در بخش قبلی از مجموعه «ناباوری» به این مفهوم و تعریف آن پرداختیم و بیان کردیم که برای فهم ریشههای آن، لازم است به تبیینهایی توجه کنیم که برای ایمانمندی افراد وجود دارد. از این رو، سه تبیینی را که از لحاظ تاریخی قدمت دارند، به تفصیل توضیح دادیم. در این اپیزود قصد داریم ابتدا به شبههای در زمینۀ خداناباوری از زبان نویسنده کتاب حاضر، ویل جروی، بپردازیم. محتوای این شبهه بیانگر این است که گاهی افراد تصور میکنند که خداناباوری به معنای پیروزی عقل بر ایمان است؛ به این معنا که هرچه فرد بیشتر تحلیل کند و منطقیتر بیندیشد، احتمال کمتری دارد که به باورهای دینی پایبند بماند. اما آیا واقعاً عقلانیت، نقشی تعیینکننده در بیدینی دارد؟ در این اپیزود، با نگاهی روانشناختی به بررسی این ادعا میپردازیم. سپس مفاهیمی مانند تفکر شهودی و تحلیلی را بررسی میکنیم و بر اساس دادههای پژوهشی توضیح میدهیم که ذهن انسان چگونه میان باور و بیباوری در رفت و برگشت است و تصمیم میگیرد.
یکی از رایجترین باورهایی که در بین خداناباوران وجود دارد، این است که دلیل بیباوری آنان، روبهرو شدن با عقلانیت و واقعیات زندگی بوده است. به زبان سادهتر، بسیاری از این افراد معتقدند که عقل و منطق، آنها را بهسمت خداناباوری کشانده است. این دیدگاه را نیز فقط در حد یک ادعا مطرح نمیکنند، بلکه به همراه آن، نظرسنجیهای فراوانی را نشان میدهند که مؤید چنین باوری است. مثلاً در صحبتهای افرادی چون سم هریس و ریچارد داوکینز، بارها به این نکته اشاره شده که بسیاری از ایمیلهای دریافتی آنها از سوی افرادی است که ادعا میکنند از طریق آشنایی با سخنان و استدلالهای آنها، مسیر فکریشان تغییر کرده و به خداناباوری رسیدهاند. گاهی نیز اشاره میکنند که با مطالعهی نظریهی تکامل یا فرگشت داروین به این نتیجه رسیدهاند که باورهای مذهبیشان پایه محکمی نداشته است. همهی این سخنان نشان میدهد که در ذهن بسیاری از خداناباوران این تصور وجود دارد که عقل و استدلال راهنمای مسیرشان بوده است. اما سوال کلیدی اینجاست که آیا واقعاً قضیه به همین سادگی است؟ گرچه نمیشود بهراحتی گفت این پاسخ به سوال چرایی خداناباوری نادرست است، اما در عین حال تأیید قطعی آن هم کار ساده و درستی نیست. با وجود دشواریهای موجود برای پاسخ به چنین سوالی، باید گفت که این نوع نگاه به موضوع نادرست است و ما در طول این قسمت، بهتدریج به بررسی دلایل نادرستی آن میپردازیم. البته روشن است که این مسئله از همان ابتدا چندان بدیهی به شمار نمیآید. اگر بخواهم مثالی در این باره بزنم، زمانی چنین تصوری داشتم که شواهد علمی و استدلالهای منطقیام از این دیدگاه که خداناباوری ریشههای منطقی دارد، پشتیبانی میکنند. اما با مرور زمان و بررسی دقیقتر پژوهشها دریافتم که واقعیت چیز دیگری است. دادههای پژوهشی از این دیدگاه حمایت نمیکردند و همین امر، نقطهی آغاز تغییری در نگاه من به این مسئله بود.
.یکی از راههایی که میتوان به کمک آن این موضوع را که خداناباوری لزوما ریشههای منطقی ندارد، بهتر صورتبندی کرد، استفاده از مفاهیم روانشناسیِ مرتبط با «سیستم یک و دوی پردازش» است. این دو نظام پردازشی در ذهن ما نقش مهمی را در تفسیر و واکنش به اطلاعات دریافتی ما از جهان ایفا میکنند. سیستم یک، همان بخش شهودی ذهن ماست؛ سریع، خودکار و مبتنی بر احساس. در مقابل، سیستم دو نظامی تحلیلگر است، کندتر، ولی دقیقتر و منطقیتر. در روانشناسی، از این دو گاهی با عنوان «سیستم شهودی» و «سیستم تحلیلی» نیز یاد میشود. همچنین میدانیم که ذهن انسان بهصورت همزمان از هر دوی این نظامها در طول زندگی استفاده میکند. برای روشنتر شدن موضوع، اجازه بدهید مثالی بزنم. فرض کنید با چنین استدلالی روبهرو میشویم:
مقدمه اول: همهی گیاهان سالماند.
