در این قسمت از سلسله مطالب ناباوری، ابتدا به مروری بر آنچه در دو اپیزود قبلی گذشت، میپردازیم و سپس به کاوش در معمای ایمان ادامه میدهیم و نگاهی عمیقتر به علوم شناختی دین میاندازیم. در این بین، به سوگیریهای ذهنی مانند ذهنیسازی، گرایش به تشخیص عاملیت و نقد ایدههایی همچون دستگاه بیشفعال تشخیص عاملیت و آفرینشگرایی شهودی میپردازیم. این بخش ما را به سفری علمی میبرد که نشان میدهد چرا باورهای دینی در انسانها پدیدار شده است و چگونه در فرهنگها گسترش مییابند. در پایان با معرفی تکامل فرهنگی، به دنبال پاسخی دقیقتر برای این پرسش خواهیم بود که چه چیزی دین را برای ذهن انسان تا این حد طبیعی و ماندگار کرده است. با ما در روا همراه باشید!در دو قسمت پیشین، با برخی پاسخهای رایج به معمای ایمان آشنا شدیم و دریافتیم که این پاسخها، هرچند در نگاه اول قانعکننده به نظر میرسند، در نهایت ناکافیاند. گرچه دین میتواند در موقعیتهای دشوار آرامشبخش باشد، به نظر نمیرسد که صرفاً به دلیل این ویژگی تسکیندهنده پدید آمده باشد. چه بخواهیم دین را به تعبیر مارکس، «افیون تودهها» بدانیم یا خیر، حقیقت این است که ادیان همزمان آرامشبخش و ترسآورند؛ بهشت امید میآفریند و جهنم هراس به دل میاندازد. جنبههای انگیزشی دین پیچیدگیهای فراوانی دارند، اما این پیچیدگیها بهتنهایی برای توضیح تکامل شگفتانگیز دین در گونهی انسانی کافی نیستند. در ادامه، این احتمال را بررسی کردیم که شاید انسانها ذاتاً موجوداتی دیندار باشند؛ به این معنا که بخشی از مغز یا حتی ژنوم ما در جریان تکامل، بهگونهای شکل گرفته که ما را به سوی باورهای دینی سوق میدهد؛ گویی این ویژگی در وجود ما ریشه دوانده است. اما به این نتیجه رسیدیم که این توضیح یا از نظر جزئیات نادرست است یا آنقدر مبهم است که نمیتواند تبیینی علمی و قانعکننده برای این پدیده ارائه دهد. صرفاً گفتن اینکه وجود فعلی پدیدهای به دلیل این است که در فرآیند تکامل باقی مانده، استدلالی دُوری است و توضیح نمیدهد که دقیقاً کدام جنبههای دین و از چه طریقی تکامل یافتهاند. همچنین ایدهی دیگری را مطرح کردیم که طبق آن، شاید دین نتیجهی سادهباوری کودکان باشد. ریچارد داوکینز در دو کتاب خود این فرضیه را مطرح کرده و تأکید دارد که دین از گرایش کودکان به پذیرش بیچونوچرای سخنان بزرگترها سرچشمه میگیرد. هرچند این دیدگاه در نگاه نخست جذاب به نظر میرسد، بررسی دقیقتر نشان میدهد که نه کودکان و نه فرهنگها به این سادگی عمل نمیکنند؛ کودکان بهگونهای نیستند که کورکورانه و بدون تفکر فرمانبردار باشند؛ فرهنگ نیز بسیار پیچیدهتر از آن است که بنا بر توصیفات داوکینز، صرفاً بازتابی منفعل از گفتههای نسلهای پیشین باشد.در ادامهی ایدههایی که در مسیر فهم ایمان ارائه شدند، گروه دیگری از پژوهشگران بهصورت پراکنده به بررسی پدیدهی دین پرداختند و کوشیدند «معمای ایمان» را حل کنند؛ آنها در پی پاسخ به این پرسش بودند که چرا تنها گونهی ما، یعنی انسان، گونهای دینی است. برای پاسخ به این پرسش، علوم شناختی دین از دو مسیر اصلی پیش رفت. نخستین مسیر، مسیر تکاملی بود. دانشمندان باید سناریوهای منطقیای ارائه میدادند که نشان دهد چگونه یک نخستیسانِ ایستاده مانند ما، به اندیشیدن دربارهی امور ماوراءطبیعی روی آورده است. مسیر دوم، مسیر شناختی بود. در این مسیر با سوالاتی همچون «دین به چه نوع سامانهی ذهنیای نیاز دارد؟» یا «چه نوع مغزی میتواند باورهای ماوراءطبیعی را تولید کند؟» مواجه هستیم. این دو محور تکاملی و شناختی بهصورت پیوسته یکدیگر را تقویت کردند. در حقیقت پرسشهای تکاملی دربارهی دین، پرسشهایی دربارهی تکاملِ سامانههای شناختی بودند. هیچکس ادعا نمیکرد که باورهای دینی ما از عملکرد طحال یا کلیهها ناشی میشوند! کاملاً روشن بود که کلید درک تکامل دین در مطالعهی تکامل ذهن انسان نهفته است. از سوی دیگر، پرسشهای شناختی نیز همیشه در چهارچوب دانش ما از تکامل انسان معنا پیدا میکردند. شناخت و تکامل، در این مسیر، همگام با یکدیگر پیش رفتند.از همان ابتدا، علوم شناختی دین بر توضیح «دین بهطور کلی» تمرکز داشت، نه بر تبیین ویژگیهای خاص یا منحصربهفرد سنتهای دینی مشخص. پرسش اصلی این بود که چگونه انسانها بهگونهای تکامل یافتهاند که مغزهایی با قابلیتهای دینی داشته باشند. تفاوتهای عقیدتی و جزئیات مفاهیمی مانند کارما، تثلیث یا دیگر آموزههای الهیاتی منحصربهفرد در هر مذهب، تنها بهعنوان تنوعهایی سطحی دیده میشدند؛ تنوعهایی که شاید نشانههایی از جهانشمولیهای عمیقتر در ساختار شناخت دینی را درون خود، نهفته داشته باشند. به نظر میرسد نوعی «شناخت دینی بنیادی» وجود دارد که زیربنای این تنوعات گوناگون را شکل میدهد. همین جهانشمولیهای بنیادین بودند که توجه اصلی دانشمندان علوم شناختی دین را به خود جلب کردند. اگر بتوان این جهانشمولیها را شناسایی کرد، گامی بزرگ در جهت حل معمای ایمان برداشتهایم. نتیجهی این دیدگاه این بود که دین بهصورت طبیعی در انسان پدیدار میشود. هرچند انسانها ممکن است در باورهای دینی خاص خود تفاوتهایی داشته باشند، اما بهطور کلی میتوان گفت که ما ذاتاً موجوداتی دینی هستیم. حال اگر شما، به هر دلیلی، خود را بیخدا میدانید و این ادعا کمی برایتان ناخوشایند است، نگران نباشید! نیمهی دوم این سلسله اپیزودها دقیقاً به این موضوع میپردازد که بیخدایی نیز پدیدهای کاملاً طبیعی است.