مانایی ادیان و انتخاب گروهی
در این قسمت، به موضوع جدیدی تحت عنوان «چرا برخی از ادیان تداوم و ماندگاری مییابند؟» میپردازیم. همانطور که به یاد دارید، در قسمت پیشین مدلی نظری مطرح شد که توضیح میداد چرا انسانها به خدایانی ایمان میآورند که به آنها باور دارند و اساساً منشأ این باورها کجاست. در اپیزود حاضر، نگاه خود را گستردهتر کرده و از سطح فردی فراتر میرویم. پرسش اصلی این است که چگونه یک قوم یا ملت به خدایانی باور پیدا میکند و به تبع آن، ادیان جهان چگونه در گذر زمان به شکل کنونی خود درآمدهاند. از منظر جهانی، مشاهده میکنیم که برخی از ادیان، از میان ادیان گوناگون برندهاند؛ به این معنا که در طول تاریخ توانستهاند بقا یابند و تداوم پیدا کنند؛ درحالیکه بسیاری دیگر که در نقاط مختلف جهان شکل گرفته بودند، تنها برای مدتی کوتاه دوام آوردند و سپس از میان رفتند. اگر به مدلی که در کتاب مطرح شده است، یعنی «نظریهی میراثبری دوگانه»[۱] بازگردیم، میتوانیم بررسی کنیم که آیا این مدل میتواند چرایی ماندگاری برخی ادیان را روشنتر سازد یا خیر. دو مفهوم کلیدی در این مدل مطرح میشود که عبارتاند از: «انتخاب گروهی فرهنگی»[۲] و «نوعدوستی یا همنوعگرایی دینی».[۳]
پیش از پرداختن به موضوع اصلی، لازم است اندکی درباره تکامل در سطح گروه صحبت کنیم. مفهوم «انتخاب طبیعی در سطح گروه»[۴] بر این ایده استوار است که ویژگیها یا کیفیتهایی که در میان اعضای گروهی جریان دارند، لزوماً مزیت تکاملی مستقیمی برای هر فرد به همراه ندارند؛ بلکه در سطح گروه عمل میکنند. یعنی این ویژگیها میتوانند موجب شوند یک گروه در مقایسه با سایر گروهها توانمندی، قدرت رقابتی و برتری بیشتری پیدا کند و همین برتری در نهایت زمینهساز بقا و ماندگاری گروه در فرایند تکامل باشد. در دهه ۱۹۷۰، مباحثی در حوزه زیستشناسی تکاملی مطرح شد که بر اساس آن، مفهوم «انتخاب در سطح گروه» تا حد زیادی کنار گذاشته شد. در آن زمان نگاهی انتقادی و منفی به این ایده غالب بود و بسیاری از پژوهشگران اعتبار علمی آن را زیر سؤال بردند. با این حال، در سالهای اخیر این رویکرد تغییر کرده و بسیاری از ایرادهای پیشین به پاسخهای علمی مناسبی ختم شدهاند. امروزه انتخاب در سطح گروه میتواند بار دیگر بهعنوان نظریهای معتبر و قابل اتکا برای توضیح پدیدههای تکاملی مورد توجه قرار گیرد. اگر به حدود بیست یا سی سال پیش بازگردم، خود من نیز جزو کسانی بودم که اعتقاد داشتند «انتخاب طبیعی در سطح گروه» نباید چندان جدی گرفته شود. آن زمان بر این باور بودم که این ایده خارج از چهارچوب علمی است و بیشتر مورد توجه افرادی قرار دارد که نگاهشان به انسان و رفتار آن از جنس علوم انسانی است؛ همان دیدگاهی که پیشتر به آن اشاره کردیم و به نام «لوح سفید»[۵] شناخته میشود، یعنی باور به اینکه انسان در آغاز فاقد هرگونه ویژگی ذاتی است. در آن زمان، فکر میکردم کسانی که به این نوع نگاه گرایش داشتند معمولاً از «انتخاب در سطح گروه» سخن گفتهاند؛ نه آنهایی که با رویکرد علمی به موضوع مینگریستند. اما هرچه بیشتر مطالعه کردم و عمیقتر به این موضوع پرداختم، دریافتم که دیدگاه پیشینم نادرست بوده است. زمانی که با جدیت بیشتری سراغ منابع علمی رفتم، متوجه شدم تصوری که در ذهنم شکل گرفته بود، تحت تأثیر دیدگاههایی مانند نقطهنظرهای استیون پینکر[۶] و ریچارد داوکینز[۷] است. این چهرههای علمی، بسیار شناختهشدهاند، اما دیدگاههایشان در برخی موارد بدون بررسی دقیق و توجه به ظرایف علمی مطرح شده و بعضی ایدهها، از جمله نظریه انتخاب در سطح گروه را نادیده گرفتهاند. با بررسی عمیقتر و توجه به جزئیات علمی، فهمیدم که این نظریه برخلاف تصور اولیهام میتواند مبنای علمی معتبری داشته باشد. در دوران تحصیلات تکمیلی و شرکت در دورههای علمی، به این نکته پی بردم که دیدگاههای مربوط به انتخاب ژنتیکی[۸] یا انتخاب در سطح فردی[۹]، در مقابل انتخاب در سطح گروهی قرار ندارند. در واقع، این دو، دو پارادایم کاملاً جداگانه نیستند؛ بلکه اعضای یک خانواده فکری و نظری به شمار میآیند. برای نمونه، در یکی از کلاسها دیدم قاعدهای که در سطح انتخاب ژنتیکی به کار میرود، یعنی مدلی ریاضی که هزینه و فایده کنشهای فرد را میسنجد، زمانی که او برای یکی از خویشاوندان خونی خود کاری انجام میدهد از منطق مشخصی تبعیت میکند. نکته جالب این بود که وقتی همان منطق را در زمینه انتخاب در سطح گروهی بررسی کردیم، دریافتیم که همان ساختار ریاضی و همان چهارچوب منطقی در اینجا نیز حاکم است. در واقع مسیر متفاوت است، اما به همان قاعده و چهارچوب منطقیای میرسیم که در سطح فردی نیز صادق است. با این حال، متوجه شدم که برخی پدیدهها و رفتارها تنها در چهارچوب انتخاب گروهی قابل توضیحاند. برای نمونه نوعدوستی دینی، رفتاری است که در سطح گروه معنا پیدا میکند و با منطق انتخاب گروهی بهتر قابل تبیین است. برای درک بهتر این موضوع، میتوان این دو دیدگاه (یعنی انتخاب فردی و انتخاب گروهی) را مانند دو زبان متفاوت تصور کرد. هر زبان برای بیان برخی مفاهیم، ساختار و واژههای مناسبتری دارد. این به معنای کنار گذاشتن یکی از آنها نیست؛ بلکه برعکس، اگر هر دو زبان را بشناسیم و بتوانیم بسته به موقعیت از آنها استفاده کنیم، درک ما از پدیدهها کاملتر و عمیقتر خواهد بود.
