کهن الگوها و ساختار روان
در اپیزودهای قبلی از سلسله اپیزودهای یونگ، مختصری دربارهی زندگینامه، مفاهیم مهمی که در نظریه یونگ به چشم میخورد و مدل چسبندهی ساختار روانی صحبت کردیم. در این اپیزود قصد داریم دربارهی مفهوم کهنالگوها، سمبلها و علامتها صحبت کنیم.
در صفحهای از کتاب، تصویری رسم شده که به دلیل اینکه امکان دیدن این تصویر در پادکست وجود ندارد، ناگزیر آن را توصیف میکنیم. دو تخممرغ را تصور کنید که بخشهای انتهایی آنها در هم فرو رفتهاست و نیمتخممرغی نیز در میان آنها قرار گرفتهاست. در بخش بالایی تخممرغ فضای خودآگاه قرار دارد و در این فضای خودآگاه دایرهی کوچکی به نام ایگو قرار دارد، پرسونا نیز با علامت چند نقاب در این فضا قرار دارد. به فضای نیمتخممرغ میانی که وارد میشویم فضای ناخودآگاه شخصی را میبینیم که در این بخش، دایرهی کوچکی به نام سایه قرار دارد. به تخممرغ پایینی که نگاه میکنیم وارد فضای ناخودآگاه جمعی میشویم. این فضا سرشار از کهنالگوها است. در نهایت دایرهای نیز میان ناخودآگاه فردی و جمعی قرار دارد که همان خود یا «Self» است.
هنگامی که یونگ از واژهی «شخصیت» استفاده میکرد، معنای آن مشابه چیزی بود که بهعنوان «خود/self» شناخته میشود؛ یونگ بیان میکند: من پیشنهاد دادم که به کلیت شخصیت، شخصیتی که هرچند وجود دارد اما نمیتوان بهطور کامل آن را شناخت، «self» بگوییم. ایگو بنا به تعریف، پیرو «self» است و نسبت جزء به کل با آن دارد. به این ترتیب، اگر «self» بخواهد از حالت بالقوه به حالت بالفعل درآید، این نقطهی مرجع درونی میتواند بخش زیادی از معنای محتواییِ شخصیت را در بر بگیرد. در روانشناسی یونگی، شخصیتِ واحد معنایی ندارد. به عبارتی، در روان انسانها، به جای شخصیت، شخصیتهایی وجود دارد. این شخصیتها شامل بخشهایی مانند ایگو، سایه و پرسونا میباشند. شخصیتی که به یکپارچگی کامل رسیده باشد، انسانی به کلیت رسیده خواهد بود؛ یعنی انسانی که «self» را زیست کرده و آن را به واقعیت رسانده باشد.
در اپیزود قبل دربارهی مدل چسبندهی ساختار روانی صحبت کردیم، یکی دیگر از مدلهایی که مکرر یونگ از آن استفاده میکند، «مدل بیان معنای ساختاریافته» نام دارد.
بهطور ذاتی، روان از دیدگاه یونگ دارای هدف و نیت است؛ همانطور که انسانهای اولیه ممکن بود یک سنگ را با فرافکنی تصاویر و باورهای ذهنی خود به آن سنگ، همچون انسان تصور کنند، انسان مدرن نیز محتواهای ذهنی ناخودآگاه خود را بهصورت سمبلها بیان میکند. انسان از دید یونگ موجودی سمبلساز است؛ به این معنا که انسان همواره معانیای را خلق میکند که چیزی را بیان میکنند. بیانهای روانی معنا به فرم ها و اشکالی تبدیل میشوند، بهطوری که میتوانیم آنچه را که بیان میشود از طریق شناسایی الگوها یا اشکال مختلف معانی مورد نظر، تشخیص دهیم.