در شرایط برابر، انسانها گرایشی طبیعی به باور به خدایان دارند. این خدایان ممکن است ارواح اجدادی محلی باشند یا فرمانروایان آسمانی و ملکههای دریایی، گاهی هم موجوداتی دمدمیمزاج یا قانونگزارانی اخلاقی. آنها ممکن است پدیدههای طبیعی جهان را توضیح دهند یا اساساً چنین نقشی نداشته باشند. در سراسر جهان، مردم باور دارند که جهان ما تنها از انسانها تشکیل نشده، بلکه موجوداتی ماوراءطبیعی نیز در آن حضور دارند. جزئیات مربوط به این موجودات معمولاً در طول رشد و از طریق فرهنگ آموخته میشود، اما بر اساس پژوهشهای معتبر علوم شناختی دین، نیازی نیست حتماً آموزش ببینیم تا به ماوراءطبیعه باور داشته باشیم. ظرفیت ما برای باور به جهانی نادیدنی، تواناییای ذاتی و طبیعی است. اگر بپذیریم که دین به سبب دلایلی، پدیدهای طبیعی برای گونهی انسان است، میتوانیم «معمای ایمان» را به مجموعهای از پرسشهای دقیقتر و علمیتر تقسیم کنیم.برای درک بهتر مطلب، بهتر است از یک مشاهدهی ساده آغاز کنیم و اجازه دهیم این مشاهده ما را به سوی پرسشهای علمی و مفید هدایت کند. در سراسر جهان، انسانها بهراحتی خدایان، ارواح، جنها و دیگر موجودات ماوراءطبیعی را تصور میکنند؛ گویی چیزی در کارکرد ذهن ما اندیشیدن به این عوامل را آسان میسازد. این مشاهده ما را به پرسشهایی کلیدی میرساند. به عنوان مثال چرا این موجودات ماوراءطبیعی تا این حد برای ذهن انسان قابلتصورند؟ کدام مکانیسمهای شناختی ما را قادر به اندیشیدن دربارهی خدایان میکنند؟ این مکانیسمها چگونه در جریان تکامل شکل گرفتهاند؟ آیا این سیستمهای شناختی مستقیماً برای باور به خدایان تکامل یافتهاند یا صرفاً محصول جانبی سامانههاییاند که برای اهدافی دیگر پدید آمدهاند؟ از سوی دیگر، مفاهیم دینی برخلاف بسیاری از مفاهیم روزمره مانند سنگ یا باد که بهراحتی تصور میشوند اما هیجانی برنمیانگیزند، بهشدت ذهن و احساسات مردم را درگیر میکنند و داستانهای مرتبط با آنها بهسرعت گسترش مییابند. این جذابیتِ چشمگیرِ مفاهیمِ دینی، پرسشهای دیگری را پیش میکشد. برای نمونه چه ویژگیهایی این مفاهیم را تا این حد گیرا و گسترشپذیر میکند؟ و کدام سامانههای شناختی به رواج یا مانع شدن از گسترش این مفاهیم کمک میکنند؟ این پرسشها، که ریشه در علوم شناختی دین دارند، ما را به سوی درک عمیقتری از معمای ایمان هدایت میکنند.ادیان فراتر از مجموعهای از داستانهای عامیانهاند. مردم نهتنها این داستانها را روایت میکنند، بلکه گاه برای باورهای دینی خود میجنگند، جان میدهند یا حتی شکنجه میشوند. مشاهدهی کلیدی این است که ادیان، سطح بالایی از تعهد و رفتارهای پرهزینه و گاه دردناک را در پیروان خود برمیانگیزند یا حتی انجام آیینهایی را از پیروان خود میخواهند که صرفاً برای اثبات ایمان انجام میشوند. این مشاهده ما را به پرسشهایی اساسی هدایت میکند؛ از جمله اینکه چرا افراد حاضرند خود را در معرض چنین آیینهای دشوار و پرهزینهای قرار دهند؟ با توجه به آسیبزا یا طاقتفرسا بودن این آیینها، آیا منفعتی جبرانی وجود دارد که تداوم این رفتارها را از منظر تکامل فرهنگی توجیه کند؟ و اگر چنین منافعی وجود دارد، آیا این منافع به خود افراد بازمیگردد یا به گروههای دینیای که این آیینها را اجرا و تحمیل میکنند؟ این پرسشها به ما کمک میکنند تا سازوکارهای علوم شناختی دین را بهتر درک کنیم. ما در علوم شناختی دین از یک مشاهدهی ساده دربارهی دین آغاز کرده و سپس میکوشیم پرسشهایی عینی، علمی و قابلبررسی دربارهی آنچه در لایههای زیرینِ ذهن و در مسیر تکامل رخ میدهد، صورتبندی کنیم.برای پاسخ به این پرسشها، دانشمندان علوم شناختی دین دیدگاههای جالبی ارائه دادهاند. اما پیش از بررسی این پاسخها، لازم است لحظهای از موضوع دین فاصله گرفته و بهصورت کلیتر به تکامل ویژگیها در گونههای زنده بیندیشیم. بهطور خاص، یک ویژگی ممکن است در یک گونه بهصورت تقریباً جهانشمول دیده شود و میتواند به این دلیل باشد که آن ویژگی، نوعی سازگاری و تطابق است؛ به این معنا که مستقیماً از طریق انتخاب طبیعی برای هدفی خاص شکل گرفته است. همچنین ممکن است این ویژگی صرفاً محصول جانبی یک یا چند سازگاری دیگر باشد. در هر دو حالت یعنی، چه مستقیماً سازگارانه بودن و چه نتیجهی جانبی فرآیندهای دیگر بودن، میتواند توضیحی برای عمومیت یافتن آن در یک گونه ارائه دهد. منظور از «ویژگی معمول گونهای» چیزی است که اغلب اعضای یک گونه در شرایط طبیعی رشد از آن برخوردارند. داشتن بینی، ایستادن روی دو پا یا در بیشتر تاریخ بشر، باور به عوامل ماوراءطبیعی، از ویژگیهای معمول گونه انسانی به شمار میآیند. برای روشنتر شدن تفاوت بین سازگاری و محصول جانبی، به دندانهای خود فکر کنید. در جلوی دهانتان دندانهای نوکتیز دارید و در عقب، دندانهایی برجسته و ناهموار. همهی این دندانها کموبیش سفیدند. اما این ویژگیها چه وضعیتی دارند؟ آیا همگی آنها سازگاریاند یا برخی از آنها محصول جانبی چیزهای دیگرند؟برای فهم بهتر تکامل ویژگیها، اجازه دهید به مثال شکل و رنگ دندانها بپردازیم. شکل دندانها بیتردید یک سازگاری فیزیکی است. دندانهای جلویی، نوکتیز و مناسب برای گاز گرفتن و بریدناند؛ درحالیکه دندانهای عقبی به صورت برجسته و ناهموارند و برای خرد و آسیاب کردن طراحی شدهاند. در طول نسلها، افرادی که دندانهایشان با این کارکردها متناسبتر بود، شانس بیشتری برای بقا و تولیدمثل داشتند. به همین دلیل دندانهای انسان امروزی اینگونهاند. اما رنگ دندانها داستان متفاوتی دارد. آیا سفیدی دندانها یک سازگاری است؟ آیا در گذشته، افرادی با دندانهای سفیدتر شانس بقای بیشتری داشتند؟ احتمالاً خیر. در واقع، سختی و دوام دندانها از لایهای از مینای دندان ناشی میشود که از فسفات کلسیم ساخته شده است. این ماده، ترکیب مقاومی است که بهطور اتفاقی سفید است. در اینجا سازگاری واقعی، سختی دندانهاست، نه رنگ آنها. سفیدی صرفاً محصول جانبی انتخاب طبیعی برای دوام بیشتر است، نه نتیجهای برای زیبایی یا رنگ. این مثال ساده، دو مسیر اصلی تکامل ویژگیهای رایج در یک گونه را نشان میدهد؛ ویژگیهایی که خود سازگاریهای مستقلیاند، یا ویژگیهایی که محصول جانبی سازگاریهای دیگرند. حال پرسش کلیدی این است که دین در کدام دسته قرار میگیرد؟ آیا دین خود نوعی سازگاری است یا محصول جانبی سازگاریهای دیگر؟ یا شاید ترکیبی از هر دو؟ پژوهشگران علوم شناختی دین دیدگاههای گوناگونی ارائه کردهاند. برخی معتقدند دین یک سازگاری روانشناختی است که به مقاومت در برابر سختیها یا مقابله با ترس از مرگ و همکاری اجتماعی کمک کرده است. اما بسیاری از این دانشمندان به دیدگاهی دیگر گرایش دارند؛این دیدگاه بیانگر این است که دین نه یک سازگاری مستقیم، بلکه محصول جانبی دیگر سازگاریهاست. منظور از «دین پدیدهای طبیعی است، این نیست که ذهن ما برای تولید باور دینی طراحی شده؛ بلکه مقصود این است که دین بهطور خودجوش و بدون نیاز به آموزشی خاص در انسانها پدیدار میشود. از این منظر، رویکرد سازگاریگرایی یا همان تلاش برای توضیح هر ویژگی بهعنوان نتیجهی مستقیم انتخاب طبیعی، گرچه در علم تکامل قدرتمند است، در توضیح پدیدهی دین چندان کارآمد نیست.دیدگاه محصول جانبی ما را دعوت میکند تا این احتمال را جدی بگیریم که دین، بهعنوان پدیدهای جهانشمول در میان انسانها، به دلیل فایدهی مستقیم یا طراحی هدفمند برای حل یک معمای تکاملی پدید نیامده است؛ بلکه بهصورت اتفاقی همراه با فرآیند تکامل ما شکل گرفته است. بر اساس این دیدگاه، ما انسانها بهگونهای تکامل یافتهایم که ذهنهای بسیار توانمندی داریم؛ ذهنهایی که در حل مسائل پیچیدهی زندگی مانند یافتن شریک مناسب، شناسایی خطر، ایجاد اتحادهای اجتماعی یا تشخیص فریب و دروغ، عملکردی برجسته دارند. بهطور شگفتانگیزی، همین ذهنهای توانمند که برای حل این چالشها تکامل یافتهاند، بهصورت تصادفی برای اندیشیدن به امور دینی نیز مناسباند. این دیدگاه از آن رو قابلتوجه است که نهتنها توضیح میدهد چرا دین تا این حد در میان انسانها گسترده و طبیعی است، بلکه روشن میسازد چرا ادیان در سراسر جهان شباهتهای چشمگیری با یکدیگر دارند. بر اساس این نگرش، نیازی نیست فرض کنیم دین برای حل مشکلی خاص تکامل یافته است. اگر همانگونه که روانشناسان تکاملی معتقدند، مغز ما برای مواجهه با چالشهای متنوعی طراحی شده، طبیعی است که تعامل این سامانههای شناختی، بهگونهای خودجوش، ساختارهایی را پدید آورد که باورهای دینی را شکل میدهند. اگر دین واقعاً محصول جانبی تکامل ذهن ما باشد، این بدان معناست که ما برای داشتن دین تکامل نیافتهایم؛ بلکه دین بهطرزی شگفتانگیز با نوع ذهنیتی که در طول تاریخ تکاملیمان بهدست آوردهایم، تناسب دارد.برای روشنتر شدن این موضوع، فرض کنید ذهن انسان از چندین سامانه شناختی متمایز تشکیل شده که هر یک برای انجام وظیفهای خاص در جریان تکامل شکل گرفتهاند. برای مثال، یکی از این سامانهها مسئول یافتن غذاست، دیگری برای جفتیابی عمل میکند، یکی واکنشهای «جنگ یا گریز» را مدیریت میکند، سامانهای دیگر وظیفهی بهخاطر سپردن داستانها را بر عهده دارد و سامانهای نیز برای اجتناب از شکارچیان طراحی شده است. هر یک از این سامانهها ممکن است سوگیریهای درونی یا تنظیمات پیشفرضی داشته باشند که به آنها کمک میکنند وظایف خود را مؤثرتر انجام دهند. برای نمونه، برخی سامانهها دارای سوگیریهای توجهیاند که آنها را به برخی محرکهای محیطی بیش از سایرین حساس میکنند؛ برخی دیگر ممکن است سوگیریهای ادراکی داشته باشند که در تفسیر جهان پیرامون، به خطاهای نظاممند منجر میشوند. همچنین، بعضی سامانهها از سوگیریهای حافظهای برخوردارند که به ما امکان میدهند برخی اطلاعات را آسانتر به یاد آوریم. نکتهی مهم این است که این سوگیریها، هرچند جزئی، میتوانند افراد را به سمت باور به برخی پدیدهها بیش از دیگران سوق دهند. اگر این سامانهها بهگونهای عمل کنند که سوگیریهایشان در جهات مشابه همراستا شود، مفاهیمی که با این سامانهها هماهنگ باشند، شانس بالاتری برای موفقیت گسترش در میان افراد و فرهنگها خواهند داشت. البته هیچ پژوهشگری ادعا نمیکند که ذهن دقیقاً از پنج سامانهی مجزا با سوگیریهای مشخص تشکیل شده است؛ اما چنین ساختاری میتواند نمایانگر نحوهی عملکرد ذهن انسانی باشد و درک تکاملی دین را ممکن سازد. بر این اساس، ذهن ما احتمالاً مجموعهای از سامانههای شناختی دارد که هر یک ترجیحات و سوگیریهای خاص خود را دارند و این سوگیریها در سطحی ناآگاهانه با یکدیگر تعامل میکنند. این تعاملات میتوانند اندیشیدن به مفاهیم دینی، انتقال آنها به دیگران و باور به آنها را برای ذهن ما آسانتر کنند. این دیدگاه، بنیان مفهومی اصلی در علوم شناختی دین را تشکیل میدهد. رویکردی که دین را محصول جانبی عملکرد سامانههای شناختی گوناگون میداند، میتواند به اندازهی رویکردهای مبتنی بر سازگاری، از نظر علمی ثمربخش باشد؛ اما اولویتهای پژوهشی متفاوتی را پیشروی ما قرار میدهد. در این رویکرد، نیازی نیست مشخص کنیم دین دقیقاً چه مسئلهی سازگاری خاصی را در گذشته حل کرده است. در عوض، تمرکز بر این است که کدام سازگاریهای شناختیِ دیگری موجب شدهاند دین تا این حد برای ذهن ما جذاب، باورپذیر و قابلانتقال باشد. در این راستا، پژوهشگران علوم شناختی دین ویژگیهایی را در ادیان شناسایی کردهاند که به نظر میرسد محصول جانبی این سامانههای شناختیاند.