اگر به تاریخچهی این مباحث در سالهای گذشته بازگردیم، مشاهده میکنیم پژوهشگرانی که پیشزمینۀ ریاضیاتی داشتهاند و در زمینهی مدلسازی نظامهای تکاملی فعالیت میکردند، معمولاً از منتقدان نظریهی انتخاب در سطح گروه بودند. در مقابل، کسانی که به این نظریه گرایش مثبتتری داشتند، اغلب فاقد آن پشتوانهی ریاضیاتی و تجربهی مدلسازی دقیق بودند. به بیان دیگر، مخالفت یا موافقت با این ایده، تا حدی به زمینهی علمی و نوع ابزار تحلیلی پژوهشگران بستگی دارد. از جمله افرادی که به این موضوع اشاره کردهاند، جوزف هنریش[۱۰]، استاد دانشگاه هاروارد است. هنریش توضیح میدهد که کنار گذاشتن نظریهی انتخاب در سطح گروه توسط اندیشمندانی مانند استیون پینکر تصمیمی نادرست بوده و این نظریه ظرفیت بالایی برای توضیح پدیدههای فرهنگی و دینی دارد. خودِ داروین نیز در نوشتههایش به نوعی به مفهوم انتخاب طبیعی در سطح گروه اشاره کرده است. او بیان میکند بسیاری از ویژگیها و خصلتهای اجتماعی و اخلاقی انسان، از جمله شجاعت و فضیلتمندی، لزوماً به دلیل منافع مستقیم فردی در بقا و تولیدمثل شکل نگرفتهاند. شجاعترین و بافضیلتترین افراد، معمولاً در موقعیتهایی مانند جنگها در صف مقدم قرار میگرفتند و جان خود را فدا میکردند. از دیدگاه انتخاب طبیعی در سطح فرد، این ویژگیها نمیتوانستند مزیت مستقیمی برای بقا به همراه داشته باشند و حتی احتمال از میان رفتن افرادی که این صفات را داشتند، بیشتر بود. با این حال، این خصلتها و کیفیتهای اخلاقی و اجتماعی در سطح گروهی پیامدهای مهمی داشتهاند. به عنوان مثال، قبیلهای که در میان اعضای آن میزان بیشتری از حس همبستگی، گروهگرایی یا حتی نوعی وطندوستی و عِرق قبیلهای وجود داشت، در سطح گروهی از توان و انسجام بیشتری برخوردار بود. چنین گروهی، به دلیل همین پیوندها و وفاداریهای درونگروهی، در رقابت با قبایل دیگر شانس بیشتری برای بقا و پیروزی داشت. به این ترتیب، هرچند ویژگیهایی مانند ازخودگذشتگی یا شجاعت ممکن است در سطح فردی هزینهزا باشند، در سطح گروهی موجب افزایش احتمال بقا و موفقیت کل گروه میشوند. به طور کلی، در سطح میانفردی، رفتارهای خودمحورانه یا خودخواهانه ممکن است مزایا و منافع تکاملی به همراه داشته باشند؛ زیرا فرد از طریق حفظ منابع، بقا و تولیدمثل خود را تضمین میکند؛ اما در سطح میانگروهی، همکاری، همیاری و اعتماد میان اعضا است که نتایج و مزایای تکاملی واقعی را به دنبال دارد. گروههایی که اعضای آنها توانایی همکاری، اعتماد و ایثار بیشتری دارند، در رقابت با گروههای دیگر موفقتر عمل میکنند و احتمال بقای آنها در فرایند تکامل افزایش مییابد.
برای درک امکانپذیر بودن انتخاب طبیعی در سطح گروه، میتوان از یک مثال فرضی بهره گرفت که کمک میکند این مفهوم بهصورت ذهنی و منطقی مجسم شود. با تصور جهانهای ممکن یا موقعیتهایی که به شکل منطقی قابل تصورند، میتوان نشان داد چگونه انتخاب در سطح گروهی میتواند نقش مؤثری ایفا کند و از جهت نظری ممکن و معقول باشد. یکی از مثالهای متداول در این زمینه، معمای زندانی[۱۱] است. در این معما، دو زندانی وجود دارند که هر یک دو گزینه پیشرو دارند: میتوانند علیه دیگری شهادت دهند یا سکوت کنند. اگر هر دو همکاری کنند و علیه یکدیگر شهادت ندهند، هر دو تنها به یک سال زندان محکوم میشوند. اگر هر دو علیه یکدیگر شهادت دهند، مجازات هرکدام سه سال خواهد بود. اما در حالتی که یکی از آنها خیانت کند و دیگری سکوت کند، فرد خیانتکننده آزاد میشود و فرد وفادار پنج سال زندان میکشد. از منظر تصمیمگیری فردی، هر زندانی تمایل دارد خیانت کند تا در بهترین حالت آزاد شود و در بدترین حالت سه سال زندان را تحمل کند. این معما نشان میدهد که منافع کوتاهمدت فردی ممکن است به زیان جمعی بیانجامد. با این حال، اگر این وضعیت را در سطح گروهی بررسی کنیم، ملاحظه میکنیم گروههایی که درون خود همکاری و اعتماد را تقویت کردهاند، عملکرد بهتری دارند. در سطح گروه، همکاری میتواند مزیت تکاملی ایجاد کند، حتی اگر در سطح فردی سود مستقیمی نداشته باشد. در معمای زندانی، اگر هر دو فرد همکاری کنند، مجموع مجازات آنها دو سال است، در حالی که اگر هر دو خیانت کنند، مجموع مجازات شش سال میشود. بنابراین، از دیدگاه جمعی، همکاری نتایج بهتری برای کل گروه به همراه دارد. با این حال، از منظر فردی، هر فرد برای حداکثر کردن منفعت شخصی، تمایل دارد خیانت کند؛ زیرا این گزینه در کوتاهمدت سودمندتر است. به همین دلیل، در بسیاری از موقعیتها، گرچه همکاری در سطح گروهی به نفع همگان است، رفتار خودمحورانه در سطح فردی محتملتر بوده و ممکن است کل گروه را از مزایای همکاری محروم کند. معمای زندانی و مدلهای ریاضی مرتبط نشان میدهند که وقتی اکثر اعضای جامعهای همکاری میکنند و یک فرد خیانتکننده وارد میشود، فرد خیانتکننده از مزایای همکاری جمعی بهرهمند میشود و الگویی ایجاد میشود که به نفع خیانت عمل میکند. برعکس، اگر جامعهای عمدتاً خیانتکننده باشد و یک فرد همکاریکننده وارد شود، همکاریکننده متحمل زیان بیشتری میشود و بقای کمتری دارد؛ در نتیجه همکاریکننده حذف میشود. بنابراین، منطق انتخاب فردی به نفع خیانت عمل میکند و در طول زمان، استراتژی منفعتجویانه میتواند بر گروه غالب شود. بدون مکانیزمهایی که همکاری را پاداش دهند یا خیانت را تنبیه کنند، فرایندهای تکاملی و تصمیمگیری فردی تمایل دارند جامعه را به سمت رفتارهای خودمحورانه سوق دهند. از این منظر، هرچند همکاری در سطح گروهی میتواند منافع و پیامدهای بهتری برای بقای جمعی داشته باشد، اما در سطح فردی، نتایج رفتارهای منفعتجویانه و کوتاهمدت غالباً سریعتر و ملموستر ظاهر میشوند. به بیان دیگر، منطق گروهی ایجاب میکند اعضا برای رفاه و دوام کل گروه همکاری کنند، درحالیکه منطق فردی افراد را به سمت انتخابهایی سوق میدهد که سود فوری و مستقیم برای خودشان دارند؛ حتی اگر در بلندمدت به زیان جمع تمام شود.
از این مثال میتوان دریافت که در فرایندهای تکاملی، گاه میان منافع فردی و منافع جمعی تعارضی بنیادین شکل میگیرد. به بیان دیگر، آنچه در سطح گروهی سودمند است، لزوماً در سطح فردی مزیتی به شمار نمیآید. در سطح جمعی، همکاری میتواند موجب افزایش بقا، انسجام و موفقیت کل گروه شود، اما در سطح فردی، رفتارهایی که منافع سریعتر و ملموستری برای شخص دارند، معمولاً جذابتر و سودآورتر به نظر میرسند؛ حتی اگر در بلندمدت به زیان کل جمع تمام شوند. به این ترتیب، میتوان گفت منافع فردی و منافع جمعی دو بُردارند که همیشه در یک جهت حرکت نمیکنند؛ گاهی بیشینه شدن یکی، به کاهش دیگری میانجامد یا دستکم میان آنها همراستایی کامل وجود ندارد. از این رو، ممکن است در یک جمعیت مشاهده شود که هرچه میزان همکاری افزایش یافته، منفعت کلی جامعه بالاتر رفته، اما جذابیت و سود کوتاهمدت برای افراد در آن شرایط کاهش یافته است. این همان شکاف اساسی است که انتخاب طبیعی در سطح فرد و گروه را از یکدیگر متمایز میسازد. برای درک بهتر این تضاد، میتوان به «بازی شکار گوزن»[۱۲] اشاره کرد که اغلب برای توضیح نقش همکاری و اعتماد متقابل در رفتارهای اجتماعی و تکاملی به کار میرود. در این سناریو، دو گزینه در برابر دو شکارچی قرار میگیرد: شکار گوزن یا شکار خرگوش. شکار گوزن مستلزم همکاری است؛ زیرا گوزن حیوانی بزرگ و سریع است و تنها در صورت هماهنگی کامل دو شکارچی، شکار آن امکانپذیر میشود. اگر هر دو تصمیم بگیرند برای شکار گوزن همکاری کنند، موفق به شکار خواهند شد و هر کدام سه واحد منفعت کسب میکنند. در مقابل، اگر هر دو تصمیم بگیرند بهطور مستقل خرگوش شکار کنند، هر یک تنها یک خرگوش به دست میآورد و در نتیجه یک واحد منفعت کسب میکند. در صورتی که یکی از شکارچیان برای شکار گوزن تلاش کند، اما دیگری تصمیم بگیرد خرگوش شکار کند، شکارچیِ اول به دلیل نداشتن همراه، دست خالی بازمیگردد و هیچ منفعتی به دست نمیآورد؛ درحالیکه شکارچی دوم با شکار خرگوش، یک واحد منفعت کسب خواهد کرد.