باید در مورد سمبل یا نماد در دیدگاه یونگ توضیح بیشتری دهیم. یونگ تأکید زیادی بر تمایز بین «سمبل » و «علامت » داشت و استدلال میکرد که فروید به این تمایز مهم توجه نکرده است. علامت، محتوایی ذهنی است که به شکلی نیابتی، یک نیت یا موضوع ذهنی را نمایندگی میکند. برای مثال زمانیکه از کلمه یا کاراکتر عدد هفت به عنوان یک علامت استفاده میکنیم، در حال استفاده از میانبُری هستیم که برای اشاره به هفت چیز طراحی شده است. مثلاً یک فروشندهی ابزارآلات، هفت بیل موجود در انبار را میشمارد و عدد ۷ را در بخش مربوط به فرم موجودی ابزارهای ساختمانی ثبت میکند. علامتها ترجمانی از معانی هستند و نقش فعالی در ایجاد معنی ندارند. اما اگر اکنون از عدد ۷ برای بیان معنایی دیگر استفاده کنیم، به مفهوم سمبلسازی نزدیک میشویم. بهعنوان مثال عدد ۷ ممکن است اکنون سمبل شانس و اقبال باشد.
سمبلها کمتر بهصورت ایدهها در روان ما ظاهر میشوند؛ آنها بیشتر به شکل تصاویری هستند که به معانیای فراتر از خودشان اشاره میکنند. تصویری سمبلیک میتواند با ایدهها یا افکار نشأتگرفته از ناخودآگاه فردی ترکیب شود، اما اگر آن را بهطور جدی بررسی کنیم، سمبل بیشتر یک تصویر است تا مجموعهای از کلمات. سمبلها شکلی تشبیهی دارند و ربط و شباهتی به آن معنایی که به آن اشاره میکنند، دارند. به همین ترتیب، یک بیان سمبلیک که به کمک چیزی مانند یک گل بیان میشود، معنایی خوشایندتر از بیان سمبلیکی دارد که به یک صاعقه مرتبط است. سمبلها همچنین میتوانند بیش از یک معنا و مفهوم را بیان کنند، حتی اگر این معانی متناقض باشند؛ به همین دلیل، برای افراد لازم است که زمانی صرف شود و آنها برای مدتی مورد مطالعه قرار گیرند تا اینکه بتوانیم بفهمیم این نمودهای سمبلیک به چه چیزی اشاره میکنند.
رویا یکی از روشهایی است که سمبلها از طریق آن ظاهر میشود. از آنجایی که این تجلی سمبلیک احتمالاً تحت تأثیر ناخودآگاه جمعی قرار دارد، سمبل واحدی میتواند همزمان در میان جمعیتهای زیادی ظاهر شود. اسطورهها را نیز میتوان بهعنوان امتدادی از رویاها یا خیالپردازیهای روزانه افراد در نظر گرفت که از محتواهای ناخودآگاه جمعی بهره میبرند. اسطورهها هرگز بهطور آگاهانه ساخته نمیشوند آنها از ناخودآگاه جمعی ما برمیخیزند.
در انسانهای نخستین، از آنجا که تفکر بهطور خودبهخود برای انسانها عارض میشد، یک اسطوره برای آنها همچون فیلم دیدن، چیزی جز روایت این تجربهی رؤیاگونه نبود. به این معنا تفکر انسانهای نخستین شبیه به اوهاماندیشی است. اسطورهها میتوانند حقایقی را برای بشریت به همراه داشته باشند یا ما را گمراه کنند، چراکه حامل معانیای هستند که دوگانه یا متناقض میباشند.
یونگ در مطالعهی سمبلهای موجود در رؤیاهای بیماران خود، ابتدا به شباهتهایی بین رویاها با الگوهای اسطورهای پی برد. بهعنوان مثال، کودکی خردسال رؤیایی را برای یونگ تعریف کرد که دقیقاً با یک اسطورهی کهن ایرانی مطابقت داشت. آن کودک نمیتوانست چنین اسطورهای را آموخته باشد، چراکه افراد بسیار کمی بهجز پژوهشگرانی خاص از آن آگاهی داشتند. علاوه بر این، یونگ در سفرها و مطالعات خود دربارهی اقوام بدوی در آمریکا و آفریقا متوجه شد که اگرچه محتوای یک اسطورهی خاص ممکن است تغییر کند، ولی خط کلی داستان در میان میراثهای فرهنگی که هیچ امکان تماسی با یکدیگر نداشتند یکسان بود. به نظر میرسید ضرورتی مشترک و تقریباً غریزی برای همهی انسانها از جمله انسانهای متمدن وجود دارد که درونمایهای مشترک را در اسطورههای خود سمبلسازی کنند. یک مثال خوب، شخصیت قهرمان مرد است که از ناکجاآبادی ظاهر میشود تا در زمان خشکسالی، قحطی و سایر موارد قبیله یا تمدنی را نجات دهد. اگرچه محتوای خاص شخصیتِ فرد رهاییبخش ممکن است متفاوت باشد؛ برای مثال او میتوانست ماهی، مارمولک، انسان، انسان-پرنده یا انسان-خدا باشد، اما شباهتهای این اسطورهها در خط داستانیشان خیرهکننده است. پس از مطالعات و تأملات فراوانی که یونگ داشت و بعد از اینکه یونگ چنین درونمایههای مشترکی را در خیالپردازیها و رؤیاهای خود در طول تحلیل شخصیاش مشاهده کرد، در سال ۱۹۱۹ اصطلاح «کهنالگو یا آرکتایپ » را که سبقهای افلاطونی-آگوستینی داشت برای توضیح نمودیافتگیهایی که برگرفته از روان جمعی بود اقتباس کرد.