از منظر روانشناسی تکاملی، ذهن انسان را میتوان مجموعهای از ماژولهای شناختی دانست که در جریان تکامل شکل گرفتهاند تا ما را در درک بهتر جهان پیرامون یاری دهند. برای نمونه، اگر ذهن ما تنها قادر به درک اشیا از منظر فیزیکی بود، صرفاً میتوانست ویژگیهایی مانند سرعت یا جهت حرکت آنها را تشخیص دهد. برای مثال، در این شرایط، ذهن متوجه میشد که شیئی با سرعت زیادی به سوی ما میآید یا بهآرامی از ما دور میشود. این نوع درک که به «فیزیک عامیانه» معروف است، بهصورت شهودی در زندگی روزمره، در همهی ما شکل میگیرد و نتیجهی قوای شناختی تکاملیافتهی ماست. اما فراتر از این، ما از نوعی «روانشناسی عامیانه» نیز برخورداریم. این توانایی به ما امکان میدهد که اشیا یا موجودات را نهتنها بهعنوان اجسام فیزیکی، بلکه بهمثابه موجوداتی دارای نیت، احساس یا هدف درک کنیم. برای مثال، وقتی شیئی به سمت ما حرکت میکند، ممکن است تشخیص دهیم که این نهفقط یک جسم، بلکه یک انسان است که شاید خشمگین باشد و قصد حمله داشته باشد. این لایهی روانشناختی، ذهن ما را برای فهم جهان اجتماعی پیرامون توانمند ساخته است. تمرکز ما در اینجا بر همین لایه است: قوای شناختیای که انسان را قادر میسازند تا در قالب یک زیست اجتماعی با دیگران ارتباط برقرار کند. در این میان، مفهوم «ذهنیسازی» نقشی اساسی دارد. ذهن انسان بهگونهای تکامل یافته که میتواند ذهن دیگران را بازنمایی کند، نیات و احساسات آنها را درک کند و به آنها واکنش نشان دهد.
ذهنیسازی یا همان توانایی بازنمایی و تفسیر حالات ذهنی دیگران، یکی از مهمترین سامانههای شناختی بشر است که نقشی اساسی را در تعاملات اجتماعی ایفا میکند. برای مثال، وقتی میفهمیم دوستمان به این دلیل که همسرش به او دروغ گفته و ادعا کرده با دوستانش بوده و این درحالی بوده که با فرد دیگری دیدار داشته، ناراحت است، این درک تنها به دلیل توانایی ما در رمزگشایی حالات ذهنی، شامل احساسات، نیات و باورهای دیگران ممکن میشود. اگر بخواهیم چنین موقعیتی را بدون در نظر گرفتن حالات ذهنی تحلیل کنیم، روایت فرو میپاشد. برای نمونه، توصیف صرف اینکه «شخصی کاری کرد و دیگری واکنشی نشان داد» بدون اشاره به نیات یا احساسات، فاقد معنا و پیوند است. این امر نشان میدهد که ذهنیسازی تا چه حد در فهم رفتارها، داستانها و روابط انسانی حیاتی است. از منظر تکاملی، ذهنیسازی یکی از نوآوریهای کلیدی در تاریخ فرگشتی بشر به شمار میرود. این توانایی به ما کمک کرده است تا رفتار دیگران را تفسیر کنیم، واکنشهایشان را پیشبینی نماییم و در همکاریهای گروهی و فعالیتهای مشارکتی موفقتر عمل کنیم. چنین همکاریهایی نیازمند درک منافع و اهداف دیگران است که خود بخشی از ذهنیسازی است. همچنین، این توانایی ما را در شناسایی رقبا و تهدیدهای اجتماعی توانمند ساخته و واکنشهای مناسب را ممکن کرده است. ذهنیسازی تحولی عظیم در پیشبینی رفتار ایجاد کرده است؛ زیرا تحلیل رفتارها را فراتر از حرکات فیزیکی صرف، مانند سرعت یا جهت به سوی درک نیات و خواستههای درونی سوق داده است. هرچند انسانها، مانند اشیاء، تابع قوانین فیزیکیاند و «فیزیک عامیانه» همچنان در تحلیل حرکاتشان کاربرد دارد، اما آنچه آنها را متمایز میکند، هدایت شدن آنها به وسیلهی حالات روانشناختی درونی است. برای نمونه، فیزیک عامیانه ممکن است به ما هشدار دهد که از شیئی بزرگ و تیز که بهسرعت به سَمتمان میآید دوری کنیم؛ اما روانشناسی عامیانه که ریشه در ذهنیسازی دارد، به ما میگوید این شیء یک انسان خشمگین است که علاوه بر خطر فیزیکی، نیتمند و احساسی است. در اینجاست که پیوند ذهنیسازی با دین آشکار میشود. ذهنیسازی نهتنها ابزاری برای موفقیت در تعاملات اجتماعی است، بلکه احتمالاً مهمترین توانایی شناختی است که به انسان امکان داده تا به سوی دینورزی حرکت کند. توانایی ما در خواندن ذهن دیگران، همان زیرساخت شناختیای است که به ما اجازه میدهد دربارهی ذهن موجودات نادیدنی، مانند خدایان نیز بیندیشیم.پس از بررسی مفهوم ذهنیسازی، اکنون به تحلیل برخی عملکردهای ذهنی مرتبط با آن میپردازیم که ممکن است در شکلگیری باورهای دینی نقش داشته باشند. یکی از این عملکردها، «دوگانهانگاری ذهن و بدن» است. ذهن انسان بهگونهای تکامل یافته که بهطور طبیعی تمایل دارد ذهن و جسم را بهعنوان دو موجودیت متمایز درک کند. این تمایل که میتوان آن را یک سوگیری ذاتی نامید، در محصولات فرهنگی و هنری بهوضوح دیده میشود. برای مثال، در بسیاری از فیلمها، داستانی را میبینیم که در آن کودکی شب میخوابد و صبح درمییابد ذهنش با بدن والدینش جابهجا شده است یا شخصیتی، آگاهیاش را در کالبدی دیگر در گذشته یا آینده مییابد. نمونهای دیگر، داستان مسخ کافکا است، که در آن مردی از خواب بیدار میشود و خود را در قالب یک حشره میبیند. این روایتها برای ذهن ما چندان عجیب نیستند؛ زیرا تمایل به جُداانگاری ذهن و بدن بهصورت ریشهدار در ساختار شناختی ما وجود دارد. این ویژگی، که در فلسفه به «دوگانهانگاری دکارتی» معروف است، ذهن را بهعنوان یک جوهر روحی میبیند که هویت و آگاهی ما را شکل میدهد و از جسم، که گویی تنها حامل این روح است، متمایز است. این دوگانهانگاری بهطور خودجوش در ذهن انسان شکل میگیرد و میتواند ریشهی روانشناختی باور به ارواح باشد. وقتی ذهن و بدن را دو مقولهی کاملاً جدا میپنداریم، تصور ذهنهایی بدون جسم مانند ارواح یا خدایان، چندان دشوار نیست. موجوداتی چون ارواح و خدایان، ذهنهایی غیرمادی و نادیدنیاند که در مورد خدایان، با تواناییهای فرابشری همراه شدهاند. این دوگانهانگاری، زیرساخت شناختیای فراهم میکند که پذیرش مفاهیم ماوراءطبیعی غیرجسمانی را برای ذهن ما آسان و طبیعی میسازد.