بر پایهی این منطق، اگر در جامعهای همهی افراد به شکار گوزن روی آورند، هر کدام سه واحد منفعت به دست میآورد و در چنین شرایطی، فردی که بخواهد خرگوش شکار کند، چون منفعت کمتری نصیبش میشود، بهتدریج از چرخهی رقابت حذف خواهد شد. برعکس، در جامعهای که همهی افراد خرگوش شکار میکنند و هر نفر تنها یک واحد منفعت میبرد، اگر فردی تصمیم بگیرد گوزن شکار کند، به دلیل نداشتن همراه برای همکاری، دست خالی میماند و هیچ منفعتی به دست نمیآورد؛ در نتیجه، او نیز حذف میشود. این وضعیت نشان میدهد که در چنین مدلی، دو نوع فرهنگ میتوانند شکل بگیرند: یکی فرهنگ شکار خرگوش و دیگری فرهنگ شکار گوزن. اگر در جامعهای تنوع رفتاری یا فرهنگی وجود داشته باشد، ممکن است گروهی به سمت شکار گوزن و گروهی دیگر به سمت شکار خرگوش گرایش پیدا کنند. نکتهی مهم این است که در هر یک از این فرهنگها، راهبرد موفق برای فرد آن است که شبیه دیگران رفتار کند؛ بهعبارت دیگر، در فرهنگی که بیشتر افراد گوزن شکار میکنند، گوزن شکار کردن برای فرد سودمندتر است و در فرهنگی که اکثریت شکارچی خرگوشاند، خرگوش شکار کردن مزیت بیشتری دارد. بااینحال، اگر این دو فرهنگ را نه در درون خود، بلکه در مقایسه با یکدیگر بررسی کنیم، درمییابیم فرهنگی که به سمت شکار گوزن متمایل شده است، در سطح کلی و گروهی موفقتر است و منافع بیشتری به دست میآورد. هرچند هر دو فرهنگ میتوانند به نوعی تعادل درونی برسند، اما سطح موفقیت آنها یکسان نیست؛ گروه شکارچی گوزن از نظر منافع جمعی جایگاه بالاتری دارد. به بیان دیگر، رفتاری که در سطح فردی برای اعضای گروه شکارچی خرگوش سودمند است و به بقای فردی آنان کمک میکند، در مقایسهی میانگروهی چندان کارآمد نیست. هنگامی که دو فرهنگ با یکدیگر مقایسه شوند، مشاهده میشود که گروه شکارچی خرگوش در مجموع منافع کمتری نسبت به گروه شکارچی گوزن به دست میآورد. به این ترتیب، هرچند رفتار شکار خرگوش در درون آن فرهنگ از منظر فردی معقول و بقابخش است، اما در مقیاس گروهی، فرهنگی که بر پایهی همکاری و شکار گوزن استوار است، کارآمدتر و سودمندتر خواهد بود. ازاینرو، اگر زمانی رقابت یا درگیری میان این دو گروه رخ دهد، گروه شکارچی گوزن که از انسجام، همکاری و منافع جمعی بیشتری برخوردار است، احتمالاً توان بقای بالاتری خواهد داشت و شانس بیشتری برای پیروزی خواهد یافت.
در مجموع، این دو مثال با جزئیات بیان شدند تا نشان دهند که پدیدههای تکاملی را نمیتوان بهصورت جمع جبری سادهای از منافع فردی تفسیر کرد. به عبارت دیگر، حتی اگر هر فرد در یک گروه از نظر بقا یا منفعت، وضعیت بهتری داشته باشد، این امر لزوماً به معنای آن نیست که کل گروه نیز از آن استراتژی سود بیشتری میبرد یا ماندگاری بالاتری دارد. چنین مثالهایی نشان میدهند که ممکن است رفتاری در سطح فردی مزیتساز باشد، اما در سطح جمعی همان رفتار به زیان گروه تمام شده و حتی موجب ضعف یا شکست آن در رقابت با گروههای دیگر شود. ازاینرو، منافع فردی و جمعی الزاماً همجهت نیستند و چهبسا استراتژیای که برای فرد بهینه است، در سطح کلان بقای گروه را تهدید کند.
همانگونه که پیشتر اشاره شد، داوکینز و پینکر از جمله نظریهپردازانیاند که با ایدهی «انتخاب طبیعی در سطح گروه» مخالفت کرده و آن را از نظر علمی نادرست دانستهاند. استدلال اصلی آنان بر این مبناست که انتخاب طبیعی اساساً در سطح فردی و درونگروهی عمل میکند، نه در سطح میانگروهی. داوکینز برای توضیح این دیدگاه مثالی مطرح میکند: فرض کنید دو گروه وجود دارند؛ گروه «الف» که در آن میزان همکاری و رفتارهای نوعدوستانه بالاست و گروه «ب» که در آن همکاری کمتری دیده میشود. در نگاه نخست، ممکن است چنین به نظر برسد که گروه «الف» به دلیل انسجام و همیاری بیشتر، در رقابتها یا حتی در جنگها، بر گروه «ب» غلبه میکند و از اینرو، انتخاب طبیعی در سطح گروهی به سود آن عمل مینماید. اما از نظر داوکینز، اشکال اصلی این استدلال در درون خود گروه «الف» نهفته است. او توضیح میدهد که در هر گروهی که رفتارهای نوعدوستانه رواج دارد، همواره افرادی یافت میشوند که خودخواه یا به اصطلاح «مفتخورند»[۱۳]؛ یعنی از منافع همکاری دیگران بهرهمند میشوند، بیآنکه خود هزینهای بپردازند. در نتیجه، افراد نوعدوست که منابع خود را صرف کمک به دیگران میکنند، احتمال بقای کمتری دارند؛ درحالیکه افراد خودخواه بدون فداکاری، منفعت بیشتری به دست میآورند. بنابراین، در گذر زمان و در طی نسلها، ژنهای مرتبط با خودخواهی بیشتر گسترش مییابند و ژنهای مرتبط با نوعدوستی و همکاری کاهش پیدا میکنند. به بیان دیگر، از دید داوکینز، انتخاب طبیعی در نهایت به سود ژنهای خودمحور عمل میکند، نه ژنهای گروهمحور یا نوعدوستانه. او همچنین تأکید میکند که حتی اگر فرض کنیم بتوان گروهی یافت که در آن تقریباً همه اعضا همکاریجو و نوعدوست باشند، این وضعیت نیز پایدار نخواهد بود. به گفتهی داوکینز، دو عامل موجب تنوع درونگروهی میشوند: نخست، جهشهای ژنتیکی که میتوانند افرادی با ویژگیهای خودخواهانه پدید آورند و دوم، مزیت زیستی این افراد در مقایسه با دیگران. چون خودخواهی در سطح فردی موجب بقای بیشتر میشود، این ویژگی بهتدریج در گروه گسترش یافته و در طی چند نسل، رفتارهای نوعدوستانه جای خود را به خودمحوری میدهند. بدینترتیب از نگاه داوکینز، انتخاب در سطح گروه، سازوکاری پایدار برای توضیح رفتارهای اجتماعی یا اخلاقی در انسانها نیست.