البته این باوری اشتباه است که تصور کنیم یونگ به نوعی سمبلیسم جهانی و ثابت باور داشته است، هرچند او به خطوط مشترک داستانی توجه داشت ولی هیچگاه به سمبلگرایی یکسان در تمام دنیا باور نداشت. او به شدت نسبت به نگرش فروید انتقاد داشت. چراکه فروید به بیشتر اشیا معانی جنسی از جمله اندام تناسلی را نسبت میداد. یونگ معتقد بود: «اگر به نمادهای ثابت و تغییرناپذیر باور داشته باشید، در شبکه بستهای گرفتار میشوید». شما میتوانید معنای ثابتی را برای یک علامت قائل باشید. برای مثال عدد هفت که معنای ثابتی دارد. اما سمبلها اینچنین نیستند.
سمبلها آن چیزی هستند که ما در آگاهی بهعنوان تصاویر درک میکنیم. آنها محتوایی هستند که برخاسته از گذشتهی جمعی ما هستند. از سوی دیگر کهنالگوها گرچه ساختارها و درونمایههای مشترکی در روان دارند اما تصویر نیستند. کهنالگوها در اعماق ناخودآگاه قرار دارند و معنای خود را به شکل سمبلیک به فهم خودآگاه ابراز میکنند. محتواهای سمبلیک ممکن است متفاوت باشند، اما درونمایهها و کهنالگوهای زیرین یکسان است. ما ممکن است در رؤیاهای خود یک چرخ، یک صلیب، یا دایرهای از افراد در حال رقص را ببینیم ولی هیچیک از این سمبلها در سراسر جهان یکسان و فراگیر نیستند. در عین حال کهنالگویی که اینجا از طریق سمبلها نمود پیدا میکند یگانه و یکسان است که در این مثال این کهنالگو، «self» است و با استعارات و نمادهای مختلف بروز مییابد. به عنوان مثال این کهنالگو ممکن است در رؤیاها بهصورت نیلوفر آبی، یکی شدن دو رودخانه، یا خورشید نمایان شود.
در ادامهی بحث به مفهوم غریزه خواهیم پرداخت. باید به یاد داشت که در اوایل قرن بیستم استفاده از مفهوم غریزه برای توضیح رفتار انسانی بسیار رایج بود. یونگ نیز مانند فروید به این مفهوم علاقهمند بود. او میگفت اگر بتوان تصور کرد که بدن فیزیکی انسان طی تکامل، به شیوههای خاصی از رفتار خودکار به نام غریزه دست پیدا کرده است، میتوان تصور کرد که روان نیز در روند تکاملی، آمادگیهایی غریزی را در خود جای داده باشد. یونگ به این نتیجه رسید که بین الگوهای تکرارشونده در رؤیاها و اسطورهها و غریزهها ارتباطی وجود دارد. او غرایز را بهعنوان «روشهای پرتکرار رفتاری» تعریف کرد و اضافه کرد که کهنالگو را میتوان بهعنوان «درک غریزه از خودش» یا «خودانگارهی غریزه» توصیف کرد. بنابراین، کهنالگوها روشهای معمول روان برای درک هَستی هستند؛ آنها رفتارهای روانی ساختاریافتهای هستند که بازتابی است از اصل و اساس آنچه روان قصد دارد به دست آورد، یاد بگیرد، انجام دهد یا بیان کند.