مقدمه دوم: کوکائین یک گیاه است.
نتیجه: پس کوکائین سالم است.
در مواجهه با چنین استدلالی، سیستم یک یا همان شهود ما، بهسرعت واکنش نشان میدهد و نوعی احساس ناهماهنگی یا هشدار درونی در ما ایجاد میشود؛ گویی چیزی در این نتیجهگیری «اشتباه» به نظر میرسد، حتی اگر دقیقاً ندانیم اشکال کار کجاست. در همین اثنا، سیستم دو وارد عمل میشود و استدلال را از نظر منطقی بررسی میکند. اگر بخواهیم صرفاً از منظر ساختاری به استدلال نگاه کنیم، سیستم دو میگوید: «اگر هر دو مقدمه را بپذیریم، نتیجه منطقی است»؛ یعنی ساختارِ استدلال از دیدگاه سیستم تحلیلی ایرادی ندارد، اما مسئله دقیقاً همینجاست. اشکال اصلی نه در منطق استدلال، بلکه در درستیِ مقدمات آن نهفته است و اینجاست که سیستم یک، با شهود سریع و بیواسطهاش، ما را متوجه ایراد محتوایی میکند؛ حتی پیش از آنکه سیستم دو فرصت تحلیل داشته باشد. برای تفهمیم بهتر تفاوتهای میان این دو سیستم، یک مثال دیگر را بررسی کنیم:
مقدمه اول: رؤسای جمهور آمریکا باید شهروند آمریکا باشند.
مقدمه دوم: آبراهام لینکلن شهروند آمریکا بود.
نتیجه: پس آبراهام لینکلن زمانی رئیسجمهور آمریکا بود.
در نگاه اول، این استدلال کاملاً پذیرفتنی به نظر میرسد. ذهن شهودی ما آن را بدون تردید میپذیرد؛ همه چیز با هم جور درمیآید و حس درست بودن در مخاطب ایجاد میکند. شهود ما به ما میگوید که این گزارهها منطقیاند و بهخوبی با هم سازگارند. اما وقتی از زاویهی تحلیل منطقی و تفکر ساختاری به ماجرا نگاه کنیم، مسئله فرق میکند. چون از نظر منطقی چنین نتیجهای از این دو مقدمه قابل استنتاج نیست.
در واقع این مثال بهخوبی تفاوت میان «سیستم یک و دو» را نشان میدهد. سیستم یک یا تفکر شهودی، اغلب «احساسی کلی» دربارهی درستی یا نادرستی استدلال میدهد. اما سیستم دو یا تفکر تحلیلی، ساختار منطقی استدلال را بررسی میکند: آیا رابطهای منطقی میان مقدمات و نتیجه وجود دارد یا خیر؟ در اینجا اگرچه سیستم یک میگوید همهچیز درست است، سیستم دو میفهمد که نتیجهگیری بهدرستی از مقدمات استنتاج نشده است. اما این توضیحات چه ربطی به بحث خداناباوری دارد؟ همانطور که در پیشتر گفتیم، خداناباوران زیادی معتقدند که عقلانیت، آنها را بهسوی بیباوری سوق داده است. حال بیایید این ادعا را از زاویهی روانشناختی نگاه کنیم. در میان بسیاری از پژوهشگران حوزهی «شناخت دینی»، دیدگاهی وجود دارد که بیان میکند دین، از شهود ریشه میگیرد. ما انسانها شهودهای مختلفی داریم؛ شهودهایی دربارهی عوامل آگاه همچون انسان یا حیواناتی چون شیر یا موش صحرایی در جهان بیرون و همچنین شهودهایی دربارهی اینکه ذهن از بدن جدا است یا اینکه در جهان نوعی نظم و معنا وجود دارد. حتی دربارهی منشأ موجودات زنده هم شهودهایی در ذهن ما شکل میگیرد. این نوع شهودها در کنار هم میتوانند به شکلگیری باور دینی کمک کنند. در اپیزودهای آینده بیشتر به این موضوع پیپردازیم. اگر واقعاً باور دینی بر پایهی پردازشهای شهودی باشد، آنگاه این احتمال مطرح میشود که خداناباوری حاصل فعالیت سیستم تحلیلی است. یعنی اگر دین از دل شهود برخاسته، شاید بیباوری نتیجهی تحلیل منطقی و تفکر ساختاری باشد. به همین دلیل برخی معتقدند که خداناباوری «عقلانیتر» است؛ چراکه نشئتگرفته از فعالیت سیستم دو است. هرچند هر دو سیستم میتوانند عقلانی باشند، اما آنچه در این استدلال مطرح میشود، این است که سیستم تحلیلی ذهن، فرد را بهسمت خداناباوری میبرد. درست مانند مثالهایی که در منطق بررسی کردیم، در حوزهی دین هم ممکن است همین تعارض میان دو نظام ذهنی شکل بگیرد. به زبان ساده میتوان گفت شهود از باور دینی پشتیبانی میکند، در حالی که تحلیل عقلانی ممکن است آن را به چالش بکشد. اگر این فرضیه درست باشد، پس انتظار داریم که «سبک شناختی» افراد یا همان گرایش ذهنی آنها به سمت یکی از دو سیستم، با باور دینی آنها رابطه داشته باشد. کسی که ذهنش بیشتر شهودی عمل میکند، احتمالاً باور دینی خواهد داشت و کسی که بیشتر به تفکر تحلیلی وابسته است، ممکن است بهسمت خداناباوری گرایش پیدا کند.
