونگ، خودمختاری گرههای روانی را به هسته هیجانی آنها نسبت میداد. او تاکید میکرد که هیجانها همانند فرایندهای فکری ابتدایی برای انسانهای اولیه عمل میکردند. به این معنا که افراد به صورت ارادی، هیجانها را تولید نمیکنند؛ بلکه به سادگی، صرفا رخ میدهند. ما حتی میتوانیم این پدیدهها را در خودمان نیز مشاهده کنیم. برای مثال، زمانی که تحت فشار هیجانی شدید قرار میگیریم و رفتارهایی را برخلاف اراده خود انجام میدهیم، در این شرایط بیان میکنیم که «نمیدانم چه بر سرم آمده بود» یا هنگامی که به یاد میآوریم پس از یک ناکامی در زندگی، به شدت حسودانه، کینهتوزانه یا دلسوزانه رفتار کردهایم، ظهور همین پدیده در زندگی روزمره است. هنگامی که چنین تغییری ناگهانی در رفتار عادی ما رخ میدهد، تصور کنید که این وضعیت برای فردی که اختلال روانی دارد، چگونه خواهد بود. جای تعجب ندارد که برخی بیماران اسکیزوفرنیک پارانوئید، احساس میکنند تحت کنترل موجوداتی از سیارات دیگر قرار دارند. ما از زبان بیمار اسکیزوفرنیک پارانوئید میشنویم که بیان میکند: «کسی مرا تحت کنترل الکترونیک قرار داده و تلاش میکند مرا وادار به انجام کارهایی کند که نمیخواهم انجام دهم». بنابراین، جنون یا insanity، هجومی از سمت ناخودآگاه است که محتویات آن با مقاصد و جهتگیریهای ایگو ناسازگار است. به همین دلیل، جهتگیریهای این محتویات سایهای موجود در گرههای روانی، نمیتوانند در آگاهی جذب شوند. منظور یونگ از جذب، پذیرش و یکپارچهسازی است. در مورد جنون، بین این محتویات سرکوبشده پیشین با عناصر آشناتر آگاهی، پذیرش و یکپارچهسازی یا به اصطلاح جذب، به درستی رخ میدهد. مفهوم مقابل جذب، گسست است که شیوهای دیگر برای بیان این واقعیت است که شخصیت به وسیلۀ مقاصد متعارض از هم پاشیده میشود.
زمانی که گرهی روانی در آگاهی فعال میشود، گویی در حالت رویا قرار داریم؛ حالتی که در آن، عوامل آگاه و ناخودآگاه، بدون آنکه یکدیگر را جذب و یکپارچه کنند، در هم درمیآمیزند. نمونه چشمگیر این حالت را میتوان در اشکال شخصیتی چندگانه هیستریک مشاهده کرد. در این اختلال، دو یا چند شخصیت، به نوبت آگاهی را در اختیار میگیرند و شخصیت آگاه اصلی یا همان شخصیتی که پیش از بیماری شکل گرفته بود، از تماس مستقیم با شخصیتهای جدید یا شخصیتهایی که از طریق بیماری شکل گرفتهاند، باز میماند. این شخصیتهای جدید و ثانویه، به آگاهی هجوم میآورند و شخصیت اصلی را به کناری میزنند و در نتیجه، آن را در تاریکی نگه میدارند. این تعریف، یادآور تعارض جکیل و هاید در داستان کلاسیکش است. به همین ترتیب، گرههای کوچکتر، میتوانند به عنوان خردهشخصیتهایی درون آگاهی، خود را به ایگو بشناسانند. این اتفاق، حتی زمانی که ایگو احساس میکند که این گرهها بخشهایی از هویت او نیستند نیز اتفاق میافتد. فرد بیمار در این شرایط ممکن است چنین بیان کند: «میدانم که گاهی کنترل خودم را از دست میدهم و کارهای دیوانهواری انجام میدهم، اما در این لحظات، خودم نیستم؛ چیزی در سرم اتفاق میافتد که نمیتوانم خودم را کنترل کنم».
