در این نوشتار، بخش سوم از فصل مربوط به ویلیام جیمز از کتاب نه نظریه در باب دین ارائه خواهد شد. در بخش های پیشین با سیر زندگی جیمز و مسیر شغلی او آشنا شدیم. در این پادکست/نوشتار به کتاب مهم او یعنی کتاب تنوع تجربیات دینی یا The Varieties of Religious Experience خواهیمپرداخت.
از ویلیام جیمز برای شرکت در همایش های معتبر گیفورد در ادینبورگ، دعوت شد. انجمن گیفورد خواستار نوعی نگاه به دین بود که متوسل به شواهد طبیعی و مدرک باشد، نه به وحی فرا طبیعی. این یعنی استدلالی که بر شواهد استوار و برای همه قابل قبول است. جیمز از این فرصت استقبال کرد، چون این فرصت او را قادر ساخت همان طور که میخواست یعنی علمی و تجربی کار کند. او تحت عنوان تنوع تجربههای مذهبی[۱] پروژهای دو قسمتی را پیشنهاد کرد. در قسمت اول، جمع آوری مدارک و شواهد بود که به معنی گردآوری اظهارات و مصاحبه با افراد از گرایش ها و باورهای مختلف بود. این افراد ممکن بود بزرگ یا کوچک، خردمند یا عجیب، جوان یا پیر و معمولی یا استثنایی باشند. آنها افرادی بودند که امر متعالی را آنگونه که درک ایشان از آن بود تجربه کردهبودند و این تجربهی به نحوی نیرومند ایشان را تحت تاثیر قرار داده بود. در قسمت دوم، او با در دست داشتن مجموعه قابل توجهی از شواهد، قادر به ارزیابی گسترده ای از باورها، مسائل و پرسش های مطرح شده در مورد این تجربیات بود. مشخص بود جیمز برای خود کار بسیار عظیم و دشواری را برگزیده است.
جیمز کار خود را با ارائه تعریفی از دین آغاز میکند: او دین را احساسات، اعمال و تجربیات افراد در تنهایی و خلوت خود در قبال آنچه که آنها آن را الهی تعریف میکنند میدانست. شاید تعریف بسیار گوش نوازی نباشد اما ایده اصلی را واضح بیان میکند. چنین تعریفی بر تجربه دینی متمرکز میشود و بسیاری از آنچه را که ما معمولاً با دین مرتبط میدانیم کمرنگ میکند. جیمز میگوید طبیعی است که از دیدگاه روانشناختی او تمرکز اصلی نبایستی بر سازمانهای دینی، کلیسا، معابد، مساجد، کشیشان، راهبان، مناسک یا مراسم دینی باشد. همچنین نباید تمرکز روی اعترافات به گناه و یا آموزههای دینی باشد. تمامی این ویژگی ها باید به عنوان اموری ثانویه دیده شوند. آنها بعد از عامل اصلی که همان تجربه شخصی افراد است، اهمیت پیدا کرده و ظاهر میشوند. محور اصلی ادیان آن لحظات تعیین کننده و عمیق است که طی آن انسان ها در رویارویی مستقیم با امر متعالی (و یا آنچه در درک خود الهی میبینند) قرار میگیرند. این تجربیات قلب ایمان و مرکز همه ادیان محسوب میشوند. این تجربیات خرافات نبوده و از نوع معامله با نیروهای ماورا برای رشد بهتر مزارع و همینطور ساز و کاری برای قربانی کردن و خشنودسازی خدایان جنگ نیستند. تجربه دینی مواجهه اثرگذار افراد با امرمتعالی به عنوان یک واقعیت فراگیرنده و اساسی است. تجربه واقعی دینی تجربه ای سهمگین به همراه حس تسلیم و شادی بینظیر را در فرد برمیانگیزد. انگیزهای را برای پذیرش هستی به ارمغان آورده و به طور عمیقی به فرد اجازه قبول خود و احیای تجربیات درونی را میدهد. جیمز میگوید باید به تجربیات ویژه، غیر متعارف و آستانهای افراد توجه کنیم. میتوان چیزی فراتر از امور معمول مذهبی را از چنین تجربیات سهمگینی آموخت. میتوان از بررسی گفتههای کسانی که بر لبه تجربیات دینی زیستهاند چیزی فهمید: عارفان، رویااندیشان، پیامبران و قدیس ها کسانی هستند که مَشاهِدی بخصوص را دیدهاند یا نداهایی ویژه شنیدهاند و آنها را میتوان نوابع زمینه مذهبی دانست.