از آنجایی که کهنالگوها از عمیقترین نواحی ناخودآگاه جمعی سرچشمه میگیرند، به آنها تصاویر ازلی نیز گفته میشود. منظور یونگ از این اصطلاح این بود که کهنالگوها شبیه به آن اندیشههای جمعی هستند که انسانهای نخستین بدون تفکر هدفمند تجربه میکردند. سوالی که در این بخش مطرح میشود این است که آیا کهنالگوها ثابت و غیرقابل تغییر هستند؟ یونگ در برخی نوشتههایش اشاره میکند کهنالگوها «تصاویر سرشتی پیشاموجود» هستند. اما در عین حال این تاکید را نیز داشته است که کهنالگوها حائز این ویژگی نیستند که به راحتی در ساختارهای زبانی انسان قرار گیرند، برخلاف ایدهها که به راحتی در ساختار زبانی قرار گرفته و با کلمات مطرح میشوند، در نتیجه نمیتوانیم کهنالگوها را ایده بدانیم.
در اینجا بهراحتی میتوان محتوای زبانی را با محتوای تصویری اشتباه گرفت و تأکید یونگ بر تمایز میان سمبل و علامت را فراموش کرد. یونگ بیان میکند که در جریان تکامل، روان به فرآیندی تبدیل شده است که در آن سمبلسازی اتفاق میافتد. سمبلسازی پایهایترین بخش از طبیعت ذهن است که فرآیند سمبلسازی غایتمندانه را انجام میدهد. ایدهها در درون نظام علامتها چارچوبی پیدا میکنند و فرهنگ، این علائم را همگام با رشد به ما میآموزد. کهنالگوها ریشهی اصلی معانیای هستند که به وسیلهی اسامی که در فرهنگها برای تصاویر مختلف موجود است سمبلسازی میشوند.
برای مثال، ما یک گل را نیلوفر آبی مینامیم اما این تصویر آن گل است که از طریق کهنالگو میتواند معنا را بیان کند و نه از طریق کلمات و علائمی چون «نیلوفر» و «آبی». علائم زبانی به وسیلهی ذهن استفاده میشوند، اما آنها ماهیت اصلی ذهن را آشکار نمیکنند، درست همانطور که آنچه یک دست انجام میدهد، سرشت دست یا تواناییهای بالقوهی آن را به ما نشان نمیدهد. دستها ساختار ویژهای همراه با محدودیتهایی دارند اما همچنین تواناییهای بالقوهای نیز دارند. این دست ممکن است یک نقاشی زیبا بکشد و ظرافت جزئیات تصویری از زندگی صاحب قلم را در ذهن ما ترسیم کند. همچنین ممکن است همان دست در آینده از دیگران دزدی کند. این حالت، امکان دیگری از دست را نشان میدهد. حال، اگر با دستی مواجه شویم که دزدی میکند، آیا میتوان نتیجه گرفت که ماهیت اصلی دست همان دزدی است؟ نمیتوان چنینن ادعایی کرد؛ زیرا میتوانیم دستهای دیگری ببینیم که نقاشی میکشند. واضح است آنچه که دست به لحاظ سرشتی حائز آن است، ظرفیت آن برای گرفتن اشیاء، دستکاری و تغییر دادن است. اما نمیتوانیم این ظرفیت را با نگاه به آنچه که دست از زمان تولد آموخته که انجام دهد، دریابیم. در واقع ظرفیت دستها برای تغییر دادن اشیاء همان چیزی است که آموختن را ممکن کرده است. به طریق مشابهی اگر ما به خروجیهای ذهن نگاه کنیم، نمیتوانیم ماهیت اصلی ذهن را شناسایی کنیم. ذهن از ایدهها استفاده میکند و تحت تأثیر عوامل فرهنگی در فرآیند رشد افراد قرار میگیرد. اما ذهن این کارکرد را دارد که به معانی چارچوب دهد و از آنجایی که این فرآیند چارچوبدهی به معانی از بدو تولد آغاز میشود، بنابراین برخی از تواناییهای بالقوهی ذهن برای بیان معانی یا همان کهنالگوها حتی پیش از تأثیرات فرهنگی مانند یادگیری الفبا و خواندن وجود دارد. ذهن نباید منتظر ایدهها بماند تا معنایی را بیان کند. پرسیدن اینکه چرا ذهن در وهلهی اول معنا را بیان میکند، مانند این است که بپرسیم چرا دست در وهلهی اول چیزی را میگیرد.