یکی دیگر از سازوکارهای ذهنی انسان که با ذهنیسازی مرتبط است و احتمالاً در شکلگیری باورهای دینی نقش دارد، «دستگاه بیشفعال تشخیص عاملیت» یا به اختصار HADD است. این سازوکار مانند یک حسگر دود بیشحساس عمل میکند که حتی با کوچکترین محرک، مانند نسیمی ملایم، فعال میشود؛ هرچند دودی در کار نباشد. در ذهن انسان، این سامانه بهگونهای فوقالعاده حساس عمل میکند و بهسرعت عاملیتی را به پدیدهها نسبت میدهد. برای مثال، تصور کنید در جنگلی قدم میزنید و صدای شکستن شاخهای را از پشت سر میشنوید. در این لحظه، سامانهی HADD بهطور خودکار فعال میشود و فرض میکند که شاید جانوری، مانند یک خرس، پشت درختی کمین کرده باشد. بهجای تفسیر صدا بهعنوان پدیدهای اتفاقی، ذهن ما فوراً آن را به یک عامل نیتمند نسبت میدهد. این گرایش ذاتی که میتوان آن را پیشزمینهای شناختی نامید، در زندگی روزمره نیز مشهود است. برای نمونه، وقتی در خیابانی تاریک سایهای روی دیوار میبینید، ذهنتان ممکن است آن را به حضور فردی خطرناک تعبیر کند؛ درحالیکه شاید صرفاً نور از شیئی بیخطر گذشته باشد. این سازوکار بیشحساس، هرچند ممکن است هشدارهای نادرستی ایجاد کند، از منظر تکاملی نقشی محافظتی دارد. در شرایط خطرناک، ذهن انسان ترجیح داده است که خطر را بیش از حد تخمین بزند تا از آسیب احتمالی پیشگیری کند. این تمایل به تشخیص عاملیت، زیرساختی شناختی فراهم میکند که میتواند پذیرش باور به موجودات نادیدنی و نیتمند، مانند ارواح یا خدایان را در ذهن ما تسهیل کند.گرچه اغلب تشخیصهای این سامانه بهعنوان هشدارهای کاذب نادیده گرفته میشوند، گاهی نشانهها چنان قوی یا رازآلود به نظر میرسند که نمیتوان آنها را بهسادگی کنار گذاشت. برای مثال، بیشتر صداهای شبانه ممکن است صرفاً صدای باد باشند، اما برخی از آنها میتوانند چنان مرموز جلوه کنند که ذهن ما آنها را به عاملانی نادیدنی و غیرقابلمشاهده با ابزارهای عادی نسبت دهد. اینجاست که یکی از خاستگاههای احتمالی باور به ارواح و اشباح شکل میگیرد؛ سامانهای تکاملیافته که بیش از حد عاملیت را تشخیص میدهد، ما را به این سمت هدایت میکند که در پس پدیدههای ناشناخته، موجوداتی پنهان و ماوراءطبیعی تصور کنیم. این فرآیند شناختی میتواند نقطهی آغاز روحباوری یا جاندارانگاری یعنی یکی از بنیادیترین اشکال دین باشد. افزون بر این، ذهن انسان گرایشی به توجه و علاقه به عاملانی دارد که کمی از شهودهای روزمرهی ما فاصله میگیرند. اگر به موجودات ماوراءطبیعی رایج در ادیان جهانی نگاه کنیم، درمییابیم که بسیاری از آنها برخی انتظارات بنیادین ما دربارهی هستیشناسی را نقض میکنند و همین ویژگی، آنها را برای ذهن ما جذابتر و بهیادماندنیتر میسازد.برای فهم بهتر چگونگی شکلگیری باورهای دینی، لازم است به مفهوم «روح» توجه کنیم. از منظر روانشناسی عامیانه، روح مانند انسانی است با خواستهها، تمایلات و خاطرات قابلفهم که ذهن ما بهراحتی میتواند آنها را پردازش کند. اما روح در عین حال قوانین فیزیک عامیانه را نقض میکند؛ مثلاً میتواند از دیوار عبور کند یا در نور ناپدید شود. این ویژگیها، درحالیکه از نظر روانشناختی قابلدرکاند، انتظارات ما از فیزیک را به چالش میکشند. بسیاری از ارواح اجدادی یا طبیعی همین الگو را دنبال میکنند؛ به این معنا که ذهنی شبیه انسان با ویژگیهای فیزیکی غیرعادی دارند. مثال دیگر، اشیایی در ادبیات دینی یا فولکلور، مانند درختان یا سنگهای سخنگو یا بوتهای آتشگرفته که با انسان سخن میگوید، هستند. این اشیا از نظر فیزیکی شبیه اشیای بیجاناند؛ آنها تنها با نیروی خارجی حرکت میکنند و در صورتی که به چیزی تکیه نکنند، سقوط میکنند؛ اما ویژگیهای انسانی مانند توانایی سخن گفتن دارند. این ترکیب، عاملیتی ماوراءطبیعی ایجاد میکند که ضمن حفظ ساختارهای قابلدرک، عناصری غیرمنتظره را نیز دربر میگیرد. بهطور خلاصه، یک درخت سخنگو فقط یک درخت است با توانایی اضافی سخن گفتن و یک روح، انسانی است که میتواند قوانین فیزیک را نقض کند. این عاملان ماوراءطبیعی شهودهای بنیادی ما را به چالش میکشند، اما نه بیش از حد. در علوم شناختی دین، این مفاهیم «حداقلی-ضدشهودی» نامیده میشوند. این مفاهیم در نقطهای بهینه قرار دارند و بهاندازهی کافی متفاوتاند تا توجه ما را جلب کنند، اما نه آنقدر پیچیده که پردازش آنها دشوار باشد. برای روشنتر شدن بحث، سه نوع درخت فرضی را در نظر بگیرید: درخت عادی که کاملاً معمولی و فراموششدنی است؛ درخت حداقلی-ضدشهودی که سخن میگوید و بهدلیل ویژگی غیرعادی اما قابلفهمش بهیاد میماند و درخت حداکثری-ضدشهودی که مثلاً فقط روزهای چهارشنبه صحبت میکند، در نور ماه کامل نامرئی میشود و تنها وقتی کسی به آن نگاه نکند، پرواز میکند. سومین درخت به حدی پیچیده است که بهسختی در ذهن میماند. مفاهیم حداقلی-ضدشهودی، بهدلیل تعادل بین آشنایی و شگفتی، در فرهنگها و ادیان بهراحتی گسترش مییابند.پژوهشها نشان دادهاند که مفاهیم حداقلی-ضدشهودی بهدلیل ویژگیهای خاص خود، حتی ساعتها یا روزها پس از مواجهه، بهتر در حافظه باقی میمانند. این مزیت حافظهای، نقش مهمی در گسترش فرهنگی مفاهیم دینی و ماوراءطبیعی ایفا میکند. یکی از مطالعات برجسته در این زمینه نشان میدهد که داستانهای افسانهای از نظر استفاده از مفاهیم عادی، حداقلی-ضدشهودی و حداکثری-ضدشهودی متفاوتاند و این تفاوت بر ماندگاری و محبوبیت آنها در طول زمان اثر میگذارد. برای مثال، احتمالاً داستان «سیندرلا» را بهراحتی به خاطر میآورید، اما داستان کمتر شناختهشدهای مانند «کاهوی الاغ» در ذهن شما جای چندانی ندارد. دلیل این تفاوت چیست؟ پاسخ در ساختار شناختی داستانها نهفته است. افسانههایی که تنها تعداد محدودی عنصر حداقلی-ضدشهودی دارند، بهیادماندنیترند. برای نمونه، خوکهایی که خانههایی از آجر یا کاه میسازند، یعنی کاری که معمولاً مختص انسانهاست، یا گرگی که سخن میگوید و نقش مادربزرگ را بازی میکند، تصاویر ماندگاری در ذهن ایجاد میکنند. این عناصر بدون سردرگم کردن ذهن، توجه شنونده یا خواننده را جلب میکنند. در نتیجه، مفاهیم حداقلی-ضدشهودی احتمال بهیادسپاری و انتقال داستان به دیگران را افزایش میدهند و در فرایند انتقال فرهنگی، بهویژه در بازگو شدن نسل به نسل، موفقتر عمل میکنند. با این حال، این توضیحات هنوز ما را به تبیین کاملی از دین نرسانده است. تاکنون روشن کردهایم که چرا انسانها به ایدهی عاملان ماوراءطبیعی گرایش دارند و چرا برخی روایتها دربارهی این عاملان در گذر زمان محبوب میمانند. اما ادیان صرفاً مجموعهای از مفاهیم جذاب و بهیادماندنی نیستند؛ آنها اغلب چیز عمیقتری را به ما ارائه میدهند که «معنا» نام دارد.