جیمز معتقد است در صورتی که بخواهیم با برخی نگاه های رایج قضاوت کنیم، این افراد فورا بی اعتبار قلمداد میشوند. آنها غیرعادی و عجیب به نظر می آیند. اما در واقع، باید به دقت به این نمونه ها توجه کنیم و آنها را نادیده نگیریم، چون آنچه که در افراد عادی به سختی قابل کشف است، در این افراد خاص به صورت خالص و دست نخورده ای وجود دارد. علاوه بر این جیمز میگوید، افرادی که میخواهند با استدلالهایی مربوط به فیزیولوژی انسان، باورها و تجربیات دینی را بیارزش جلوه دهند، نبایستی ما را دلسرد کنند. بسیاری ماده گرایان بی درنگ منبع تجربه دینی را صرفاً جسمانی یا نتیجه اختلالاتی روانی مانند صرع و اختلالات عصبی دیگر در نظر میگیرند. واضح است که این علل فیزیولوژیک را می توان برای توضیح هر تجربه یا باوری استفاده کرد. مثلا میتوانیم هم خداباوری و هم خداناباوری را با همین علل توضیح دهیم. بنابراین این علت ها را نمیتوان لزوما به عنوان دلیل قبول و رد باورها و تجربیات قلمداد کرد. اگر بدانیم که آیزاک نیوتنِ نابغه از افسردگی مزمن یا صرع رنج می بُرد، دلیل قانع کننده ای برای رد نظریه گرانش او نخواهد بود. جیمز خاطر نشان می کند: «در علوم و صنایع، نظرات افراد بدون توجه به پیشینه سلامت روانی نویسنده و همیشه با منطق و آزمایش ارزیابی می شوند. با عقاید دینی نباید غیر از این رفتار کرد.» بنابراین، ما باید علل بیگانه و نامرتبط را کنار بگذاریم و عقاید دینی را بر اساس معیارهای خودش قضاوت کنیم. معیارهایی که از میان آنها میتوان به روشنی افزایی، موجه بودنِ فلسفی و اثربخشی اخلاقی اشاره کرد.
اولین ویژگی همه تجربه های دینی، شهود[۲] است و آن تجربه ای مبنی بر این است که فراتر از رویدادهای معمول زندگی روزمره، نظم نادیدهای از واقعیات جریان دارد. این واقعیت معمولا در رویدادها یا مناسبت های معمولی زندگی قابل دیدن نیست چون فراتر از همه آنها قرارگرفته و به طور نامرئی به تار و پود امور دیدنی تنیده شدهاست. این درک، ما را فرا میخواند تا از وظایف و مشکلات روزانه و معمول فراتر برویم و به دنبال هماهنگی و هم آوایی با آن نظم نهان باشیم.
(Healthy minds and Sick Souls)
تجربه مذهبی از هر نوع، این واقعیت ناپیدا را تصدیق میکند، اما تفاوتهایی در نحوه واکنش افراد به آن وجود دارد. جیمز میگوید ما باید دو نوع شخصیت، دو خلق و خوی متفاوت را از هم تشخیص دهیم. برخی اصولاً ” روح نیکساز” دارند، مثبت و خوش بین. دیگران تمایلات تیره تری دارند –شر و بدی ها به چشمشان می آید، به سمت بدبینی تمایل دارند و “روح های رنجور” نام می گیرند.
برای کسانی که با روح «آبی آسمانی» به دنیا میآیند، دیدگاه مثبت و احساس خوشایند از زندگی و تجربیات آن به طور طبیعی و خود به خود به وجود می آید. قدیس مسیحی فرانسیس آسیسی متعلق به همین دسته روح های نیکساز بود. او به دیگران عشق میورزید، در آغوش میگرفت، و بهطور شگفتانگیزی از هر آنچه در مقابلش قرار میگرفت، خوشحال میشد. دیگر افراد نیز ممکن است، با تلاش و تمرین آگاهانه به رضایتی مشابه دست یابند. آنها مسیری برای خود تعیین می کنند: مسیر سلامت جویی و پذیرش زندگی. آنها وقایع زندگی را میپذیرند و جوانب منفی تجربه هایشان را نادیده تلقی میکنند و فقط به جوانب مثبت توجه میکنند. نشانههای روحهای نیکساز در الهیات و ادیان قدیمیتر دیده میشود. نقطه اشتراک همه آنها عزم راسخ برای مثبت اندیشی و از بدی چشم پوشی کردن است. این افراد متقاعد شدهاند که در نهایت، خیر واقعی در زندگی آنها به دست میآید. برای این افراد، حتی در درمانهای مربوط به بدن و سلامت فیزیکی نیز به دلیل خوشبینی ذهنیشان میتوانند تأثیرگذارتر باشند. این موضوع را پژوهشهای علمی نیز تایید کردهاند.