عامل دیگری هم وجود دارد که داوکینز آن را یکی از منابع اصلیِ ایجاد تنوع درونگروهی میداند و آن، ورود ژنها از بیرون گروه است. یعنی ازدواجها و ارتباطات بینقبیلهای یا میانفرهنگی باعث میشوند افرادی از گروههای دیگر وارد جامعه شوند و در نتیجه، ژنهای تازهای به ترکیب ژنتیکی آن گروه افزوده شود. این فرایندِ مهاجرت یا آمیزش ژنتیکی میتواند موجب ظهورِ دوبارهی افرادی با ویژگیهای خودخواهانهتر شود. به همین دلیل، حتی اگر گروهی توانسته باشد تا حدی خود را از درون «پاکسازی» کرده و اعضای همکاریجوی بیشتری پرورش دهد، ورود ژنهای جدید از بیرون میتواند آن تعادل را بر هم بزند. داوکینز میگوید همین فرایندها باعث میشوند که خودخواهی هیچگاه از میان نرود و پس از چند نسل، دوباره در گروه غالب شود. بر این اساس، او نتیجه میگیرد که از جهت نظری، انتخاب طبیعی در سطح گروه نمیتواند توضیحدهندهی پایداری رفتارهای همکاریجویانه یا نوعدوستانه باشد. از دید او، مکانیزم انتخاب و بقا در سطح ژنها و در چهارچوب تکامل زیستی معنا پیدا میکند، نه در سطح گروهها یا فرهنگها. به تعبیر داوکینز، اگرچه همکاری و ازخودگذشتگی را در جوامع انسانی میتوان مشاهده کرد، اما این پدیدهها را باید با سازوکارهای دیگری مانند تکامل ژنتیکیِ فردمحور یا فرایندهای فرهنگی و اجتماعیِ غیرژنتیکی توضیح داد؛ نه با اتکای صرف به نظریهی انتخاب گروهی. اما نظریهپردازانی که بر مفهوم «میراثبری دوگانه» تأکید دارند، استدلال میکنند که حتی اگر مرزهای ژنتیکی میان گروهها بهطور کامل از میان برود و تبادل ژنی میان آنها دائماً در جریان باشد، همانطور که داوکینز اشاره میکند باز هم این به معنای از بین رفتن مرزهای فرهنگی نیست. از دید آنها، در کنار وراثت ژنتیکی، نوعی وراثت فرهنگی نیز وجود دارد که از طریق یادگیری اجتماعی، آموزش، تقلید، هنجارها و ارزشها منتقل میشود. دقیقاً همین وراثت فرهنگی است که میتواند مرزهایی پایدار میان جوامع ایجاد کند. اگرچه انسانها از نظر ژنی در اثر ازدواجهای بینقبیلهای و جابهجاییهای جمعیتی بهشدت با یکدیگر آمیختهاند، اما فرهنگها از طریق نظامهای آموزشی، زبان، باورهای دینی، ساختارهای اجتماعی و حتی اسطورهها و آیینها، نوعی انسجام درونی و تمایز بیرونی میسازند که آنها را از دیگر گروهها متمایز میکند. این مرزهای فرهنگی، برخلاف مرزهای ژنتیکی، میتوانند دوام بیشتری داشته باشند و مسیر تکامل اجتماعی و رفتاری یک گروه را به شکلی مستقل هدایت کنند. در نتیجه، نظریهی میراثبری دوگانه استدلال میکند که تکامل انسانی را باید در دو سطح موازی اما درهمتنیده یعنی ژنتیکی و فرهنگی بررسی کرد؛ چراکه فرهنگ میتواند در سطح گروهی همان نقشی را ایفا کند که ژن در سطح زیستی بر عهده دارد: یعنی ایجاد تفاوت، مرز و در نهایت، زمینهساز انتخاب بینگروهی شود.
در ادامهی مباحث اپیزود پیشین، میتوان گفت که ذهن انسان نهتنها نسبت به برخی از محتواهای فرهنگی حساستر و پذیراتر است، بلکه گرایشهای شناختی و اجتماعی خاصی نیز دارد که مسیر انتقال فرهنگی را جهت میدهند. همانطور که پیشتر اشاره کردیم، افراد معمولاً از کسانی تقلید میکنند که در نگاه جامعه «موفق»، «فرهیخته» یا «دارای شأن اجتماعی بالا» به شمار میآیند. این همان چیزی است که در چهارچوب نظریهی یادگیری اجتماعی با عنوان «جهتگیری نسبت به منزلت اجتماعی»[۱۴] و «جهتگیری نسبت به اکثریت»[۱۵] شناخته میشود. انسانها بیشتر از کسانی یاد میگیرند که در جایگاه بالاتری از قدرت، دانایی یا منزلت قرار دارند و در عین حال تمایل دارند باورها و رفتارهای خود را با اکثریت جامعه همسو کنند. در اپیزود قبل نیز به مفهوم «نمایشهای اعتبارافزا»[۱۶] اشاره کردیم؛ یعنی افرادی که میان گفتار و کردارشان هماهنگی وجود دارد و به آنچه از دیگران میخواهند، خود نیز پایبندند. همین ویژگی سبب میشود پیامها و رفتارهای آنان از اعتبار و نفوذ بیشتری برخوردار باشد و در نتیجه، تأثیر فرهنگیشان ماندگارتر شود. در مجموع، همین مجموعه از جهتگیری و الگوهای یادگیری اجتماعی تعیین میکند که کدام رفتارها و باورها در یک فرهنگ تثبیت یا گسترش پیدا کنند و کدام از میان بروند. به این ترتیب، این فرایندها یکی از موتورهای اصلی شکلگیری میراثبری فرهنگی و تفاوتهای بینفرهنگی بهشمار میآیند. در واقع، فرهنگ برخلاف آنچه داوکینز میگفت، مجموعهای از میمهای جدا از هم نیست که صرفاً به افراد «انتقال داده شود» و بدون تغییر باقی بماند. انسانها باورها و رفتارهای خود را بر اساس اطلاعاتی که از فرهنگ خود به دست میآورند، دگرگون میکنند؛ بهویژه زمانی که در حال سازگار شدن با محیط جدیدیاند یا میکوشند جایگاه خود را در فرهنگ تثبیت کنند. برای نمونه، «همرنگی با جماعت» میتواند سازوکاری باشد که موجب همگن شدن یک قبیله یا جامعه میشود و به رفتارها و الگوهای یادگیری درون آن گروه شکلی یکدست میبخشد.
در مقالهای از جو هنریش و رابرت بوید[۱۷]، این ایده مطرح میشود که انتقال فرهنگی بر پایهی گرایش به همرنگی، میتواند به شکلگیری تفاوتهای پایدار میان گروهها بیانجامد. یعنی وقتی افراد تمایل دارند باورها و رفتارهای خود را با اکثریت یا میانگین رفتارهای گروه هماهنگ کنند، انسجام فرهنگی درون هر گروه افزایش مییابد، اما در عین حال تفاوتهای بین گروهها برجستهتر میشود. بر این اساس، میتوان تفاوتهای فرهنگی را نه در سطح درونگروهی، بلکه در سطح بینگروهی و بر پایهی فرآیندهای یادگیری فرهنگی و همرنگی توضیح داد. زمانی که مجموعهای از هنجارها در یک فرهنگ شکل میگیرد و افراد نیز گرایش ذاتی به همرنگی با دیگران دارند، پدیدهای پدید میآید که از آن با عنوان «روانشناسی هنجارها»[۱۸] یاد میشود. این مفهوم به مجموعهی فرایندهای روانی اشاره دارد که موجب میشوند افراد نهتنها هنجارها و ارزشهای جامعهی خود را بیاموزند و مطابق آنها رفتار کنند، بلکه تمایل درونی و نیرومندی نیز برای پاسداری و تداوم آنها داشته باشند. به این ترتیب، فرهنگ به نظامی از ارزشها و هنجارهای درونیشده تبدیل میشود که اعضای جامعه، آگاهانه یا ناآگاهانه، در جهت حفظ و بازتولید آن تلاش میکنند.