یکی دیگر از سازوکارهای شناختی ذهن انسان که با باورهای دینی مرتبط است، «غایتگرایی» نام دارد. این مفهوم گرایش ذاتی انسان به نسبت دادن هدف یا نیت به پدیدههای اطراف است. برای مثال، اگر از کودکی بپرسید چرا خورشید میتابد، ممکن است پاسخ دهد: «تا ما را گرم کند». این پاسخ نمونهای از نسبت دادن هدفی غایتمندانه به پدیدهای طبیعی است؛ در حالی که از منظر علمی، خورشید بدون نیت یا تصمیم خاصی و صرفاً بر اساس قوانین فیزیک میتابد. کودکی که در جنگل سنگی میبیند، ممکن است تصور کند این سنگ در آنجا قرار دارد تا خرسی پشت خود را با آن بخاراند. این نمونهای از غایتمندسازی است. اما این گرایش از کجا سرچشمه میگیرد؟ فاصلهی چندانی میان باور به اینکه «ابرها برای باریدناند» و این تصور که «کسی ابرها را برای باریدن ساخته است» وجود ندارد. اگر ذهن ما بهطور طبیعی برای شناسایی کارکردها در جهان بیش از حد آماده باشد، بهراحتی میتواند فرض کند که پشت این کارکردهای ظاهری، طراحانی وجود دارند. این گرایش میتواند بهصورت شهودی ما را به سوی باور به خدایان یا عاملان ماوراءطبیعی سوق دهد. به بیان دیگر، سامانهی ذهنیسازی ما، فراتر از تشخیص عاملیت، ممکن است در تلاش برای توضیح کارکردهایی که بهاشتباه هدفمند پنداشته شدهاند، عاملیتی را فرافکنی کند. این فرایند، که بهطور ناخودآگاه رخ میدهد، ما را به این باور میرساند که پشت پدیدههای طبیعی، موجوداتی نیتمند یا طراحانی آگاه قرار دارند؛ حتی اگر چنین عاملانی در واقعیت وجود نداشته باشند.علاوه بر سازوکار غایتانگاری، مفهومی به نام «آفرینشگرایی شهودی» مطرح میشود که نشاندهندهی تمایل طبیعی انسان به نسبت دادن نظم و ساختارهای جهان به یک عامل یا آفرینندهی آگاه است. در پژوهشی، به کودکان دو انیمیشن نشان داده شد. در انیمیشن اول، توپی بدون نشانههای عاملیت، مانند چشم یا حرکات هدفمند به بلوکهایی برخورد میکرد و آنها را بهصورت منظم میچید. کودکان از این نظم خودجوش شگفتزده میشوند؛ زیرا برایشان غیرمنتظره است. اما در انیمیشن دوم همان توپ با ویژگیهای عاملیتدار مانند چشم و حرکات هدفمند، بلوکها را منظم میکرد و کودکان کمتر تعجب میکردند؛ چراکه وجود عاملیت برایشان طبیعیتر است. این یافتهها نشان میدهد که ذهن انسان بهطور شهودی انتظار دارد نظم و ساختار نتیجهی یک نیروی آگاهانه باشد. هنگامی که نظمی بدون عاملی مشخص پدید میآید، ذهن آن را غیرعادی میپندارد. این گرایش، در کنار تمایل به غایتمندسازی که پیشتر بیان شد، نشان میدهد که ذهن ما بهطور طبیعی برای هر نظم یا کارکردی، عاملی سازماندهنده فرض میکند. این ویژگی میتواند یکی از پایههای شناختیای باشد که ما را بهعنوان موجوداتی با آفرینشگرایی شهودی تعریف میکند. اگرچه که این امر بهمعنای آفرینشگرایی کامل نیست، اما استنتاج عاملیتِ پشت نظم، میتواند بلوک ساختاری اولیهای باشد که به باورهای آفرینشگرایانه کمک میکند. برای نمونه، مارگارت ایوانز در مطالعاتی از کودکان آمریکایی پرسید که گونههای جدید حیوانات از کجا آمدهاند. نتایج نشان داد که کودکان ۸ تا ۱۰ ساله، اغلب توضیحات آفرینشگرایانه را ترجیح میدهند و تنها کودکان بزرگتر به توضیحات تکاملی، هر چند ابتدایی، گرایش دارند. مطالعهای دیگر با مقایسهی کودکان از زمینههای فرهنگی و مذهبی مختلف نشان داد که این گرایش به آفرینشگرایی در همان بازهی سنی در همه جا دیده میشود، فارغ از پیشینهی مذهبی یا فرهنگی. این نتایج که بهطور گسترده مورد بحث قرار گرفتهاند، حاکی از آن است که کودکان بهصورت شهودی به توضیحات آفرینشگرایانه گرایش دارند و این تمایل صرفاً نتیجهی تربیت مذهبی نیست. برخی اندیشمندان، حتی فراتر رفته و ادعا میکنند که این گرایش، مستقل از فرهنگ یا تربیت، در ذهن کودکان بهصورت ذاتی وجود دارد.با توجه به تمام توضیحاتی که بیان کردیم، عاملان ماوراءطبیعی با جنبههای مختلف سامانههای شناختی ما هماهنگی دارند. برای مثال، آیا میتوانند برخی از تشخیصهای نادرست دستگاه بیشفعال تشخیص عاملیت (HADD) را توضیح دهند؟ بله. آیا این عاملان بهدلیل ویژگیهای حداقلی-ضدشهودی خود بهیادماندنیاند؟ بله. آیا با گرایش ما به غایتمندسازی، که نظم و کارکرد جهان را به عاملی آگاه نسبت میدهد، تناسب دارند؟ بله. هنگامی که مفهومی مانند خدا یا روح نیاکان با چندین سوگیری شناختی ما همراستا باشد، این هماهنگی به آن مفهوم، برتری فرهنگی میبخشد. چنین مفهومی شانس بیشتری برای انتقال از فردی به فرد دیگر و پایداری در طول زمان دارد؛ زیرا بهخوبی با ساختار روانشناختی تکاملیافتهی ما سازگار است. مفاهیم دینی بهدلیل این تناسب، چسبنده و ماندگارند و محتوای آنها با ذهن ما بهگونهای عمیق هماهنگ است. این فرایندها عمدتاً در سطحی ناخودآگاه رخ میدهند؛ از این رو نیازی نیست بهصورت آگاهانه و استدلالی به این نتیجه برسیم که برای مثال، نوکتیزی یک سنگ باید هدفی داشته باشد و این هدف به روحی در جنگل مرتبط است یا صداهایی در جنگل نشانهی حضور ارواحاند. برخلاف چنین استدلال آگاهانهای، مفاهیمی که با سوگیریهای نهان ذهن ما همراستا باشند، بهصورت خودجوش در ذهن شکل میگیرند و شانس بیشتری برای بهیادسپاری و انتقال فرهنگی دارند.