خلق و خوی دیگر – چیزی که جیمز نام” روح رنجور ” را بر آن مینهد، تصویریست که در نگاه اول کمتر جذاب به نظر میرسد. این خلق و خو، شخصیتی است که به جای به حاشیه راندن و کمرنگ کردن حضور شر در جهان، شر را در مرکز مینشاند. افراد متعلق به این دسته، نگرش افرادی با روح نیکساز را سطحی و مصنوعی می دانند. آنها بر یک واقعیت غیرقابل انکار پافشاری میکنند: رنج، غم و مرگ در معماری جهانی که با آن مواجه هستیم، غیرقابل حذف بوده و نقش اساسی دارند.
رماننویس بزرگ، تولستوی با اشاره به پیش پا افتادگی و پوچی فعالیتها و علایق و لذاتی که افراد دنبال میکنند، مرگ را سرنوشت محتوم همه آن فعالیت ها، علایق و لذات میبیند. شکل دیگری از این ناامیدی را میتوان در کلام واعظ انگلیسی جان بونیان دید. او خود را مردی در میانه دو نا امیدی توصیف کرد: «از زندگی خسته و در عین حال وحشت زده از مرگ». برای این جانهای پریشان، شر در جهان ریشه دواندهاست.
جیمز روح نیکساز را با روح رنجور مقایسه می کند و معتقد است: اگرچه بسیاری از ما شاید آرزو کنیم که در عداد روح های نیکساز باشیم، باید پذیرفت که درکی فراگیرتر و صادقانهتر از زندگی در اندیشه های روحهای رنجور یافت میشود. در حالی که می توان شادی و سلامت بسیاری را در دنیا یافت، نقص، بیماری و در نهایت مرگ نیز به طور غیرقابل تغییری در چهارچوب جهان گنجانده شده است. این عناصر تلخ بالاخره در زمانی بخصوص ظاهر میشوند و لحظات تاریک و ناامیدکنندهای را با خود به همراه میآورند. به همین دلیل است که، ادیانی که نگاه فراگیرتری به وضعیت انسان دارند، وجود شرور در عالم را به طور کامل در نظر دارند و با آنها به مثابه واقعیت های زندگی معامله می کنند. این ادیان تلاش میکنند که از دل رنجهای جهان، برای انسانها معنا استخراج کنند، نه این که رنجها و شرور جهان را نادیده بگیرند و به پیروان خود صرفا وعده از بین رفتن رنجها بدهند. شناختهشدهترین این ادیان مسیحیت در جهان غرب و بودیسم در شرق است.
اغلب افراد بدبین از زندگی قطع امید نمیکنند. فقط تعداد اندکی به پوچگرایی و تقدیرگرایی افراطی روی میآورند. بقیه تبدیل به چیزی می شوند که جیمز آن را “جان های چندتکه ” یا Divided selves نام نهاد. آنها به دنبال سلامت و آرامش واقعی درونی هستند، اما میدانند که اینها تنها با تلاش و مبارزه به دست میآید. به عنوان نمونه میتوان به آگوستین هیپو، الهیدان مسیحی، اشاره نمود. تنها پس از کشمکش درونی بسیار بود که توانست زندگی لذت-محور خود را در جوانی رها کند تا هدیهی شادی و آرامش پایا را به دست بیاورد. تنها از طریق یک عذاب و کشمکش شدید، قلب بیقرار او با خدا آرام گرفت. همه ذهنهای بدبین میدانند که در جایی از زندگی باید یک چرخش و یک بازگشت واضح و واقعی اتفاق بیفتد؛ چیزی که زندگی را بر زمینی استوار قرار دهد. تجربه عمیقی از زندگیِ تغییریافته، چیزیست که این جان های بیمار برای به دست آوردن مجدد تعادل و توازن به آن نیاز دارند. چنین تجربه ای لزوماً مذهبی نیست. می تواند اشکال دیگر داشتهباشد. میتواند به شکل حرکت فرد به سمت یک هدف جدید یا مسیر جدید باشد؛ ولو اینکه این هدف خیلی هم ستایش برانگیز نباشد. مردم می توانند از یک زندگی عاری از کششهای مادی به یک زندگی طمع آلود و پولپرستانه روی آورند، یا برعکس. همچنین ممکن است عاشق شویم یا از عشق فارغ شویم، و اگر مذهبی باشیم، ممکن است از دین روی گردان شویم، همانطور که تئودور ژوفرو، فیلسوف فرانسوی، با دست کشیدن از ایمان خود و پذیرش آتئیسم آسودگی خاطر یافت.