در سال ۲۰۱۲، سه تیم پژوهشی مستقل تصمیم گرفتند برای آزمودن چنین فرضیهای، این سؤال مهم را بررسی کنند: «آیا بین تفکر تحلیلی از یک سو و باور دینی از سوی دیگر رابطۀ معکوسی وجود دارد؟» به زبان سادهتر، «آیا کسانی که سبک تفکرشان بیشتر منطقی و تحلیلی است، تمایل کمتری به باورهای دینی دارند؟». برای درک بهتر نحوهی انجام این مطالعات، فرض کنید در یک دریاچه، تکهای از نیلوفر آبی وجود دارد که اندازۀ آن، هر روز دو برابر میشود. اگر ۴۸ روز طول بکشد تا کل سطح دریاچه پوشیده شود، چند روز طول میکشد تا فقط نیمی از دریاچه را بپوشاند؟ پاسخی که معمولاً به ذهن بیشتر ما میرسد ۲۴ روز است—چون نیمی از ۴۸، میشود ۲۴. اما این پاسخ غلط است! پاسخ درست ۴۷ روز است. چرا؟ چون در روز ۴۷، نیمی از دریاچه پوشیده شده و وقتی در روز ۴۸ دو برابر میشود، سطح کل دریاچه پوشیده خواهد شد. این نمونهی یک الگوی رشد نمایی است، نه خطی. در پژوهشهایی از این دست، محققان بررسی میکنند که چه کسانی به سرعت و بر اساس شهود سیستم یک پاسخ میدهند و چه کسانی مکث میکنند، فکر میکنند و بعد پاسخ درست را بر اساس سیستم دو پیدا میکنند. هدف از چنین بررسیای این بود که متوجه شوند آیا کسانی که بیشتر از تفکر تحلیلی استفاده میکنند، باور دینی کمتری دارند یا خیر؟ نتایج پژوهش قابل توجه بودند! این مطالعات نشان دادند که یک همبستگی منفی بین تفکر تحلیلی و باور دینی وجود دارد. هرچه افراد در آزمونهای تفکر تحلیلی بهتر عمل میکردند، احتمال کمتری داشت که خود را مؤمن بدانند. افرادی که پاسخهای شهودی و سریع میدادند، معمولاً به جوابهای نادرست میرسیدند و همزمان، احتمال بیشتری داشت که به باورهای دینی پایبند باشند. در مقابل، کسانی که در چند مرحله میاندیشیدند، تردید کرده، جوابها را بازبینی میکردند و سپس پاسخ میدادند، هم در این آزمونها موفقتر بودند و هم در مجموع، گرایش بیشتری به خداناباوری یا عدم تعلق دینی نشان میدادند. اما نکتهی ظریفتری هم در یافتهها بود؛ کسانی که به «خدای شخصگونه» باور داشتند، یعنی خدایی که ناظر و آگاه است و در امور جهان دخالت میکند، بیشتر به پاسخهای شهودی نادرست تکیه میکردند. در حالی که افرادی که به نوعی خدا یا نیروی رازآلود و غیرشخصی باور داشتند، عملکردشان در آزمونهای تحلیلی تفاوت زیادی با بیدینها نداشت. از این یافتهها میتوان نتیجه گرفت که ماهیت باور به خدا الزاماً با ضعف در تفکر تحلیلی همراه نیست؛ آنچه این رابطهی منفی را تقویت میکند، باور به خدایی با ویژگیهای انسانی و شخصگونه است.