دانشمندان ابزارهایی در اختیار دارند که به کمک آنها میتوان میزان تنوع یا گوناگونی را، چه در سطح ژنتیکی و چه در سطح فرهنگی، اندازهگیری کرد. یکی از این ابزارهای محاسباتی، شاخصی به نام FST است که از طریق آن میتوان واریانس یا گوناگونی میانگروهی و درونگروهی را سنجید. بهطور کلی، هرچه مقدار این شاخص بالاتر باشد، به این معناست که تفاوت میان گروهها بیشتر و گوناگونیِ بینگروهی نسبت به درونگروهی افزایش یافته است. برای مثال، مقدار بالای FST نشان میدهد که دو جامعه (مانند ایران و آمریکا) از نظر فرهنگی یا ژنتیکی تفاوتهای قابلتوجهی با یکدیگر دارند. در مقابل، مقدار پایین FST به معنای آن است که بیشترِ تفاوتها در درون هر گروه یا جامعه مشاهده میشود تا میان آنها. در یکی از پژوهشهای شناختهشده، از همین شاخص برای سنجش میزان گوناگونی استفاده شده است. پژوهشگرانِ این پژوهش هر دو سطح ژنتیکی و فرهنگی را با شاخص FST اندازهگیری کردند تا بتوانند نسبت و رابطهی میان این دو نوع تنوع را بررسی و مقایسه کنند. در سطح ژنتیکی، نتایج پژوهش نشان داد که مقدار FST بسیار پایین است. این یافته به آن معناست که گوناگونی ژنتیکی عمدتاً در درون گروهها دیده میشود و تفاوتهای میان گروههای انسانی بسیار اندک است. به بیان دیگر، اگر جمعیتهای مختلف، مانند ساکنان آفریقا و ساکنان آمریکا با یکدیگر مقایسه شوند، میزان تفاوت ژنتیکی میان آنها ناچیز خواهد بود؛ در حالیکه تنوع ژنتیکی بالایی در درون هر جمعیت وجود دارد. این نتیجه نشان میدهد که انسانها در مجموع از ریشهی ژنتیکی نسبتاً مشترکی برخاستهاند و تفاوتهای ظاهری یا زیستی میان جمعیتها بسیار کمتر از آن چیزی است که در نگاه نخست به نظر میرسد. اما زمانی که همین محاسبات در سطح فرهنگی انجام شد، پژوهشگران مشاهده کردند که مقدار FST بهمراتب بالاتر است. این به آن معناست که گوناگونی فرهنگی بیشتر در سطح بینگروهی دیده میشود تا در درون گروهها. در واقع هر فرهنگ در درون خود از نوعی همگنی و شباهت برخوردار است، اما هنگامی که فرهنگها با یکدیگر مقایسه میشوند، تفاوتهای چشمگیری میان آنها آشکار میشود. بنابراین، برخلاف ژنتیک که بر اشتراک و شباهت میان انسانها تأکید دارد، فرهنگ سازوکاری است که موجب شکلگیری تمایزهای چشمگیر میان گروههای انسانی میشود. در نتیجه اگرچه انسانها از نظر ژنتیکی ریشهای واحد دارند، اما به سبب جداییهای جغرافیایی و تاریخی، فرهنگهای متمایزی پدید آوردهاند که تفاوت میان گروهها را بسیار برجستهتر از تفاوتهای درون آنها کرده است. پژوهش یادشده نیز در پایان نتیجه میگیرد که مقدار بالای FST فرهنگی که به معنای گوناگونی بینگروهی چشمگیر در عرصهی فرهنگ است، میتواند توضیحی برای پدیدههایی مانند همکاری و نوعدوستی باشد. این نتیجه با دیدگاههایی که داروین سالها پیش مطرح کرده بود نیز همسو است؛ زیرا او نیز بر این باور بود که برخی رفتارهای همکاریجویانه را میتوان در سطح گروه توضیح داد. پژوهش مورد نظر نتیجه میگیرد که فرهنگ و انتقال فرهنگی، در مقایسه با ژنها، تبیین مناسبتری برای درک و توضیح پدیدههایی همچون نوعدوستی و همنوعگرایی در میان انسانها فراهم میکنند. تا اینجا، بهاختصار به نظریه و شواهد مربوط به «انتخاب گروهی در سطح فرهنگ»[۱۹] پرداختیم. در ادامه، برای روشنتر شدن این مفهوم، به مثالی مذهبی خواهیم پرداخت که بهخوبی نشان میدهد چگونه انتخاب در سطح فرهنگی میتواند شکلگیری، بقا یا برتری یک گروه را نسبت به گروهی دیگر توضیح دهد.
دو مذهب «شِیکِرها»[۲۰] و «مقدسین آخرین زمان» (که در گذشته با نام رسمی کلیسای مورمُن[۲۱] شناخته شدند)، هر دو در قرن نوزدهم میلادی پدید آمدند و از بسیاری جهات شباهتهای قابلتوجهی داشتند. هر دو از دل تجربههای عرفانی و مکاشفات دینی برخاستند و در باورها و آیینهای خود نیز همپوشانیهایی نشان میدادند. از نظر تاریخی، هر دو در شرایط اجتماعی و زمانی مشابهی شکل گرفتند و تمایل داشتند خود را از جامعهی بزرگتر جدا نگه دارند. این فرقهها نوعی فرهنگ درونگروهی ایجاد کرده بودند که در آن، انسجام داخلی و پیوند میان اعضا، مهمترین ارزش به شمار میرفت؛ درحالیکه ارتباط با جهان بیرون بهطور جدی محدود و کنترلشده بود. با این همه، سرنوشت نهایی این دو آیین بهشدت متفاوت رقم خورد. امروزه کلیسای مورمنها حدود شانزده میلیون پیرو در سراسر جهان دارد؛ درحالیکه از شیکرها تنها سه یا چهار نفر باقی ماندهاند. پرسش این است که چه عاملی باعث شد یکی از این دو مذهب چنین گسترش یابد، درحالیکه دیگری تقریباً بهکلی از میان رفت؟ پاسخ در تفاوت هنجارهای فرهنگی آنها نهفته است. شیکرها پرهیز کامل از روابط جنسی را یکی از اصول اساسی ایمان خود میدانستند. آنان ازدواج را ممنوع کرده بودند و تجرد مطلق را نشانهی پاکی روح میپنداشتند. در نگاه آنان، میل و کنش جنسی بازتولید «گناه نخستین» آدم و حوا بود و خودداری از آن، راهی برای رهایی از آلودگی دنیوی به شمار میرفت. در مقابل، مورمنها فرهنگی داشتند که خانواده، ازدواج و فرزندآوری را در مرکز ارزشهای دینی و اجتماعی خود قرار میداد. ازدواج امری مقدس و وظیفهای الهی تلقی میشد و حتی در دوران اولیهی شکلگیری این آیین، چندهمسری مجاز بود. برخی از رهبران نخستین مورمنها چندین همسر داشتند و نسلهای پرشماری از آنها پدید آمد. بدینترتیب، جامعهی مورمنها بهسرعت رشد کرد و در مناطق گوناگون جهان گسترش یافت؛ درحالیکه جامعهی شیکرها، بهدلیل هنجارهای ضدتولیدمثل، کوچک و در نهایت منقرض شد. این مثال بهروشنی نشان میدهد که هنجارهای فرهنگی میتوانند نقشی تعیینکننده در بقا یا نابودی یک گروه اجتماعی داشته باشند. فرهنگی که به گسترش جمعیت و تقویت پیوندهای خانوادگی یاری میرساند، شانس بیشتری برای دوام و رشد دارد؛ درحالیکه فرهنگی که رفتارهای حیاتی مانند ازدواج و تولیدمثل را منع میکند، دیر یا زود محکوم به زوال است.