این تغییرات مانند تغییر سلیقه لباس، تیم فوتبال مورد علاقه و یا تغییر ژانر رمان مورد علاقه، کم اهمیت و لحظهای نیست. در عوض، این تغییر در چیزیست که جیمز آن را تغییر در “مرکز عادت” یا هستهی مرکزی وجود فرد میداند. بعضی احساسات یا باورها، شاید یک زمانی در حاشیه ذهنی فرد باشند، اما گاهی اوقات ناگهان به مرکز فرماندهی وجود فرد نقل مکان میکند. این اتفاق به عنوان یک امر عمیق و اساسی رخ میدهد و زندگی کلی فرد را از آن لحظه به بعد تغییر میدهد.
واژه دینیِ «تغییر باور» یا Conversion مناسبترین اصطلاحی است که برای توصیف این نوع تجربه میتوان استفاده کرد. تغییر باور میتواند به روشهای مختلفی رخ دهد. گاهی اوقات نحوه اتفاق افتادن آن «ارادی» است: در این شرایط به تدریج و با گذشت زمان تغییر جهتگیری در شخصیت فرد اتفاق میافتد. در موارد دیگر، این تغییرات عمده، به شکل یک تجربه خود به خود و ناگهانی اتفاق میافتد. در هر دو شکلِ تغییر باور، نقطه کلیدی لحظه تسلیم نفس و “رها کردن” است. مهم نیست که فرد چه میزان تلاش و مطالعه مذهبی از قبل صورت داده باشد، موارد معمولِ تغییر باور شامل رسیدن به آستانهای از حس بیهودگی تمام تلاشهای قبلی، احساس خستگی و ضعف جسمانی است که درست قبل از لحظهی تسلیم شدن و تولد دوباره اتفاق می افتند.
در برخی از جوامع پروتستان آمریکایی و بریتانیایی، بهویژه کلیساهای باپتیست و متدیست، بر «زایش مجدد» یا revivalism تأکید شده است. این زایش مجدد معمولا مجموعه رویدادهایی است که ترتیب داده میشود تا تجربه دراماتیک، احساسی و دفعی تغییر باور یا conversion اتفاق افتد. جیمز مینویسد: «شما باید ابتدا بر صلیب نا امیدی و عذاب میخکوب شوید، و سپس در یک چشم به هم زدن به طور معجزه آسایی به رهایی برسید». او میافزاید که «گویی پس از تسلیم اراده شخصی، نیرویی فراتر از خود فرد او را فرا گرفته و سرشار میسازد». همچنین احساس سوار بودن بر امور، رهایی از نگرانی و دغدغه، و احساسی عمیق از روبهراه بودن اوضاع نیز از پی میآیند. همچنین احساس درک حقایقی که پیش از این بر فرد پنهان بودهاست به او دست میدهد. او جهان را میبیند که جامه نو بر تن کرده و زندگی را به عنوان تجربه ای آکنده از شادی پنهانی و آرامش درونی میپذیرد.
جیمز همچنین پیشنهاد میکند که در این موارد خارقالعاده ممکن است شاهد فعالسازی و فوران نوعی آگاهی غیرهشیار باشیم که در آن زمان توسط فروید و بروئر پیشنهاد شدهبود. اگر قدرت و حضورهای معنوی والاتری باشند که بتوانند مستقیما با ما در ارتباط در آیند، داشتن بخشی ناخودآگاه در روانشناسی ما به عنوان دریچهای برای ارتباط میتواند شرط روانشناختی این ارتباط باشند. اعتبار چنین تجربیاتی نیز نباید بر اساس منشا آن بلکه بر اساس نتایج آنها، قضاوت شود.
منظور این نیست که کسانی با تجربههای چنین، افراد بهتری هستند یا میتوان انتظار داشت که کارهای خوب و نیکتری نسبت به کسانی که چنین تجربههایی نداشتهاند انجام دهند اما دست کم میتوان گفت که کسانی که چنین تجاربی را داشتهاند، گزارش میکنند که فکر میکنند از لحاظ عاطفی و اخلاقی افراد بهتری هستند و این حس صرفا بخاطر این تجربه بوده است. زندگی آنها مثالی از وعده کتاب مقدس محسوب میشود: “از ثمرات آن.هاست که ایشان را خواهید شناخت”.
در مجموع ویلیام جیمز با تحلیل روانشناختی روحهای نیکساز و روح های رنجور، دو نوع شخصیت را از هم بازشناسی میکند و تجربه دینی این دو گروه را متفاوت از هم میداند و به تحلیل هرکدام میپردازد. جیمز در مورد حقانیت این دو تجربه قضاوتی ندارد و صرفا بیان میکند که انسان ها از منظر روانشناختی دو نوع تجربه دینی متفاوت ممکن است داشته باشند. هرچند از منظر جیمز، روح های رنجور، رنج روانی بیشتری در این جهان تحمل می کنند اما همین رنجها، اگر شرایط فراهم باشد، می تواند به درک و تجربه عمیق تری از جهان به این افراد بدهد.
پینوشت:
[۱] intuition