در مواقع دیگر، ایگو حتی ممکن است از عملکرد گرهی در درون آگاهی، همزمان با رفتارهای کاملا عادیاش، آگاه نباشد. چنین فردی ممکن است برای دورههای کوتاهی دچار سیاهی حافظه شود و رفتارهای غیرمعمول خود را در این مدت به خاطر نیاورد. یکی از راههای مطمئن که از طریق آن، ایگو میتواند از وجود گرهی آگاه شود، مکانیسم فرافکنی است. به یاد داشته باشید که تنها ناخودآگاه میتواند فرافکنی کند و این کار را با انداختن محتویات خود به جهان بیرونی این کار را انجام میدهد. در این شرایط، ایگو این محتویات را به عنوان ویژگی «آن» و نه «من» درک میکند. گره، در نهایت راهی برای شکست خود میگشاید؛ به این معنا که با فرافکنی محتویات بر جهان، گره این امکان را فراهم میکند که ایگو وارد رابطهای با معانی این محتویات شود. برای مثال، رویایی را در نظر بگیرید که نوع سادهای از فرافکنی است. ناخودآگاه با قرار دادن محتویات خود در رویا، این امکان را برای ایگو فراهم میکند که با این محتویات رابطه برقرار کند و سپس با کمک درمانگر دریابد که آن رویا برای فرد چه معنایی دارد. در گذر زمان از طریق چنین بررسیهایی، ایگو ممکن است بتواند ناسازگاریهای گره را که در رویا فرافکنی شدهاند، جذب و یکپارچه کند. ایگو درمییابد که معانی رویا بیگانه با شخصیت خود نیستند؛ بلکه صرفا نمایانگر بعد دیگری از شخصیتاند. همانطور که در بحث فنون درمانی یونگ خواهیم دید، سایر اشکال فرافکنی همچون بازنماییهای هنری نیز در فرایندی که برای فرافکنی تشریح کردیم، دیده میشوند.
علاوه بر فرافکنی، اخلاق یا morality، طفرهرفتن یا evasion و انکار یا denial نیز در بحث رواندرمانی و اختلالات روانی نقش عمدهای دارند. در تلاش برای درک ماهیت بیماری روانی، روانشناس تحلیلی این سوال را میپرسد: «کدام وظیفه است که بیمار نمیخواهد آن را انجام دهد؟ او از کدام مشکل اجتناب میکند؟». یونگ، فراخود یا سوپرایگوی فرویدی را به عنوان مجموعهای جمعی از باورهای اخلاقی در نظر میگرفت. او معتقد بود که چنین دیدگاههای جمعی، اگرچه مستعد خطا هستند و ممکن است هنجارهای درونیسازیشده ما ممکن است خطا باشند و نباید به صورت کورکورانه آنها را دنبال کرد، اما اغلب میتوانند به ما کمک کنند مبنای قضاوتها و تصمیماتمان در زندگی را کشف کنیم. هنگامی که فرد به هر دلیلی دیگر به ندای جمعی فراخود توجه نمیکند تا مثلا الگوی یکجانبه رفتار خودخواهانه خود را متعادل کند، احتمال بروز پیامدهای جدی وجود دارد. چنین فردی بیان میکند: «میدانم کاری که انجام میدهم، از نظر معیارهای متعارف اشتباه است، اما اصلا برایم اهمیتی ندارد». شاید اگر او رفتار خود را عمیقتر بررسی میکرد، تنها تغییرات کوچکی لازم بود، اما با امتناع از این مسئله، خودخواهی صرفا افزایش مییابد و در نهایت، گرهی شکل میگیرد. در اینجا یک دوگانگی جالب در نظریه یونگ درباره امر جمعی مشاهده میشود. گرچه او به ذهنیت جمعی مشکوک بود و نمیخواست فرد به آسانی تحت تاثیر آن قرار گیرد، همچنان باور داشت که در برخی از نداهای جمعی که زاییدۀ اعصار گذشته و مواجهه با چالشهای زندگی است، حکمتی فراوان نهفته است. پس گرچه لازم نیست در برابر هر ندای جمعی یا معیار متعارف تسلیم شویم، بهتر است زمانی که وجدان، ما را به چالش میکشد، به آن گوش فرا دهیم تا دریابیم که این هشدار چه معنایی دربر دارد. یونگ حتی از مراجعانی سخن گفته است که به دلیل فقدان وجدان دچار روانپریشی یا نِوروز شده بودند. انکار هشدارهای سوپرایگو یا فراخود برای یونگ، مسئلهای کمرنگ نبود. برای مثال، او رفتار خشک و قالبی برخی بیماران وسواسی-اجباری را صرفا ظاهر سطحی مشکل عمیق اخلاقی میدانست. این بیماران در رفتارهای خود، دقیق و تشریفاتی عمل میکنند؛ زیرا در روان آنها، نبردی درونی با موضوع شر در جریان است. وجدان ناآرام، اگر در جهت خودانتقادی والاتر به کار رود، میتواند به منزلۀ نعمتی برای جبران باشد. چنین وجدانی، فرایندهای روانی ما را متعادل میکند و ما را به مسیر زندگی باز میگرداند.