نکتۀ بسیار مهمی در این نوع پژوهشها وجود دارد که لازم است به آن توجه شود. همبستگی در علم روانشناسی لزوما به معنای علیت یا رابطۀ علت و معلولی نیست. برای نمونه، ممکن است ببینیم که تفکر تحلیلی با کاهش باور دینی همراه است؛ اما آیا این به آن معناست که اگر کسی از لحاظ تفکر، تحلیلگرتر شود، حتماً بیدینتر نیز میشود؟ پاسخ این است: نه لزوماً. چرا؟ چون «همبستگی» به تنهایی به معنای «علیت» نیست. در چنین مواردی معمولاً سه سناریو قابلتصور است: اول اینکه ممکن است A باعث B شده باشد. سناریوی دوم این است که برعکس سناریوی اول، B باعث A شده باشد و سناریوی آخر اینکه پای متغیر سومی در میان باشد؛ عاملی پنهان که هم بر A و هم بر B تأثیر گذاشته است. برای مثال، شاید افراد دیندارتر در جوامع خاصی، بیشتر از طبقات اقتصادی و اجتماعی پایینتر باشند و از آنجا که این افراد ممکن است فرصت تحصیلی کمتری داشته باشند، طبیعیست که مهارتهای تحلیلیشان هم کمتر رشد کرده باشد. در این صورت، این نه دینداری، بلکه میزان تحصیلات است که هم بر دینداری و هم بر قدرت تفکر تحلیلی تاثیر دارد. به همین دلیل است که روانشناسان بیان میکنند دیدن همبستگی میان دو چیز، برای نتیجهگیری کافی نیست. اگر بخواهیم بدانیم که آیا یک متغیر واقعاً علت متغیر دیگری است، باید آزمایشی را طراحی کنیم. یکی از روشهای مهم برای کشف رابطهی علّی، طراحی پژوهشهای تجربی یا «آزمایشی» است. در یکی از همین مطالعات تجربی، محققان شرکتکنندگان را به دو گروه تقسیم کردند. به گروه اول گفته شد به موقعیتهایی فکر کنند که در آنها بر شهودشان تکیه کرده بودند و به گروه دوم موقعیتهایی را یادآوری کردند که در آنها از تفکر منطقی یا ریاضی استفاده کرده بودند. بعد از این مرحله از همهشان یک سؤال ساده پرسیده شد: چقدر به باورهای دینی پایبندید؟ نتایج شگفتآور بودند. گروهی که به سمت تفکر شهودی سوق داده شده بودند، باور دینی بیشتری را هم گزارش کردند. همچنین گروهی که به تفکر منطقی و تحلیلی هدایت شده بودند، سطح پایینتری از باور دینی داشتند. نکتهی مهمتر اینکه این افراد به صورت تصادفی به دو گروه تقسیم شده بودند. یعنی هیچ عامل قبلی یا شخصی تعیینکنندهی پاسخ آنها نبود. همین امر باعث میشود که بتوانیم با اطمینان بیشتری بگوییم سبک تفکر احتمالا بر میزان باور دینی افراد تأثیر میگذارد. به زبان دقیقتر، این پژوهش یکی از نخستین گامها در جهت نشان دادن این بود که تفکر عقلانی ممکن است نه فقط با خداناباوری همبسته باشد، بلکه در شرایط خاص، سببساز آن هم باشد.
در یکی دیگر از پژوهشهایی که من با همکاری استاد راهنمایم، آرون زایان، انجام دادم، سعی داشتم به این پرسش پاسخ دهم که آیا میتوان با القاء ضمنی یک سبک شناختی خاص، باور دینی افراد را تحتتأثیر قرار داد؟ طراحی پژوهش درعین سادگی، هوشمندانه بود. از شرکتکنندگان خواسته شد به تصویری از یکی از دو مجسمه معروف نگاه کنند. این مجسمهها یا مجسمۀ «متفکر» اثر رودن بود که مردی را در حال تأمل و تفکر عمیق نشان میدهد، یا مجسمۀ «پرتابکننده دیسک» اثر میرون بود که صرفاً نمایانگر یک حرکت فیزیکی ورزشی است، بدون آنکه هیچگونه نشانهای از تعمق یا اندیشه در چهره او مشاهده شود. هدف اصلی این بود که بهصورتی کاملاً غیرمستقیم، سبک شناختی متفاوتی به ذهن افراد القا شود. تماشای مجسمه متفکر، نمادی از فعالسازی تفکر تحلیلی یا همان سیستم دو بود. در حالی که مجسمهی پرتابکننده دیسک، با تأکید بر فعالیت فیزیکی، فاقد جنبهی فکری بود. هر دو تصویر از نظر بصری ساده و بیطرف بودند، اما در پشت پرده، پژوهشگران بهدنبال فعالسازی دو نوع تفکر بودند. آنها در ادامه بررسی کردند که آیا این القای شناختی میتواند روی باور دینی افراد اثر بگذارد یا خیر. نتایج اولیه، حتی در این طراحی کوچک و ابتدایی، جالب توجه بود! افرادی که به تصویر «متفکر» نگاه کرده بودند، در پایان باور دینی کمتری را نسبت به افرادی که مجسمهی ورزشی را دیده بودند، گزارش کردند. البته با نگاهی انتقادی به گذشته اعتراف میکنم که طراحی این پژوهش میتوانست از نظر دقتِ روششناسی بسیار قویتر باشد. با این حال، این پژوهش در مجلهی معتبر Science منتشر شد که خود بهتنهایی نشاندهندهی اعتبار علمی و کیفیت قابلقبول آن بوده است و بازخوردهای مثبتی از سوی نهادهای علمی دریافت کرد.