در کل، علوم شناختی دین در این جمله خلاصه میشود که ما برای داشتن ادیان تکامل نیافتهایم، اما ادیان بهطور کامل با ذهنهایی که در جریان تکامل بهدست آوردهایم، سازگارند. در سال ۲۰۰۶، هنگامی که تحصیلات تکمیلیام را آغاز کردم، این حوزه در اوج شکوفایی خود بود. استاد راهنمای من مقالات برجستهای دربارهی عاملان حداقلی-ضدشهودی منتشر کرده بود و در اثری نظری، جنبههای مختلف علوم شناختی دین را به هم پیوند داده و تبیینی منسجم از عملکرد دین در سطح شناختی و تکاملی ارائه کرد. در همان دوره، کتابهای مهمی مانند دین توضیح دادهشده، غریزهی باور و مؤمنان مادرزاد منتشر شدند که این ایدهها را با دقت و ظرافت بسط دادند. در این آثار استدلال شده که دین، محصول جانبی سوگیریهای شناختی، بهویژه ذهنیسازی است که باور به عاملان ماوراءطبیعی را تقریباً اجتنابناپذیر میسازد. با این حال دانشمندان دیدگاههای متفاوتی داشتند؛ جسی برینگ در کتاب غریزهی باور بر اهمیت ذهنیسازی تأکید کرد؛ درحالیکه جاستین ال. بَرِت در کتاب چرا کسی به خدا باور دارد؟، دستگاه بیشفعال تشخیص عاملیت را کلیدی دانست و استدلال کرد که برخی خدایان، مانند خدای یهودی-مسیحی، بهدلیل ویژگیهایشان راحتتر درک و باور میشوند. اما در جریان پژوهشهایم، تردیدهایی دربارهی این حوزه در من شکل گرفت. هرچند ترکیب سوگیریهای شناختی برای توضیح دین جذاب به نظر میرسد، بررسی دقیقتر نشان میدهد که برخی ادعاها در ادبیات علمی و عمومی فراتر از شواهد موجودند و اجزای این تبیین همیشه بهخوبی با یکدیگر هماهنگ نیستند. علیرغم اینکه چنین ایدهای از دههی ۱۹۷۰شروع شد، شواهد تجربی برای اثبات ارتباط مستقیم HADD با باورهای دینی بسیار محدود بوده است. در اوایل تحصیلات تکمیلیام، به همراه همکارم آیانا ویلارد، تحت راهنمایی آرا نورنزیان، به بررسی این فرضیه پرداختیم. نورنزیان این پژوهش را «میوهی دمدست» مینامید؛ زیرا باور داشت که HADD واقعیتی تثبیتشده است که تنها به تأیید تجربی نیاز دارد. ما چندین مطالعه طراحی کردیم تا ابتدا وجود این سامانه را شناسایی کرده و سپس ارتباط آن با دین را بسنجیم. اما برخلاف انتظار، پس از آزمایشهای متعدد با روشهای گوناگون، هیچ شواهدی برای وجود HADD یا پیوند آن با دین نیافتیم. این بنیانِ بهظاهر مستحکم، بسیار شکنندهتر از تصور اولیه بود. پس از ناامیدی، این پروژه را کنار گذاشتیم و به پژوهشهای دیگر روی آوردیم. اما پیش از توقف کامل، یافتههایمان را در همایشی علمی با حضور پژوهشگران برجستهی این حوزه ارائه کردیم. آیانا ویلارد با شجاعت اعلام کرد که علیرغم تلاشهای علمی، هیچ مدرکی برای تأیید HADD یا ارتباط آن با دین نیافتهایم. واکنشها یکسان نبود. برخی با تأیید سر تکان دادند، اما یکی از پژوهشگران برجسته و مدافع سرسخت HADD، بدون ارائهی شواهد تجربی مستقل، در بخش پرسش و پاسخ بهشدت به نتایج ما اعتراض کرد. پس از جلسه، این استاد حتی آیانا را بهصورت خصوصی تحت فشار قرار داد و گویی شکست در اثبات HADD را نشانهی ضعف علمی او میدانست. این واکنش غیرحرفهای، که ریشه در جایگاه و اقتدار داشت، نمونهای تأسفبار از سوءاستفاده از قدرت در برابر دانشجویان بود. با این حال، این استاد نیز نتوانست شواهد مستقیمی برای حمایت از HADD ارائه دهد. پس از همایش، چندین پژوهشگر از آیانا حمایت کردند و اذعان داشتند که آنها نیز در یافتن شواهد برای HADD ناموفق بودهاند. یکی از آنها که با همان استاد مدافع HADD همکاری کرده بود، نتایج مشابهی گزارش کرد. مشخص شد که ما تنها نبودیم و شجاعت آیانا در افشای این شکاف تجربی که بسیاری در خفا به آن مشکوک بودند، مورد تحسین همکاران قرار گرفت.فرضیهی HADD، که بیش از چهار دهه پیش مطرح شد، بهطور گسترده در علوم شناختی دین مورد بحث قرار گرفته، اما هرگز نتوانسته پشتوانهی تجربی قانعکنندهای کسب کند. پروژههای متعددی که برای یافتن ارتباط میان HADD و باورهای دینی طراحی شده بودند، اغلب نتایج منفی یا بینتیجه داشتهاند. این مطالعات بهندرت منتشر شدهاند، زیرا در فضای علمی کنونی، نتایج مثبت و جذاب بیشتر مورد توجه قرار میگیرند و شکستهای تجربی کمتر دیده میشوند. در نتیجه، هیچ گزارش قطعی مبنی بر رد HADD وجود ندارد؛ بلکه مجموعهای از پروژههای ناکام بهصورت پراکنده باقی مانده است؛ پروژههایی که پژوهشگران جوان یکی پس از دیگری در پی تأیید این فرضیهی بهظاهر بدیهی بودهاند. شگفتآور است که این ایده، که حدود بیست سال پیش بهعنوان فرضیهای آزمایشی مطرح شد، هنوز در برخی متون علمی بهگونهای ارائه میشود که گویی واقعیتی تثبیتشده است؛ درحالیکه مدافعان آن، معمولاً به شواهد مستقیم استناد نمیکنند. علاوه بر ناکامیهای تجربی، HADD با انتقادهای مفهومی نیز مواجه شده است. شواهد روشنی وجود ندارد که مغز انسان دارای سازوکاری اختصاصی برای تشخیص عاملیت باشد و پژوهشهای اخیر نیز نشان دادهاند که فرایندهای تکاملی و کارکرد مغز، چنین مکانیسمی را تأیید نمیکنند. نشریات علمی معتبر، از جمله شمارههای ویژهی برخی مجلات، به نقد این فرضیه پرداخته و ناکامیهای متعدد پروژههای مرتبط را آشکار کردهاند. با این حال، HADD همچنان در متون علمی و بهویژه در آثار عامهپسند، مانند نوشتههای مایکل شرمر، دَنیل دنت و ریچارد داوکینز، بهعنوان بخشی کلیدی از تبیین تکامل دین مطرح میشود. این فرضیه، بدون پشتوانهی تجربی محکم، عمدتاً بهدلیل ارجاعات غیرمستقیم به مقالات مروری قدیمی بهنوعی به یک ادعای پذیرفتهشده تبدیل شده است. میتوان گفت HADD به فرضیهای ماندگار اما بیپشتوانه تبدیل شده که با وجود فقدان شواهد، همچنان در محافل علمی و عمومی مطرح میگردد. با وجود این، پژوهشگران پیشرو در علوم شناختی دین، از این فرضیه عبور کردهاند و به سوی ایدههایی با شواهد قویتری حرکت کردهاند. ناکامی HADD به معنای رد کلی سوگیریهای شناختی در این حوزه نیست؛ بسیاری از این سوگیریها با شواهد محکم پشتیبانی شدهاند و علوم شناختی دین با تکیه بر دادههای تجربی قویتر و رویکردهای مستدلتر، به پیشرفت خود ادامه میدهد.