در ادامهی مثال قبل دربارهی دست، داشتن دست منعکسکنندهی این است که در دورهی تکاملی، دستها کاربردهایی داشتهاند. میتوان گفت روان نیز پیرو همین اصل است. روان در این فرآیند تکاملی باید با مسائلی پرتکرار مواجه میشد که این مسائل، محتواها و درونمایههای مشترک داشتهاند. این مسائل، محتواهای پایهای زندگی بشر است، به عنوان مثال این معنا که ما هویت جنسی متفاوت در روابط مردان و زنان داریم یا احساس حیرتی که در مواجهه با ذاتی فراانسانی یا الهی داریم یا درک سویهای تاریکتر از شخصیت از مصادیق محتواهای پایهای زندگی بشر است. همانطور که دست توانایی تغییر در چیزها را دارد، ذهن نیز ظرفیت بیان مسائل و افکاری را که گذشتگان با آنها درگیر بودهاند، در خود دارد. احتمالا گذشتگان ظرفیتهای ذهنی رشدیافته ای داشتهاند که قادر بودند با مسائل مواجهه موفق داشته باشند. اینطور میتوان گفت که کهنالگوها ساختارهایی هستند که مرتبط با مفهوم ویژهای نیستند بلکه ساماندهندهی چارچوبهای معنایی هستند.
فرهنگی که در آن روان با تجربیات خودش مواجه میشود، کلماتی را در اختیار ذهن قرار میدهد که براساس آن میتوان مشابهتهای سمبلیک را به وجود آورد، مانند نیلوفرهای آبی، خورشید، یا افرادی که در دایرهای میرقصند. اما توجه کنید که این، روان است که چنین سمبلسازیهایی را امکانپذیر میکند. این سمبلسازی بازماندهای از گذشتهی روان است که در نمودهای روان منعکس میشود؛ به این معنا که روان از بدو تولد معانیای برای بیان کردن دارد، اما ایدههایی برای بیان کردن ندارد.
یونگ میپرسد چه زمانی معانی کهنالگویی نمایان میشوند؟ او بیان کرد که این معانی کهنالگویی زمانیکه شرایط ویژهای برای افراد به وجود میآید فراخوانده میشوند و در زندگی افراد مختلف منشاء اثر میشوند. یونگ از استعارهی مسیر رودخانه استفاده کرد تا معنای کهنالگو را نشان دهد. گرچه آنچه در گذشته اتقاق افتاده این مسیرهای رودخانه را در روان ما به یادگار گذاشته است اما همهی افراد آثار آن را در زندگی خود مشاهده نمیکنند. افراد درک نمیکنند تا زمانی که، طوفانی روحی و یا چالشی عمده در زندگیشان رخ میدهد. این طوفان روانی در همهی مسیرهای موجود جاری میشود، زمانی که چنین اتفاقی میافتد این جریانهای عمیقتر خودشان را نشان میدهند و جریانهای سطحیتر فعالیت ذهنی خودشان را با یکسری از امواج طوفانی رودخانه مواجه میبینند و در آنها جذب میشوند. این موقعیتها کاملا متفاوت از وضعیتهای عادیای است که انسانها در زندگی تجربه میکنند.
یونگ در طول سالها و با مطالعهی خوابها، اسطورهها، افسانهها، ادیان و حتی کیمیاگری به دستهبندی دو نوع کلی از کهنالگوها رسید. نخستین گروه، کهنالگوهای شخصیتی بودند که بهطور طبیعی با عملکردشان در روان، چهرهای انسانگونه به خود میگرفتند. برای مثال میتوان به کهنالگوی «آنیما » که همان کاراکتر مرد است و مفهوم متقابل آن، «آنیموس » که کاراکتری زنانه است، اشاره کرد. آنیما نمایانگر آن چیزی است که مردان نسبت به زنان در گذشته تجربه کردهاند و آنیموس نمایانگر آن چیزی است که زنان در گذشته نسبت به مردان تجربه کردهاند. زمانیکه انسانهای نخستین، تکهای سنگ را انسانانگاری میکردند و محتواهای درونروانی را به سنگ فرافکنی میکرد، این عمل نوعی از فرآیندِ «شخصیتپردازی/ ایجاد شخصیت » بود. یونگ معتقد بود مستقیمترین راهی که ناخودآگاه میتواند بر ما تأثیر بگذارد از طریق عملی به نام «ایجاد شخصیت» یا تبدیل اشیا و حالات به انسانها است. برای مثال اگر ما رویایی داشته باشیم که در آن «پیر خردمندی» را ببینیم این رویا نیز نوعی «ایجاد شخصیت» است که بروزی از تجربیات روانی ناهشیار دربارهی خرد، اقتدار، زیرکی و مفاهیم مشابه است.