بعد از انجام این پژوهش و موفقیتهای کسب شده، به تدریج تعارضات میان علم و رسانه شکل گرفت. هیچیک از پژوهشگران، نه در این مطالعه و نه در پژوهشهای مشابه هرگز ادعا نکردند که تفکر تحلیلی عامل اصلی خداناباوری است یا اینکه دینداری به معنای فقدان عقلانیت است. حتی برعکس، همواره بر ظرافتهای تفسیری و محدودیتهای پژوهش تأکید شده بود، اما رسانهها نگاه دیگری داشتند. رسانهها با تیترهایی تند و جنجالی همچون «تفکر منطقی، کلید خداناباوری!» یا «مومنان کمتر از عقل خود استفاده میکنند!» پا به میدان گذاشتند. اما چنین برداشتهایی تحریفشده بودند؛ برداشتهایی که نهتنها با روح علمی پژوهشها همخوانی نداشتند، بلکه باعث شدند پژوهشگران در موقعیتی قرار بگیرند که باید از یافتههای علمی خود نه در برابر نقدهای آکادمیک بلکه در مقابل سوءتفاهمهای عمومی دفاع کنند؛ تجربهای که بار دیگر نشان داد رسانه و علم، همیشه در یک مسیر حرکت نمیکنند. علم نیازمند دقت، احتیاط و تفسیرهای ظریف است ،در حالی که رسانهها بهدنبال سادهسازی، بزرگنمایی و جلب توجهاند؛ حتی به قیمت از دست رفتن دقت! در این میان رسانهها با احتیاط بیشتری عمل کردند. برای مثال، شبکهی خبری ABC News تیتری محتاطانهتر را انتخاب کرد: «مطالعات نشان میدهند منطق با ناباوری دینی مرتبط است». من از این تیتر اسکرینشات گرفته و آن را نمونهای آموزنده برای کلاسهایم نگه داشتهام. این تیتر نمونهی خوبی است از اینکه چگونه میتوان نتایج یک پژوهش علمی را بهشکلی بازنمایی کرد که در عین سادگی، از تحریف دور بماند. این موضوع بهویژه زمانی اهمیت پیدا میکند که بدانیم بسیاری از رسانهها، به دلایل مختلف، از جمله جلب توجه مخاطب یا پیشبرد دیدگاههایی خاص، به راحتی دقت علمی را زیر پا میگذارند. در همین زمینه، برخی تیترها و گزارشها بهشدت جهتدار و اغراقآمیز بودند. برخی گروههای خداناباور و سکولار، با استقبال فراوان از این نتایج، آن را بهعنوان «مدرکی قطعی» برای درستی باورهای خود قلمداد کردند. پادکستها، گفتگوها و حتی مقالات زیادی منتشر شد که مقالهی ما را در مرکز استدلالهای خود قرار میدادند. در بین همهی این اتفاقات، تجربهای خاص برای من بهیادماندنیتر بود. در کتابی با عنوان «راهنمایی برای ساختن خداناباوران»، نویسندهای، سرسختانه از مقالهی ما برای حمایت از استراتژیهای تبلیغاتی خود بهره برده بود. او با لحنی آتشین و با اعتمادبهنفس کامل پیشنهاد میداد که خداناباوران باید در هر مکانی از جمله در محل کار، کلاس درس، فروشگاه یا حتی در هواپیما بهدنبال مؤمنان گشته، با آنها وارد گفتوگو شوند و تلاش کنند تا «منطق» را جایگزین «ایمان» کنند. او به صراحت مدعی بود که «علم» از این راهبرد حمایت میکند و برای اثبات گفتهاش، مقالهی ما را نقل کرده بود. اما چنین برداشتی آشکارا سوءتفاهمی جدی و نگرانکننده است. برای شفافیت کامل، خطاب به دوستان خداناباور میگویم: لطفاً دیگران را بهخاطر باورهایشان در هواپیما یا جاهای دیگر تحت فشار قرار ندهید؛ اگر هم چنین کردید، لطفاً مقالهی من را دستاویز این رفتار قرار ندهید!!