پس از بررسی نقصهای فرضیهی دستگاه بیشفعال تشخیص عاملی یا همان HADD، اکنون به محدودیتهای مفهوم «آفرینشگرایی شهودی» میپردازیم. این مفهوم، که برگرفته از پژوهشهای مارگارت ایوانز در سال ۲۰۰۱ در اوهایو است، بیان میکند که انسانها بهطور ذاتی تمایل دارند نظم جهان را به عاملی آگاه نسبت دهند و همانطور که پیشتر نیز بیان کردیم، این گرایش صرفاً نتیجهی آموزش یا فرهنگ نیست؛ بلکه ریشه در ساختارهای شناختی و تکاملی ذهن دارد. با این حال، این پژوهشها نمیتوانند بهطور قطعی اثبات کنند که آفرینشگرایی شهودی صرفاً یک ویژگی ذاتی است و از تأثیرات فرهنگی کاملاً مستقل است. در راستای فهم این تاثیرات، ایوانز در مطالعهای، دو گروه از کودکان را مقایسه کرد. یکی از گروهها شامل دانشآموزانی از مدارس مذهبی و گروه دیگر از مدارس غیرمذهبی انتخاب میشدند. نتایج نشان داد که صرفنظر از نوع مدرسه، کودکان ۸ تا ۱۰ ساله بهطور قابلتوجهی به توضیحات آفرینشگرایانه گرایش دارند و دیدگاههای تکاملی، کمتر در میان آنها دیده میشود. اما پس از ۱۰ سالگی، با افزایش سن، تمایل به پذیرش توضیحات علمی و تکاملی افزایش مییابد. این یافتهها در نگاه اول حاکی از وجود گرایشی شهودی به آفرینشگرایی است؛ اما
مشکل اینجاست که پژوهش نمیتواند بهطور قاطع نشان دهد که این گرایش صرفاً ذاتی است. تأثیرات فرهنگی نیز ممکن است نقش مهمی ایفا کنند. هر دو گروه مورد مطالعه در اوهایوی سال ۲۰۰۱، حتی در مدارس غیرمذهبی، احتمالاً از طریق خانواده، کلیسا، رسانهها یا دیگر منابع در معرض آموزههای دینی بودهاند. همچنین برنامههای درسی مدارس غیرمذهبی در آن زمان آموزش جدی دربارهی نظریهی تکامل ارائه نمیدادند؛ بنابراین کودکان این مدارس فرصتی برای آشنایی عمیق با دیدگاههای تکاملی نداشتند؛ در نتیجه گرایش به آفرینشگرایی در سنین پایین ممکن است بیش از آنکه نتیجهی ساختارهای ذاتی ذهن باشد، بازتابدهندهی نفوذ گستردهی فرهنگ دینی در محیط باشد. با بزرگتر شدن کودکان و دسترسی بیشتر به منابع علمی از طریق تلویزیون، اینترنت یا آموزشهای پیشرفتهتر، دیدگاههای متنوعتری از جمله توضیحات تکاملی در ذهن آنها شکل میگیرد. این محدودیت نشان میدهد که آفرینشگرایی شهودی ممکن است به اندازهای که ادعا شده، صرفاً ذاتی نباشد و در این میان، تأثیر فرهنگ را نمیتوان نادیده گرفت.در آغاز تحصیلات تکمیلیام، فرضیههایHADD و «آفرینشگرایی شهودی» ستونهای اصلی استدلالهای علوم شناختی دین بودند. اما وقتی دریافتم این ایدهها تا چه حد در مقایسه با شواهد تجربی اغراقآمیزند، تردیدی علمی در من شکل گرفت. اگر این بلوکهای بنیادین سست باشند، چگونه میتوان به کل ساختار اعتماد کرد؟ اگر خلاصههای عمومی در جزئیات نادرست باشند، چه شکافهای دیگری ممکن است پنهان مانده باشند؟ فراتر از ضعف تجربی این فرضیهها، به مسائل مفهومی عمیقتری برخوردم. بهویژه، این فرض که ایمان دینی صرفاً نتیجهی سوگیریهای شناختی سطح پایین است، مانند آنهایی که علوم شناختی دین بر آنها تمرکز دارد، برایم قانعکننده نبود. این سوگیریها شاید بتوانند شباهتهای ادیان در فرهنگهای مختلف را توضیح دهند، اما به نظر میرسد از یک جنبهی کلیدی دین غافل ماندهاند که همان تعهد عمیق و پرشوری است که مؤمنان به خدایان خود دارند. جایگاه ایمان و باور عمیق کجاست؟ برای مثال، مفهوم «حداقلی- ضدشهودی» توضیح میدهد که چرا ایدههایی مانند گیاهان سخنگو یا ارواح بهیادماندنیاند و در فرهنگها گسترش مییابند؛ اما آیا این ویژگیها به باور عمیق به این مفاهیم منجر میشوند؟ نه لزوماً. بسیاری از مفاهیم فرهنگی موفق، مانند افسانهها، با وجود محبوبیت، باور عمیق را برنمیانگیزند. سوگیریهایی مانند حداقلی- ضدشهودی، ممکن است موفقیت در سطح فرهنگ را توضیح دهند، اما برای تبیین ایمانی که مردم را به فداکاری یا مبارزه برای دینشان وا میدارد، ناکافیاند. در نگاهی کلانتر نیز به ادعاهای تکاملی علوم شناختی دین تردید پیدا کردم. پیشینهام در زیستشناسی تکاملی به من آموخته بود که نظریهپردازی تکاملی باید دقیق و مدلمحور باشد؛ اما بسیاری از رهبران این حوزه، که اغلب روانشناسان رشد یا اجتماعی بودند، فاقد تخصص عمیق در زیستشناسی تکاملی بودند. این امر مرا به پرسش از مشروعیت ادعاهای تکاملیشان واداشت. گرچه ایدهی گرایش ذاتی به تشخیص عاملیت یا گسترش مفاهیم ماوراءطبیعی، شهودی به نظر میرسید، این تبیینها اغلب مبهم و کلی بودند و از دقت لازم برخوردار نبودند. با این حال، راهحلهایی وجود داشت. نظریههای قدرتمندی در حوزهی «تکامل فرهنگی» یافتم که مستقیماً برای فهم دین قابلاستفاده بودند. این شاخهی علمی، با بهرهگیری از ابزارهای پیشرفتهی نظریهی تکامل، بر انتقال فرهنگی تمرکز دارد. در بخش بعدی، به معرفی علم تکامل فرهنگی و اهمیت آن برای فهم دین خواهیم پرداخت.در این اپیزود، سفری عمیق به قلب علوم شناختی دین داشتیم و دریافتیم که باورهای دینی، نه بهعنوان سازگاری مستقیم، بلکه بهصورت محصولی جانبی از سامانههای شناختی تکاملیافتهی ما پدیدار میشوند. این سوگیریها، از ذهنیسازی و دوگانهانگاری ذهن و بدن گرفته تا مفاهیمی مانند حداقلی- ضدشهودی و غایتگرایی، ذهن ما را برای پذیرش و گسترش مفاهیم ماوراءطبیعی آماده کردهاند. با این حال، ایدههایی مانند HADD و آفرینشگرایی شهودی، با وجود جذابیت اولیه، در برابر شواهد تجربی و مفهومی شکنندهاند و نمیتوانند بهتنهایی معمای ایمان را توضیح دهند. این محدودیتها ما را به سوی نظریههای دقیقتر، مانند تکامل فرهنگی، هدایت میکنند که به بررسی چگونگی شکلگیری و ماندگاری دین در فرهنگها میپردازد. این نظریه در اپیزود بعدی به تفصیل شرح داده میشود.