در راستای وجدان ناآرام، یونگ، ارتباطی را بین مفهوم گناه و واپسرانی یا repression مشاهده میکرد. همانطور که به یاد دارید، واپسرانی مکانیسمی روانی است که در آن، ذهن ما به صورت ناخودآگاه، خاطرات و تکانههایی را که به طور خودآگاه نمیتوان با آنها مواجه شد، خارج از حیطه هشیاری و خودآگاهی نگه میدارد. زمانی که ذهن انسان به مفهوم گناه میرسد و آن را پرورش میدهد، به نوعی ناچار میشود که گرایشهای گناهآلود خود را پنهان کند و یا آنها را واپسرانی کند. از آنجایی که انسان میتوانست رفتارهایی را ببیند که گناهآلود است و پیش رویش قرار دارد، دوگانهای روانی برای او شکل میگرفت که او را مخیّر به انتخاب دو مسیر میکرد؛ اولین مسیر، انتخاب خوب خودآگاه و دومین مسیر، انتخاب گناهآلود ناخودآگاه است. محتواهای واپسرانی شده، شکل رازگونهای به خود میگیرند و این اشکال، به دلیل انتقال آنها به ناخودآگاه است. فردی که چنین اشکال رازگونهای در او در حال پا گرفتن است، احتمال دارد که حمایت دیگران را از دست بدهد. این رازها، مکانیسمهای جداکنندهای هستند و شرایطی را برای افراد به وجود میآورند که از واقعیت بیرونی، فاصله بیشتری بگیرند و خود را از اصول اخلاقی پذیرفته شده در جامعه جدا کند. طفره رفتن نیز همواره نقشی پررنگ در روانرنجوری دارد. یونگ بیان میکند که اگر تاریخچه و پیشزمینه روانرنجوری را با دقت بررسی کنیم، معمولا به نقطه عطفی خواهیم رسید که در آن، مشکلی ایجاد شده و فرد از آن مسئله طفره رفته است.
همانطور که اشاره کردیم، یونگ اظهار میکند که انسانها ممکن است به دلیل نبود یا خلاء در وجدان، بیمار شوند. همچنین وی بیان میکند که افراد ممکن است به دلیل پانگذاشتن در مسیر بالقوه شکوفایی خودشان، دچار روانرنجوری شوند. برای نمونه افرادی که استعدادهای بارزی دارند اما قدم در مسیر شکوفا کردن این استعدادها برنمیدارند، ممکن است وضعیت روانرنجوری را تجربه کنند. برای مثال، فردی را در نظر بگیرید که توانایی استثنائی و بینظیر ذهنی دارد و به تدریج، علاقه اش را نسبت به ادامه تحصیل در دانشگاه از دست میدهد. این فرد، ترک تحصیل میکند و وارد دوره بیهدفی در زندگی میشود و به سمت الکل و مواد مخدر روی میآورد. سرانجام، بعد از این دوره بیهدفی، بر اعتیادش غلبه میکند؛ اما از آن پس، زندگی سادهای را با کارهای سطح پایین در پیش میگیرد و دیگر به هیچ چیزی نمیاندیشد و اهداف بزرگی در سر ندارد. به تدریج این فرد، احساس ناراحتی میکند و از کابوسهایی شکایت میکند که در آنها، وزن جهان بر دوش او گذاشته میشود. او همچنین در هر کاری که لازم است انجام دهد، دچار تردید میشود و دیگر نمیتواند سادهترین تصمیمات را بگیرد. یونگ درباره این فرد بیان میکرد که این شکلگیری گره ناشی از بلوغ به تعویق افتاده شخصیت این جوان است. افرادی از این دست، نیاز دارند که به خودشکوفایی دست یابند تا بتوانند پتانسیلهای بالاتر از حد متوسط خود را بالفعل کنند. افراد معمولی میتوانند با موفقیتهای متوسط زندگی را از سر بگذرانند؛ اما فردی که ذاتا برتر است، اگر در سطح متوسط زندگی کند، به صورت یکجانبه زندگی خواهد کرد.