اگر بخواهیم یک جمعبندی از مطالب گفته شده تا به اینجای اپیزود داشته باشیم، واقعیت این است که بسیاری از افراد، خداناباوری خود را با تفکر عقلانی و انتقادی پیوند میدهند و برخی پژوهشها نیز تا حدی این ارتباط را تأیید میکنند؛ بهویژه زمانی که در سه مطالعهی مختلف، افراد بهطور تصادفی به سبک تفکر تحلیلی یا شهودی سوق داده شدند، نتایج جالبی بهدست آمد. وقتی افراد به تفکر تحلیلی (مثلاً حل مسائل منطقی) تشویق میشدند، باور دینی کمتری گزارش میکردند و برعکس، وقتی به یادآوری تجارب شهودی یا احساسی سوق داده میشدند، باور دینی بیشتری از خود نشان میدادند. این یافتهها برای رسانهها که علاقهمند به روایتهای شفاف و قاطعاند، جذاب بود. اما علم بهویژه روانشناسی، با قاطعیتهای شتابزده بیگانه است. از این رو، پرسش اساسی همچنان باقی است: آیا این نتایج بهمعنای آن است که عقلانیت علت مستقیم خداناباوری است؟ یا صرفاً همبستگیای میان دو پدیده وجود دارد که دلایل عمیقتر، پیچیدهتر و متنوعتری دارد؟
در سالهای بعد، اتفاق مهمی رخ داد. پژوهشی که انجام داده بودم، بهواسطهی سر و صدای رسانهایای که ایجاد کرد، توجه گروهی از پژوهشگران را به خود جلب کرد. از آنجا که یافتهها تازه و غیرمنتظره بودند، برخی از پژوهشگران تصمیم گرفتند با دقت و جدیت، آن مطالعات را بازتولید یا تکرار کنند تا دریابند آیا نتایج اولیه واقعاً قابلاعتماد و تکرارپذیرند یا خیر. من نیز تا جایی که در توانم بود، به آنها چه از نظر روششناسی، چه از نظر در اختیار گذاشتن ابزارها و مواد پژوهشیای که استفاده کرده بودم، کمکهایم را دریغ نکردم. اما چه نتایجی حاصل شد؟ پژوهشگرانی که با نمونههای بزرگتر و روشهایی دقیقتر کار کرده بودند، هیچ اثر معناداری مشاهده نکردند. یعنی وقتی مجسمهی «متفکر» رودن یا تصاویر مشابه را به شرکتکنندگان نشان دادند، هیچ تغییری در میزان باور دینی گزارش نشد. وقتی به گذشته نگاه کردم و بیشتر دربارهی آن پژوهش تأمل کردم، به این نتیجه رسیدم که مطالعهام در حقیقت پژوهشی ناپخته بوده است؛ پژوهشی که با نمونهای کوچک، روشهایی نسبتاً تأییدنشده و یافتههایی غیرمنتظره انجام شده بود و تمام این ویژگیها، امروزه بهدرستی مورد انتقاد قرار میگیرند. خودم نیز بعدها به این موضوع اذعان کرده و بیان کردم که آن مطالعه از نظر روششناختی ضعفهایی جدی داشت. اما با همهی اینها، آن تجربه برای من یک نقطهی عطف بود؛ زیرا باعث شد که درک عمیقتری از اهمیت طراحی دقیق پژوهش و رعایت استانداردهای سختگیرانه در روش تحقیق پیدا کنم. امروزه دیگر جایی برای چنین خطاهایی وجود ندارد. اکنون این دقتهای علمی به بخشی جداییناپذیر از استانداردهای پژوهش تبدیل شدهاند و همهی ما موظفیم که آنها را رعایت کنیم. البته در آن زمان، این اتفاق برای من بسیار استرسزا بود؛ زیرا پژوهشی که در مرکز توجه قرار گرفته بود، مهمترین کار علمیام تا آن مقطع بهشمار میرفت. انتشار آن در مجلهی Science که یکی از معتبرترین نشریات علمی دنیاست، باعث شده بود که این مطالعه در کانون توجه جامعهی علمی و رسانهای قرار بگیرد. از همین رو، اینکه تلاش پژوهشگرانِ دیگر برای تکرار نتایج من با شکست مواجه شد، میتوانست پیامدهای جدی برای مسیر حرفهای و اعتبار آکادمیکم داشته باشد؛ بهویژه در سالهای آغازین یک مسیر علمی، چنین رویدادی میتواند فشار روانی قابلتوجهی به همراه داشته باشد. در ادامهی این جریان، پژوهشهای دیگری نیز طراحی و اجرا شدند تا بررسی کنند آیا واقعاً میتوان با دستکاری سبکهای شناختی همچون تقویت تفکر شهودی یا کاهش تفکر تحلیلی، تغییری در باورهای دینی افراد ایجاد کرد. نتایج این مطالعات، بهطور کلی، این فرضیه را تأیید نکرد و از لحاظ تجربی، شواهد کافی بهدست نیامد که نشان دهد تغییر موقت در سبک تفکر فرد، مثلاً سوق دادن او به سمت تفکر شهودی یا تحلیلی، به تغییر معناداری در میزان باور دینی منجر میشود.