اگر بخواهیم سه دین بزرگ جهان یعنی مسیحیت، اسلام و هندوئیسم را بررسی کنیم، مشاهده میکنیم که این ادیان توانستهاند در مقابل خدایان محلی یا محدود و نظامهای اخلاقی ناسازگار پیروز شوند و به فرهنگهایی گسترده تبدیل شوند که میلیونها نفر در سراسر جهان آنها را پذیرفتهاند. نکته مهم این است که موفقیت این ادیان صرفاً ناشی از محتوای ویژه یا جذابیت شخصی آنها نبوده، بلکه به دلیل سازوکارها و هنجارهایی است که رفتارهایی را تشویق میکنند که قوام و انسجام گروههای فرهنگی را حفظ میکند. به عبارت دیگر، این ادیان با ایجاد چهارچوبهای رفتاری و هنجاری، گروهها را به هم پیوند داده و بقای جمعی آنها را تضمین کردهاند؛ بنابراین، موفقیت و گسترششان را باید از منظر تکامل فرهنگی و نقش آنها در تقویت و تثبیت گروهها فهمید، نه صرفاً از نگاه محتوای دینی یا جذابیت فردی. یکی از نظریههای برجسته در این زمینه توسط نورنزایان[۲۲] ارائه شده است. نورنزایان دو جریان تاریخی را مورد توجه قرار میدهد و میان آنها رابطه برقرار میکند: نخست، جوامع به مرور به جوامعی پیچیده و متمرکز تبدیل شدند و دوم، خدایان از حالت محلی و محدود به خدایان فراگیر و همهتوان تغییر یافتند. او این دو جریان را تصادفی نمیداند و معتقد است دین نقش یک میانجیگر را در تثبیت و تقویت هنجارهای اجتماعی و فرهنگی ایفا میکند. به این معنا که دین میتواند ایدهها و هنجارهایی که با بقای گروه، گسترش آن یا افزایش تولیدمثل اعضایش مرتبطند، تقویت، ساختارمند و میزان تعهد افراد به آنها را افزایش دهد و بدین ترتیب در سطح فرهنگی برجستهتر سازد. این ایدهها میتوانند به موضوعاتی مانند روابط جنسی، همکاری میان اعضای گروه یا ظرفیت گروه در جذب اعضای جدید مرتبط باشند و مستقیماً در بقای گروه تأثیرگذار باشند. نمونه تاریخی شیکرها و مقدسین آخرالزمان (یا همان مورمنها) نشان میدهد که چگونه تفاوتهای فرهنگی میتواند سرنوشت گروهها را تعیین کند. در میان شیکرها، هنجار فرهنگی نسبت به امر جنسی بسیار محدودکننده بود؛ ازدواج و فعالیت جنسی پذیرفته نمیشد و هرگونه تمایل جنسی گناهآلود تلقی میشد. این محدودیت شدید موجب کاهش جمعیت و در نهایت انقراض آنها شد. در مقابل، مورمنها هنجارهایی داشتند که ازدواج، فرزندآوری و تشکیل خانواده را تشویق میکرد؛ به گونهای که نسلهای بعدی به سرعت گسترش یافتند و گروه به دوام طولانیمدت دست یافت. بنابراین، هنجارهایی که با تولیدمثل، همکاری گروهی و انسجام اجتماعی مرتبطند، میتوانند مستقیماً بر موفقیت یا شکست یک گروه فرهنگی تأثیرگذار باشند و دین نقش میانجیگر را ایفا میکند؛ یعنی هنجارها را تقویت میکند و با افزایش میزان تعهد و اجرای آنها توسط اعضا، اثرگذاری آنها را بهطور چشمگیری افزایش میدهد. بدین ترتیب دین هم چهارچوب و هنجارهای لازم را فراهم میآورد و هم انگیزه و محرکی قوی ایجاد میکند تا افراد به رعایت آنها پایبند باشند؛ همانطور که باور به زندگی پس از مرگ، بهشت و جهنم، انگیزهای برای رعایت هنجارهای گروهی فراهم میکند.
همانطور که هنجارهای مرتبط با ازدواج و تولیدمثل در گروههایی مانند شیکرها و مورمنها بر بقای جمعیت تأثیر داشت، هنجارهای مرتبط با توانایی جذب اعضای جدید در دین[۲۳] نیز در گسترش آن میتوانند اثرگذار باشند. همچنین این هنجارها میتوانند بر توانایی گروه در جذب اعضای جدید و گسترش دین اثرگذار باشند. برخی گروهها هنجارهایی دارند که اعضای آنها را موظف میکند رسالت یا وظیفهای تبشیری را انجام دهند و فعالانه به ترویج دین خود بپردازند و افراد جدید را به گروه جذب کنند. در برخی ادیان، این هنجارها و باورها بسیار پررنگ و جزء اصول اعتقادیاند؛ درحالیکه در برخی دیگر، تأکید کمتری بر آنها وجود دارد. شدت و گستردگی این هنجارها میتواند بهطور مستقیم بر تعداد افرادی که به دین میپیوندند یا در گروه باقی میمانند، اثرگذار باشد و در نتیجه موفقیت فرهنگی و رشد جمعیتی گروه را تعیین کند.
اگر آنچه را که تا اینجا بیان شد، کنار هم قرار دهیم، میتوان نتیجه گرفت که ادیان بهعنوان واحدهای فرهنگی، نقش تعیینکنندهای در سازماندهی و شکلدهی رفتارها و تعاملات اعضای گروه دارند. هر دینی تاریخچه و مسیر فرهنگی خاص خود را دارد، اما با گذر زمان، ادیان به نوعی وارد رقابت فرهنگی با یکدیگر میشوند. این رقابت لزوماً به معنای نزاع یا جنگ نیست، هرچند در برخی موارد چنین برخوردهایی نیز رخ داده است. موفقیت یا شکست یک دین بیشتر به تأثیر آن بر انسجام و همبستگی گروهی و همچنین زمینههای مرتبط با تولیدمثل و جذب اعضای جدید بستگی دارد. ادیانی که بتوانند هنجارها و باورهایی ارائه دهند که گروه را منسجمتر کنند و رفتارهای مرتبط با بقا، تکثیر جمعیت و جذب افراد جدید را تقویت کنند، شانس بیشتری برای گسترش و فراگیری پیدا میکنند؛ درحالیکه ادیانی که این کارکردها را کمتر ایفا کنند، احتمالاً با گذر زمان از صحنه حذف میشوند. جنبههایی از تکامل فرهنگی که تا اینجا بررسی شد، مانند انتقال فرهنگی بر اساس همنوایی یا همرنگی با دیگران، روانشناسی هنجارهای اجتماعی و نیز سازوکارهایی مانند نمایشهای اعتبارافزا، نقش مهمی در تثبیت و متمایز کردن دین دارند. این مکانیزمها به دین کمک میکنند خود را از دیگر ادیان متمایز نگه دارد و در چهارچوب فرهنگی خود، مرزهای مشخصی ایجاد کند. به این ترتیب، تفاوتهای آن با گروههای دیگر بهطور واضح و برجسته مشخص میشود و اعضای گروه درک روشنی از هویت و تعهد خود نسبت به دین پیدا میکنند. در نهایت، همین تفاوتهای فرهنگی مانند مادهای خام یا سوخت اولیه عمل میکنند که امکان اعمال انتخاب گروهی در سطح فرهنگی را فراهم میآورند؛ به عبارت دیگر، گروههایی که همکاری و انسجام بیشتری دارند، در رقابتهای فرهنگی موفقترند. از این منظر، فرهنگ و دین نه تنها مرزها و هویت گروه را شکل میدهند، بلکه میتوانند فراتر از مرزهای کشوری عمل کرده و زمینه شکلگیری گروههای فراملیتی را نیز فراهم کنند.