موضوع مهمی که پیشتر نیز اشاره کوتاهی به آن داشتیم، خلق معنا و سمبل در بیماریهای روانی است. از دیدگاه یونگ، یکی از دلایلی که برخی افراد دچار روانرنجوری میشوند، این است که نماد مناسبی ندارند که از طریق آن، کهنالگو بتواند معنا را در سطح آگاهی به نمایش بگذارد و در نتیجه به تعادل شخصیت کمک کند. نمادها همچون پلی میان بخشهای آگاه و ناخودآگاه روان عمل میکنند. به یاد داشته باشید که از نظر یونگ، نماد، چیزی در زندگی روانی است که معنا را بیان میکند و حتی به فرمولبندی آنچه که در ابتدا غیرقابل بیان است، در قالبی معنادار کمک میکند.
یونگ از لیبیدویی که همراه با فعالسازی کهنالگوها وجود دارد، با عنوان نومِن (numen) یاد میکرد و آن را ذخیره انرژی زندگی میدانست که همراه با بروز کهنالگوها فعال میشود. نومن در ناخودآگاه جمعی قرار دارد. حال فرض کنید که قسمت خودآگاه روان، به هر دلیلی، تکجانبهای شده است. از نظر یونگ، چگونه ممکن است که در این بین، به تعادل بازگشت؟
کهنالگوها، محتواهای نمادین خاصی را درون خود دارند که البته برای همه یکسان نیست، اما محتواهای مشخصی مرتبط با هر کهنالگو به صورت تکرارشونده هستند. هنگامی که کهنالگوها بخواهند معنای خود را از طریق رویا یا خیالپردازیها بروز دهند، ایگو این توان را پیدا میکند که با معنای ناخودآگاه ارتباط بگیرد و تعادلی در این بین برقرار شود. برای مثال اگر در خودآگاه، پرسش از معنای زندگی وجود داشته باشد، نومنی در ناخودآگاه آزاد میشود که جبران اتفاقی است که در خودآگاه در حال رخ دادن است. این لیبیدوی آزاد شده، به سمت خودآگاه حرکت میکند و قصد دارد با زبانی نمادین، معنایی را به خودآگاه منتقل کند. اگر هیچ نمادی در خودآگاهی وجود نداشته باشد تا معنای کهنالگو منتقل شود، تنها راه این است که لیبیدو به ناخودآگاه بازگردد. بازگشت لیبیدو به معنای شکست آن در هدف انتقال معنا نیست؛ بلکه بعد از مدتی، دوباره به کار خود بازمیگردد. حال اگر نمادی وجود داشته باشد، به مثابه پلی بین خودآگاه و ناخودآگاه عمل میکند تا نومن به منصه آگاهی برسد و معنای آن بروز پیدا کند. از این جهت، فردی که پرسشی درباره معنای زندگی دارد، به واسطه نمادها، پلی بین خودآگاه و ناخودآگاه برقرار میشود تا این معنا به عرصه آگاهی برسد. البته این امر منوط به داشتن بینشهای از پیش از روانکاوی و روانشناسی تحلیلی است. ناخودآگاه جمعی این فرد، پیامی را مبنی بر اینکه زندگی او به چه معنایی است و از او به عنوان عضوی از جامعه بشری، چه انتظاری میرود، منتقل کرده است. یونگ به سمبلهایی که چنین وظیفهای را به انجام میرسانند، سمبلهای متحولکننده یا transformation میگوید؛ چراکه این نمادها، انرژی لیبیدویی را از وضعیت بالقوه یا نومن به بروز معنایی میرسانند. یونگ باور داشت که افراد به شدت به جنبه سمبلسازی نیازمندند و این نیاز همانند نیاز به خوردن و آشامیدن است. در صورتی که سمبلهایی که برای پدران ما معنادار بوده و حال برای ما معنایی ندارند، با سمبلهای نو که متناسب با ماست، جایگزین نشوند، رابطه ما با جنبههای عمیقتر آگاهی قطع خواهد شد. البته گاهی در این شرایط، کهنالگو به صورت نمادین بروز نمیکند؛ بلکه بر گرهی که در