حال خوب است به مطالعاتی که بهصورت همبستگی و با نگاهی وسیعتر، به رابطهی سبکهای شناختی و خداباوری پرداختهاند، نگاهی بیندازیم. برای مثال، در همان آزمایش معروف نیلوفر آبی که برای سنجش تمایل افراد به پاسخهای شهودی طراحی شده بود، مشاهده شد افرادی که پاسخهای شهودیِ نادرست بیشتری ارائه میدادند، بهطور میانگین باور دینی بالاتری نیز گزارش میکردند. باوجود این، در خصوص این دسته از مطالعات نیز پاسخ روشنی وجود ندارد؛ زیرا یافتهها در پژوهشهای مختلف، متنوع و گاه متناقضاند. علیرغم وجود تردیدهای فراوان، یک فراتحلیل نسبتاً جامع در این زمینه انجام شده که میتواند تصویر دقیقتری به ما بدهد. در این فراتحلیل، دادههای ۳۱ مطالعهی مستقل با مجموع بیش از ۱۵ هزار شرکتکننده ترکیب شدهاند. الگوی کلیای که از این تحلیل بهدست آمده، نشان میدهد همبستگی منفیِ ضعیفی بین سبک شناختی تحلیلی و باور دینی وجود دارد. بهطور دقیقتر، ضریب همبستگی گزارششده برابر با ۰.۱۸- بود. برای تفسیر بهتر این عدد، باید یادآوری کنیم که ضریب همبستگی شاخصی است که مقدار آن بین منفی یک تا مثبت یک تغییر میکند. مقدار مثبتِ یک نشاندهندهی رابطهی کاملاً مثبت، مقدار منفیِ یک رابطهی کاملاً منفی و عدد صفر نشاندهندهی فقدان رابطه است. بنابراین مقدار ۰.۱۸- نشانهی یک رابطهی منفیِ ضعیف است؛ یعنی هرچه گرایش به تفکر تحلیلی در فرد بیشتر باشد، احتمالاً باور دینی او اندکی کمتر است. اما این رابطه بسیار ناچیز به شمار میآید. به زبان آماری، اگر فرض کنیم باور دینی افراد متأثر از عوامل گوناگونی است، سبک شناختی تحلیلی فقط میتواند حدود سه درصد از واریانس یا تغییرات در باورهای دینی را توضیح دهد. به بیان دیگر، گرچه رابطهای وجود دارد، اما بسیار ضعیفتر از آن است که بتوان آن را بهعنوان عامل اصلی یا حتی یکی از عوامل عمدهی تعیینکنندهی باور دینی در نظر گرفت. با وجود این یافته میتوان گفت عوامل بسیار قویتری از سبک شناختی وجود دارند که تفاوتهای افراد در باور دینی را پیشبینی میکنند. شاید برخی، این نتایج را هیجانانگیز بدانند، اما از دیدگاه من چنین نیست. سهم سه درصدیِ سبک شناختی تحلیلی در تبیین تفاوتهای موجود در باور دینی، عددی بسیار کوچک و از نظر من چندان چشمگیر یا معنادار محسوب نمیشود.