دسته دوم کهنالگوها، کهنالگوهای تحولی است. در این تصاویر لزوما ایجاد شخصیت وجود ندارد بلکه این کهنالگوها شرایط معمول، اشکال هندسی، مکانها و روشهایی را دربر میگیرند، که ممکن است در آینده در شخصیت نمایان شوند. بهطور کلی کهنالگوهای تحولی زمانی ظاهر میشوند که شخصیت در مسیر تغییر باشد، بهویژه آن تغییری که منجر به تعادلی در کل شخصیت میشود.
اگر بخواهیم به مثالهایی از کهنالگوهای یونگی اشاره کنیم، میتوانیم از «آنیما» نام ببریم که مرتبط است با مفاهیمی مثل روح، زندگی، خدایگان مونث و جادوگر. کهنالگوی دیگر «حیوان» است که مرتبط است با مار، اسب، سایر حیوانات و خدایگان چندجزئی. یکی دیگر از کهنالگوها «کودک» نام دارد که شامل کودک-قهرمان و کودک-خدا است. «خانواده»، «پدر» و «خدا» از دیگر کهنالگوها هستند. «هِرمافِرودایت » کهنالگویی است که بیانگر اتحاد تضادها است. «قهرمان» نمایانگر شخصیت رهاییبخش است. «برادران متخاصم »، «کلفَت »، «مادر زمین»، «اولین انسان » نمونههایی از کهنالگوها هستند. کهنالگوی «self» مرتبط با مفاهیمی چون مسیح، دایره، مربع و وحدت است. کهنالگوی «سایه»، «روح» و «شعبدهباز » و «پیرمرد خردمند» نیز از جملهی کهنالگوها محسوب میشوند.
سایه و «self» به عنوان گرههایی که در ناخودآگاه قرار میگیرند، بیشتر احتمال دارد بهطور طبیعی خودشان را به شکل سمبلها و به نحو کهنالگویی بروز دهند. توجه داشته باشید که سایه در کنار آنیما نوعی کهنالگو است و نقش مهمی را در رواندرمانی بازی میکند اما ایگو و نقاب یا پرسونا در این لیست کهنالگوها نیامدهاند. چراکه بیشتر محتوای آنها در خودآگاهی قرار دارد. یونگ همیشه تاکید داشت که کهنالگوهایی را که پیشتر اشاره کردیم، کشف کرده است، یعنی اینها تخیلات و افکار شخصی او نیستند و ادعا داشت اساسا چنین کاری ممکن هم نیست، بلکه یونگ پس از سالها تلاش، این مفاهیم را شناسایی کرد و اسامیای بر آنها گذاشت. یکی از دلایلی که باعث میشد او فکر کند نمیشود لیستی از کهنالگوها ارائه داد این بود که ممکن است با پژوهشهای بیشتر کهنالگوهای دیگری کشف شود و اینطور هم نیست که کهنالگوها تعاریفی داشته باشند که کاملا نسبت به یکدیگر متفاوت باشند یا بتوان بین آنها مرزهای مشخصی کشید. مثلا کهنالگوی پیرمرد خردمند ممکن است در رویا به شکل سوسک یا حیوانی دانا بروز کند یا به عنوان دلقک/شعبدهبازی زیرک دیده شود که راهحل مشکلی گیجکننده را به ما میآموزانند. به عنوان مثال افسانهی پریان ترکیبهای قابل توجهی از هویتهای کهنالگویی هستند و یونگ اغلب از این داستانهای کودکانه بهعنوان مصادیقی برای ارائهی اندیشههای نظری خود استفاده میکرد.