حال شکلگیری است، اثر میگذارد. در نتیجه اثرات کهنالگو در آگاهی به واسطه گرهی که شکل گرفته است، قابل رؤیت خواهد بود. این اتفاق، مخصوصا در شرایطی اتفاق میافتد که ایگو با این گره، همذاتپنداری میکند. این امر میتواند بسته به کهنالگویی که در پسپشت این گره قرار دارد، اثر مثبتی داشته باشد و یا دربر دارنده اثری منفی در شخصیتی باشد که در حال اعمال نفوذ بر آن است. در این حالت، کهنالگو، جهتدهنده ایگویی میشود که به تسخیر آن درآمده است و ایگو، خود را به شکل همان گره میبیند که به اصطلاح، آن را «همذاتپنداری با کهنالگو» مینامیم. همین همذاتپنداری، مجددا باعث تورمی در ایگو میشود. برای نمونه شخص روانپریشی را در نظر بگیرید که خودش را ناجی بشریت میداند. او با این فکر، شخصیت سیاسی شناخته شدهای را به قتل رسانده است. این فرد ممکن است که به تسخیر کهنالگوی قهرمان درآمده باشد. البته کهنالگوی قهرمان این فرد، در ترکیب با کهنالگوی جادوگر قرار دارد؛ زیرا این فرد نقشههایی برای قتل این شخصیت سیاسی در ذهن داشته است. در این مثال، ایگوی فریب خورده، هیچ فهمی از معنای کاری که در حال انجام دادن آن است، ندارد.
همانطور که ملاحظه کردید، در توضیحات این اپیزود، از عبارات «روانرنجور» و «روانپریش» به وفور استفاده کردیم. زمان دقیق بروز روانرنجوری، بستگی به میزان تکجانبه بودن در جریان زندگی و امکان سرکوب گرههای شکلگرفته دارد. یونگ باور نداشت که روانرنجوری، ریشه در پنج سال اول زندگی دارد. او در مواجهه با هر بیمار روانرنجور، این پرسش را در ذهن خود مطرح میکرد که این فرد، در این مقطع از رشد یا مسئولیت کلی زندگی خود، در تلاش برای اجتناب از چه چیزی است؟ این اجتناب کردن، مرتبط با همان مبحث طفره رفتن است که توضیح دادیم. روانرنجوری، نقش مهمی در زمان حال دارد و نباید اجازه داد که بیمار به گذشته فرار کند و به جای مواجهه با زندگی در زمان حال، در گذشته با امنیت باقی بماند. یونگ بر این باور بود که فرویدیها فریب برخی تصنعات شخصیتی بزرگسال را خوردهاند؛ شخصیتی که در تلاش برای اجتناب از مسئولیت و به دلیل ماهیت کودکانهاش، خیالپردازیهای جنسی مضحکی ساخته و آنها را بر گذشته فرافکنی کرده است تا از تغییرات جبرانی که روانرنجوری در زمان حال طلب میکند، بگریزد؛ به این معنا که فرد به گذشته فرافکنی میکند تا فرایند جبران را انجام ندهد و از تغییراتی که برای بهبود روانرنجوری نیاز است، فرار کند. برای مثال، پس از آنکه یکی از بیماران زن به یونگ یادآور میشود که پدرش، در کنار تخت او به صورت برهنه ایستاده بود، یونگ با خونسردی اظهار کرد که «این محتمل نیست که پدرت واقعا چنین کاری انجام داده باشد. این یادآوری، صرفا یک خیال است که احتمالا در فرایند تحلیل، ساختهای». با این حال حتی زمانی که فرد روانرنجور به خیالپردازیهای واپسرونده پناه میبرد، جستوجوی غایتمندانه برای سلامت آغاز شده است. روانرنجوری ماهیتی دوگانه دارد که هم از ناتوانی کودکانه و هم از اراده برای سازگاری تشکیل شده است. از طریق پسروی، همواره امکان تولدی دوباره و شروعی تازه وجود دارد. از این رو، روانرنجوری ما را پالایش میکند و در ذات خود، نه بیماری نامطلوبی است و نه بیمعنا.