اگر از محدودهی ایالات متحده و سایر کشورهای غربی فراتر برویم و بخواهیم یافتهها را به سطح جهانی تعمیم دهیم، با تنوع فرهنگی و مذهبی چشمگیری روبهرو میشویم. کشورهایی وجود دارند که بهشدت مذهبیاند؛ مانند امارات متحده عربی، هند و حتی ایالات متحدهی آمریکا و در مقابل، جوامعی نیز هستند که سکولارتر به شمار میروند؛ مانند جمهوری چک، هلند و چین. در چنین شرایطی، میتوان پژوهشهایی را در سطح فراملی طراحی و اجرا کرد تا روشن شود آیا الگوی مشاهدهشده در ایالات متحده، در سایر نقاط جهان نیز به همان شکل برقرار است یا خیر. ما نیز چنین رویکردی را در پیش گرفتیم. دادههایی از کشورهای مختلف در سراسر جهان گردآوری کردیم و الگوهای همبستگی بین این دو متغیر (یعنی سبک شناختی عقلانی و باور دینی) را هم بهصورت جداگانه در هر کشور و هم بهشکلی یکپارچه در سطح جهانی بررسی کردیم. حدس میزنید چه نتیجهای از این مطالعه حاصل شد؟ ضریب همبستگی برابر با ۰.۰۵ بهدست آمد. یعنی تنها حدود دو دهم درصد از تغییرات در باور دینی افراد را میتوان با سبک شناختی عقلانی توضیح داد. به این معنا که وقتی دادهها را در مقیاس جهانی بررسی میکنیم، تقریباً هیچ رابطهی معناداری بین سبک شناختی عقلانی و باور دینی یا بیباوری دیده نمیشود.
علاوه بر این شیوه مطالعاتی، روش تحلیلی دیگری نیز وجود دارد که میتواند اطلاعات دقیقتری در اختیار ما بگذارد. در این روش به تفکیک هر کشور نتایج را بررسی میکنیم؛ چراکه ممکن است این رابطه در برخی کشورها برقرار باشد و در برخی دیگر نه. برای نمونه در ایالات متحده همان الگوی قبلی مشاهده شد. همچنین در کشورهایی مانند سنگاپور و استرالیا نیز همبستگی بین سبک شناختی و بیباوری چشمگیر بود و در چند کشور دیگر نیز الگوهایی تا حدی مشابه یافت شد. اما در چهار کشورِ نیوزیلند، جمهوری چک، بریتانیا و هلند هیچ همبستگی معناداری دیده نشد. الگویی که از این دادهها بهدست میآید، این است که در کشورهایی با سطح مذهبی بالاتر مانند آمریکا، همبستگی بین سبک شناختی عقلانی و خداناباوری قویتر است. در حالی که در جوامع سکولارتر این رابطه ضعیف یا حتی صفر است. پس اگر از دیدگاه فِراملی به فرضیهی «خداناباوری عقلانی» نگاه کنیم، چشمانداز چندان امیدوارکنندهای پیش روی ما نیست. در سکولارترین کشورهایی که بررسی شدهاند، هیچ نشانهای از وجود چنین رابطهای دیده نشد و حتی در کشورهایی که همبستگیای مشاهده شده، این رابطه قوی به شمار نمیآید که بتواند بهعنوان یافتهای تعیینکننده مطرح شود. در نهایت آنچه این دادهها به ما میگویند، این است که سبک شناختی در بهترین حالت، تنها نقشی حاشیهای در تبیین تفاوت میان باور دینی و خداناباوری ایفا میکند.
پژوهشهای متعددی در ایالات متحده به بررسی این موضوع پرداختهاند که آیا بین سبک شناختی عقلانی و بیباوری در افرادی که در خانوادههای مذهبی بزرگ شدهاند، ارتباطی وجود دارد یا خیر. نتایج این مطالعات نشان میدهد که برخلاف انتظار اولیه، چنین رابطهای مشاهده نشده است. به عبارت دیگر، در افرادی که در محیطهای مذهبی رشد یافتهاند، داشتن تفکر عقلانیتر لزوماً به افزایش احتمال بیباوری منجر نمیشود. این یافته فرضیهای را که ادعا میکرد افرادی با تربیت مذهبی، در صورت عقلانیتر فکر کردن بیشتر به سمت بیدینی گرایش مییابند، رد میکند. به طور خلاصه، سطح تفکر عقلانی یا شهودی در این گروه از افراد، تأثیر قابلتوجهی بر باورهای دینی یا گرایش به بیباوری ندارد. با این حال، این نتیجه به این معنا نیست که افراد پرورشیافته در خانوادههای مذهبی هرگز به بیباوری نمیرسند؛ بلکه نشان میدهد که چنین تغییری را نمیتوان صرفاً به میزان عقلانیت آنها نسبت داد.
آنچه در نهایت از مرور دادهها و پژوهشها بهدست میآید این است که رابطهی میان تفکر عقلانی و خداناباوری، اگرچه وجود دارد، اما بسیار ضعیفتر و پیچیدهتر از آن است که بهسادگی بتوان آن را رابطهای علی دانست. سبک شناختی افراد تنها یکی از عوامل بسیار متنوع و درهمتنیدهایست که بر باور یا بیباوری دینی تأثیر میگذارد. شاید بهتر باشد بهجای جستوجوی یک پاسخ قطعی، با نگاهی بازتر و دقیقتر به تنوع مسیرهایی بنگریم که انسانها در تجربههای باور یا بیباوری خود طی میکنند.