اگرچه میتوان جنبههای مختلفی مانند رفتارهای جنسی، میزان فعالیتهای تبلیغی و تبشیری یا همکاری گروهی را بررسی کرد؛ اما از آنجایی که نقش دین در ارتقای همکاری درونگروهی بیشتر مورد توجه پژوهشها قرار گرفته است، ما نیز در ادامه تمرکز خود را بر همین جنبه قرار میدهیم و تلاش میکنیم نشان دهیم که دین میتواند بهعنوان یک میانجیگر، همکاری درونگروهی را تقویت کند و اثرات آن را بهطور دقیقتری توضیح دهد.
ابتدا نظریهی «خدایان بزرگ» آرا نورنزایان را مرور میکنیم که گاهی با عنوان «همنوعگرایی»[۲۴] نیز شناخته میشود. این نظریه بیان میکند که دستیابی به سطح بهینه و بیشینهی همکاری در یک گروه بدون وجود دین با خدایان بزرگ امکانپذیر نیست. به عبارت دیگر، در جوامعی که به خدایانی باور دارند که همهجا حاضر، ناظر و توانمندند و رفتارهای انسانها را زیر نظر دارند و پاداش یا جزا میدهند، افراد انگیزه بیشتری برای رعایت هنجارهای همکاری دارند. در نبود چنین باورهایی، بسیاری از افراد ممکن است مطابق نقش «مفتخورها» در گروه عمل کنند؛ به این معنا که از مزایای گروه استفاده کنند، بدون آنکه سهم متناسبی در همکاری و رعایت هنجارها داشته باشند. نظارت دیگران تا حدی میتواند جلوی این رفتارها را بگیرد، اما همیشه کافی نیست؛ زیرا بسیاری از اعمال بهصورت پنهان انجام میشوند و افراد میتوانند کوتاهی کنند بدون آنکه دیده شوند. وجود خدایان بزرگ، با ویژگیهایی مانند دانای مطلق بودن، همهتوانی و نظارت دائمی بر اعمال انسانها، اثر «خداترسی» ایجاد میکند که انگیزهی افراد برای رعایت هنجارهای همکاری را افزایش میدهد و در نتیجه سطح کلی همکاری در گروه به حداکثر میرسد. بر اساس این نظریه، ادیانی که چنین ویژگیهایی را در باورها و اعمال خود جای دادهاند، نقش مشخص و مؤثری در عملکرد گروه دارند و به کاهش اصطکاکها و حل مشکلات درونگروهی کمک میکنند. این ویژگیها باعث میشوند این گروهها موفقتر عمل کرده و در رقابت با سایر گروهها یا ادیان با ایمانهای متفاوت، برتری پیدا کنند.
پژوهشهایی وجود دارد که نشان میدهد فرهنگهایی که بر پایهی ایدههای دینی شکل گرفتهاند، نسبت به گروهها و فرهنگهای سکولار دوام و ماندگاری طولانیتری داشتهاند. برای مثال، تحقیقات ریچارد سوسیس[۲۵]، انسانشناس و مردمشناس نشان میدهد که این تفاوت احتمالاً ناشی از تأثیر دین بر افزایش تعهد اعضا به گروه و ایجاد هنجارهایی است که برخی رفتارها را محدود یا ممنوع میکنند. این هنجارها عملکرد گروه را بهبود میبخشند و موجب میشوند جوامع دینی از نظر همبستگی و کارکرد درونگروهی موفقتر و پایدارتر باشند. پژوهشهای بعدی، همچون مطالعهی رز و ریموند[۲۶]، با بررسی دادههای تاریخی و بینفرهنگی مربوط به جوامع و اقوام مختلف با باورهای دینی متفاوت، به دنبال مقایسهی رابطهی شکل باورهای دینی با میزان پیچیدگی اجتماعی این جوامع بودند. در این مطالعات، پیچیدگی اجتماعی را میتوان بهعنوان شاخصی از سطح همکاری گروهی در نظر گرفت. در گروههای کوچک، نیاز چندانی به سازوکارهای رسمی برای ایجاد همکاری وجود ندارد؛ زیرا اعضا معمولاً یکدیگر را میشناسند و روابط بر پایهی شناخت متقابل، خویشاوندی و پیوندهای خانوادگی شکل میگیرد. اما افزایش اندازه گروهها، روابط شخصی و خویشاوندی بهتنهایی برای حفظ هماهنگی و همکاری کافی نیست و در چنین شرایطی، نیاز به سازوکارهای فرهنگی و نهادی فراتر از روابط خانوادگی برای تضمین همکاری میان اعضای غیرخویشاوند و حفظ انسجام گروهی ایجاد میشود. پرسش اصلی این است که در گروههای بزرگتر و پیچیدهتر که توانستهاند تا حدی انسجام و همکاری میان اعضای خود را برقرار کنند، آیا میتوان الگوهای ویژه و متمایزی از باورهای دینی را مشاهده کرد؟ یافتههای پژوهشگران نشان میدهد که گروههای بزرگتر و پیچیدهتر که قابلیت بالاتری در ایجاد همکاری در مقیاس وسیع دارند، معمولاً باورهایی به خدایان بزرگ و اخلاقگرا دارند. به بیان دیگر، هرچه یک گروه بزرگتر و پیچیدهتر باشد، احتمال آنکه خدایان مورد اعتقاد آن گروه جهانی، توانمند و ناظر بر رفتار اخلاقی اعضای گروه باشند، بیشتر است.
یکی از ایدههای نقادانهای که بن پورزیکی[۲۷] مطرح کرده، این است که خدایان همه گروهها (چه کوچک و چه بزرگ) تا حدی اخلاقگرا هستند و اعمال اعضای گروه را زیر نظر دارند و به آنها پاداش یا جزا میدهند. بنابراین، مفهوم نظارت خدا، مختص گروههای بزرگ نیست. تفاوت اصلی در گسترۀ نظارت است: در گروههای کوچکتر، حیطه نظارت خدای اخلاقگرا محدود است و بیشتر بر رفتارهای درون گروه تمرکز دارد؛ به این معنا که اگر فردی خارج از قبیله یا گروه کوچکتر عملی نابهنجار انجام دهد، خدای اخلاقگرا دخالتی نمیکند، اما رفتارهای درون گروه تحت نظارت و ارزیابی او قرار میگیرد و اعمال نابهنجار درون گروه از دید او مضموم و ناپسند تلقی میشود. بن پورزیکی توضیح میدهد که همه خدایان نقش اخلاقی دارند و اعمال نظارت اخلاقی میکنند، اما تفاوت در مقیاس و دامنه فعالیت آنهاست. خدایان جوامع کوچک یا مقیاس پایین محدودتر و محلیاند؛ درحالیکه خدایان بزرگ در ادیان جهانی جهانشمولاند و توان و حضور آنها فراگیر است. این تفاوت اهمیت بالایی دارد؛ زیرا خدای اخلاقی با دسترسی محدود نمیتواند رفتار افراد را به شکل گسترده تغییر دهد و محدودیتهایی دارد؛ بنابراین افراد ممکن است رفتارهای نابهنجار خود را پنهان کنند یا خارج از محدوده مشاهده او انجام دهند. این خدایان شبیه «عمویی ایرادگیرند» که همیشه نگران رفتار شماست اما توان اعمال تغییر چندانی ندارد. در مقابل، خدایان بزرگ هم اخلاق را اعمال میکنند و هم قادر و دانای مطلقاند و انگیزهبخش قویتری برای رفتارهای همکاریگرایانه و مشارکتیاند و افراد را به سمت رعایت بهتر هنجارهای گروهی سوق دهند. پژوهش دیگری که ادامه تحقیقات پیشین بود و توسط گروهی نزدیک به ۲۰ پژوهشگر انجام شد، نشان داد که ادیان یا ایمانهایی که خدایان بزرگ دارند، اعمال همکارانه را تنها محدود به اعضای درون گروه نمیکنند. برخلاف گروههای کوچک که نظارت و انگیزش اخلاقی بیشتر درون گروه محدود است، خدایان بزرگ موجب میشوند که رفتارهای همکارانه و اخلاقمحور حتی نسبت به افراد بیرون از گروه که به آن دین تعلق یا ایمان ندارند هم اعمال شود و گسترش یابد. ادیان دارای خدایان بزرگ رفتارهای همکارانه را فراتر از مرزهای گروه محدود توسعه میدهند.