یونگ بیان میکند که نباید تلاش کرد که از شر روانرنجوری خلاص شد. در واقع، هدف ما این نیست؛ بلکه باید آن را تجربه کرده و درک کنیم که چه معنایی در پسپشت آن وجود دارد و چه چیزی برای آموختن به ما میتواند عرضه کند و هدفش چیست. ما روانرنجوری را درمان نمیکنیم؛ بلکه روانرنجوری است که ما را درمان میکند. انسان بیمار است، اما بیماری تلاش طبیعت برای شفای اوست. در درازمدت هیچ کس نمیتواند از سایه خود بگریزد؛ مگر آنکه در تاریکی ابدی زندگی کند. روانرنجور بودن مزیت آشکاری دارد و آن این است که اگر هیچ چیز دیگری نباشد، این شکاف درونی میتواند پیش از آنکه تهاجمی کامل از سوی نیروهای ناخودآگاه به آگاهی رخ بدهد، تکجانبه بودن را متعادل سازد. به یاد داشته باشید که ممکن است بیش از یک گره در یک شخصیت شکل بگیرد.با اینکه دربارۀ رابطه روانرنجوری و روانپریشی در دیدگاه یونگ، نوعی عدم سازگاری به چشم میخورد، اما در کل، از آنجا که همواره موضوعات را با گرهها و گسستگی توضیح میداد و مدل واحدی برای شرح موضوعات داشته است، از این رو به نظر میرسد که در رابطه روانرنجوری و روانپریشی، روانپریشی بسیار جدیتر است؛ درحالیکه روانرنجوری، در مراحل ابتداییتر به شمار میرود. از نگاه یونگ، روانپریشی، نوعی امتداد و بسطیافتگی از شکافهای شخصیت است. شروع این امتداد، با این اتفاق همراه است که گرههایی در روان شکل میگیرند و به شکل روانرنجوری بروز مییابند.
گسست یا dissociation در ادبیات یونگ، اغلب در توضیح روانپریشی به کار برده شده است و در آثار او، هر گاه سخن از گسست باشد، به معنای رسیدن به روانپریشی است. فرد روانرنجور خود را در حال انجام رفتارهای عجیب مییابد، اما فرد روانپریش، کاملا از واقعیت گسسته شده است. از این رو، فرد روانرنجور همچنان میتواند وضعیت خود را درک کند؛ زیرا ارتباطات منطقی با آنچه در سایر بخشهای شخصیت او در جریان است، وجود دارد. از سوی دیگر، فرد روانپریش مانند یک خوابگرد است که غریبترین نوع رویا را زندگی میکند؛ رویایی که از تاریکترین سطوح روان ناخودآگاه برانگیخته و ساخته شده است. محتوای یک روانپریشی، هرگز نمیتواند به طور کامل درک شود و این کار، حتی از ادراک روانپزشک نیز خارج است. بنابراین افراد روانرنجور، احتمال بیشتری برای داشتن پیشآگاهی بهتر دارند؛ زیرا میتوانند بینش یا فهم معناداری به دست آورند؛ درحالیکه روانپریشان، قادر به این کار نیستند. یونگ به شدت به فواید بینش باور داشت و این باور او، حتی زمانی که با شدیدترین سندرومهای بالینی سروکار داشت، همچنان در جریان بود. او دریافت که بینش اغلب میتواند شدت تاثیر کلی روانپریشی را کاهش دهد. از این جهت، بینش برای یونگ از اهمیت زیادی برخوردار بود.
در این اپیزود، با نگاهی عمیق سازوکارهای روان، از کارکرد استعلایی و نقش آن در یکپارچهسازی نیروهای متضاد روان گرفته تا خطرات تورم ایگو در قالب شخصیت مانا و پدیده فراشخص، پیوند اروس و لوگوس با آنیما و آنیموس و جایگاه این کهنالگوها در جبران تکجانبهگی روان را بررسی کردیم. همچنین بیان کردیم که یونگ اختلالات روانی را بر مبنای گرهها و گسستهای شکلگرفته در پی هجوم محتوای ناخودآگاه تبیین کرده و روانرنجوری را نه بیماریای بیمعنا، بلکه تلاشی طبیعی برای برقراری تعادل میداند؛ تلاشی که اگر با بینش همراه شود، میتواند به رشد و شفای فرد بینجامد. در مقابل، وی روانپریشی را مرحلهای شدیدتر و گسستهتر از واقعیت معرفی میکند که هرچند فهم کامل آن دشوار است، اما باز هم بینش میتواند شدت آثار آن را کاهش دهد. در مجموع، رویکرد یونگ بر آن است که به جای حذف یا انکار رنجهای روانی، باید آنها را به منزله پیامهایی از ناخودآگاه دریافت و معنا کرد تا مسیر فردیتیافتن و توازن روان هموار شود.