دسته مهم دیگری از پژوهشها که به بررسی رابطه بین باورهای دینی و رفتارهای همکاری در انسانها میپردازد، تحت عنوان «اثر پرایمینگ دینی[۲۸]» شناخته میشود. پرایمینگ به معنای فعالسازی ذهنی یا یادآوری ضمنی یک موضوع در ذهن فرد است تا تأثیر آن بر رفتارهای بعدی مشاهده شود. مطالعات پرایمینگ نشان میدهند که وقتی نمادها، کلمات یا نشانههای دینی بهطور غیرمستقیم در ذهن افراد فعال میشوند، احتمال بروز رفتارهای همکاری و مشارکتآمیز در آنها نسبت به کسانی که چنین یادآوری دینی برایشان اتفاق نیفتاده است، افزایش مییابد. در آزمایشهای تجربی، این موضوع معمولاً با ارائه کلماتی به شرکتکنندگان و درخواست ساخت جمله با آنها بررسی میشود. در یک گروه، این کلمات بار معنایی دینی دارند، مانند «خدایا شکرت» و در گروه دیگر، کلمات بیارتباط با دین ارائه میشوند. نتایج نشان میدهند افرادی که با کلمات دینی آمادهسازی شدهاند، حتی تا بیست دقیقه پس از آزمایش، تمایل بیشتری به انجام رفتارهای همکاری و نوعدوستانه نشان میدهند. پژوهشهایی مانند مطالعات نورنزایان، نقش فعالسازی ذهنی باورهای دینی در تقویت رفتارهای همکاری را تأیید کردهاند. با این حال، یکی از مشکلات اصلی این حوزه پژوهشی، مسئله تکرارپذیری است. پژوهشگرانی که تلاش کردند همان نتایج اولیه را بازتولید کنند، دریافتند که اثر پرایمینگ دینی تکرار نمیشود و میزان همکاری میان شرکتکنندگان تفاوت قابل توجهی ندارد. چندین مطالعه مستقل همین مشکل را نشان دادهاند و این پرسش را مطرح کردهاند که آیا نتایج اولیه کاملاً اشتباه بودهاند یا خطای آماری غیرعمدی رخ داده است. به طور کلی این مطالعات اثر قابل توجهی بین یادآوری موضوعات دینی و رفتارهای همکاری نشان ندادهاند. با این حال، نظریه اصلی همچنان معتبر است. تجربه روزمره نشان میدهد که قرار گرفتن فرد در فضایی معنوی، حتی به صورت غیرمستقیم، میتواند رفتارهای فداکارانه و همکاری او را افزایش دهد. برای مثال، فردی که در محیطی مذهبی مانند شنیدن اذان یا شنیدن شعر مذهبی قرار میگیرد، حتی اگر توجه مستقیم نداشته باشد، احتمالاً رفتارهای همکاری بیشتری از خود نشان میدهد. این مسئله نشان میدهد که مشکل در طراحی اولیه پژوهش بوده و نتایج ناکام ماندهاند. پژوهشگران بعداً با طراحیهای خلاقانهتر توانستند اثر مورد انتظار را مشاهده کنند. برای نمونه، در فرهنگهای اسلامی مانند مراکش و امارات، گروهی از شرکتکنندگان در معرض صدای اذان قرار گرفتند که برای آنها معنای دینی و مقدس داشت؛ درحالیکه گروه کنترل، صدای غیردینی شنید. نتایج نشان داد افرادی که صدای اذان را شنیدند، رفتارهای همکاری و نوعدوستانه بیشتری از خود نشان دادند. بنابراین، هنگامی که طراحی پژوهش بهینه شد، اثر یادآوری موضوعات دینی بر رفتارهای همنوعدوستانه قابل مشاهده شد. اگرچه این حوزه هنوز نیازمند پیشرفت و پژوهش بیشتر است، شواهد نشان میدهند که با خلاقیت در طراحی پژوهشهای جدید، میتوان رابطه بین یادآوری خدایان یا مفاهیم دینی و رفتارهای همکاری را بهتر نشان داد.
در این قسمت با مفهوم «انتخاب گروهی فرهنگی» آشنا شدیم، مفهومی که اساساً بر این ایده مبتنی است که گروههای فرهنگی به دلیل تأثیر هنجارها بر عملکرد جمعی، ممکن است موفق یا ناکام شوند. انتخاب گروهی فرهنگی بسیار متفاوت از دیدگاههای سادهلوحانهای است که دههها پیش رایج بودند، مانند ایدهای که موجودات ممکن است خود را «برای خیر گونه» فدا کنند. بیان کردیم که رد کامل انتخاب گروهی توسط بسیاری از زیستشناسان نظری در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و حتی برخی از ترویجدهندگان امروز در حوزههای نزدیک به زیستشناسی، شاید زودهنگام بوده است. انتخاب گروهی فرهنگی، به مثابه لنزی منحصر به فرد برای بررسی تکامل عمل میکند و میتوان آن را به مثابه زبانی برای مدلسازی تغییرات تکاملی در نظر گرفت. این زبان، هرچند کمتر از دیدگاه ژنی مورد استفاده قرار گرفته، از نظر نظری و ریاضی هیچ کمبودی ندارد. تفکر مبتنی بر انتخاب گروهی، بهویژه در حوزه فرهنگ در حال بازگشت است. انتقال فرهنگی فرایندهایی برای حفظ مرزهای گروهی فراهم میکند که انتقال ژنتیکی فاقد آن است و همین امر باعث میشود انتخاب گروهی فرهنگی نسبت به انتخاب گروهی ژنتیکی از نظر نظری قابل پذیرشتر باشد. به نظر میرسد انتخاب گروهی فرهنگی نقشی کلیدی در شکلدهی چشمانداز دینی کنونی جهان ایفا کرده باشد. امروزه اکثر مردم به یک یا چند خدای بزرگ اعتقاد دارند؛ خدایانی قدرتمند، دانا و نگران مسائل اخلاقی. این خدایان بزرگ ممکن است در بازار دینی جهان موفق شده باشند، زیرا بهعنوان ابزارهایی مؤثر برای گروههای فرهنگی عمل میکنند. ادیان میتوانند بهعنوان شتابدهندههای هنجاری عمل کنند و سطح تعهد افراد را به هنجارهای گروهی افزایش دهند. تهدید به مجازات ابدی یا وعده پاداش ابدی میتواند پایبندی به هنجارهای گروه را بالا ببرد و در صورتی که این هنجارها با منافع تولیدمثلی، همکاری یا مأموریتی همسو باشند، گروهها رونق میگیرند و خدایان بزرگ نیز همراه با آنها گسترش مییابند.
[۱] dual inheritance
[۲] Cultural Group Selection
[۳] Religious Prosociality
[۴] Group-Level Selection
[۵] Blank Slate
[۶] Steven Pinker
[۷] Richard Dawkins
[۸] Genetic Selection
[۹] individual-Level Selection
[۱۰] Joseph Henrich
[۱۱] Prisoner’s Dilemma
[۱۲] Stag Hunt Game
[۱۳] free rider
[۱۴] prestige bias
[۱۵] conformist bias
[۱۶] credibility enhancing displays (CREDs)
[۱۷] Conformist Transmission and the Emergence of Between-Group Differences
[۱۸] Norm Psychology
[۱۹] Cultural Group Selection
[۲۰] Shakers
[۲۱] Mormons
[۲۲] Ara Norenzayan
[۲۳] outreach
[۲۴] Hyper-cooperation
[۲۵] Sosis
[۲۶] Roes & Remond
[۲۷] Ben Purzycki
[۲۸] priming