متون, نظریه مدیریت وحشت

آیا مرگ پیشران دینداری است؟ بخش دوم

آیا باورهای دینی افراد دین‌دار، با یادآوری مرگ تقویت می‌شوند؟
پاسخ کلی به این پرسش، مثبت بود -اما نه یکدست و قطعی.
در پژوهش «کن ویل»، زمانی که شرکت‌کنندگان دین‌دار به مرگ فکر کردند، باورشان به خدا -و به‌طور خاص، به شخصیت دینی مثل عیسی مسیح- «قوی‌تر شد». در پژوهش من هم همین الگو در سطحی کلی‌تر تأیید شد؛ افراد مذهبی در شرایط توجه به مرگ، «نمرات بالاتری در مقیاس باورهای فراطبیعی» کسب کردند؛ 
درواقع، تقویت باور مذهبی در این پژوهش‌ها، به شکل «افزایش باورپذیری کلی نسبت به مفاهیم ماورایی» خودش را نشان داد. چیزی که با پیش‌بینی‌های نظریه‌ی مدیریت وحشت هماهنگ بود؛ به این معنی که هر زمان که فرد با مرگ مواجه ‌شود، این تمایل در او به وجود می‌آید که به نظامی معنابخش تکیه کند. 
در مقابل، پژوهش «نورنزایان و هانسن»، چنین اثری را در تحلیل اولیه نشان نداد. فقط زمانی که داده‌ها به تفکیک بررسی شدند، مشخص شد که «شرکت‌کنندگان مذهبی» پس از فکر کردن به مرگ، «باورپذیری بیشتری نسبت به مفاهیم ماورایی» از خود نشان داده‌اند.
یعنی اگرچه الگوی کلی میان این سه پژوهش متفاوت بود، اما هر سه به‌نوعی «از این ایده حمایت کردند که یادآوری مرگ، در افراد مذهبی، می‌تواند باورهای دینی را تقویت کند». حتی اگر این تقویت، بسته به طراحی مطالعه و نوع سنجش، شدت یا شکل متفاوتی داشته باشد.

آیا فرد دین‌دار، در مواجهه با مرگ، دچار بی‌قیدی یا تغییر در باورهای دینی خود می‌شود؟
این پرسش، بیش از آن‌که به قوت باور دینی اشاره کند، به «انعطاف‌پذیری» آن توجه دارد: یعنی آیا افراد مذهبی، وقتی با مرگ مواجه می‌شوند، همچنان فقط به خدای خودشان باور دارند؟ یا ممکن است به سایر نیروهای ماورایی، خارج از چارچوب اعتقادی‌شان هم گرایش پیدا کنند؟
«نورنزایان و هانسن» نشان دادند که شرکت‌کنندگان مسیحی، پس از اندیشیدن به مرگ، نسبت به باورهای خارج از سنت مسیحی -از جمله ارواح شمنی- «پذیرش بیشتری داشته و تردید کمتری نشان دادند». به بیان دیگر، مرگ باعث شد که دیوارهای تعصبی تا حدی فرو بریزد و پذیرش مفاهیم ماورایی گسترش یابد.
در مقابل، پژوهش «کن» نتیجه‌ای عکس به‌دست آورد. او دریافت که افراد مذهبی، وقتی با مرگ مواجه می‌شوند، «تمایل‌شان به پذیرش خدایان دیگر یا باورهای دینی غیرمسیحی کاهش می‌یابد». به‌عبارت دیگر، یادآوری مرگ باعث نوعی انسجام‌جویی و تقویت درون‌گرایی دینی شد، نه گشودگی به بیرون.
اما چرا این دو یافته تا این حد متضاد هستند؟ شاید بخش زیادی از پاسخ، در تفاوت طراحی مطالعات نهفته باشد: در نوع سنجش، زمینه‌های فرهنگی، و حتی ساختار نمونه‌ها.
پژوهش من هم پاسخی برای این پرسش ارائه نکرد، چون تمرکز آن صرفاً بر سنجش «شدت باورهای فراطبیعی» بود، نه تغییر جهت یا محتوای آن‌ها. بعید نیست که دلیل این انتخاب، دغدغه‌ی مفهومی خاص او -یعنی بررسی فرضیه‌ی «سنگر خداناباوری» یا میزان تغییر نگرش در میان افراد غیرمذهبی و نه دین‌داران- بوده باشد.
در نهایت، پاسخ‌ها به این سؤال، نشان دادند که رفتار روان‌شناختی افراد دین‌دار در مواجهه با مرگ، الزاماً یک‌دست نیست. بعضی‌ها ممکن است درهای باورشان را بازتر کنند، و بعضی دیگر، به‌سمت انسجام و انحصارگرایی بیشتر بروند.

شرکت‌کنندگان غیردینی، در مواجهه با مرگ، چه واکنشی نشان دادند؟
اینجا جایی‌ست که یافته‌های پژوهش‌ها بیشترین تفاوت را داشتند.
مطالعه من نشان داد که «در میان افراد بی‌دین -شامل خداناباوران، ندانم‌گرایان و افراد بدون وابستگی مذهبی- یادآوری مرگ نه‌تنها باعث تقویت باورهای مذهبی نمی‌شود، بلکه در مواردی حتی باعث تقویت موضع ناباورانه می‌شود». در واقع، شرکت‌کنندگان غیرمذهبی، پس از فکر کردن به مرگ، به‌جای این‌که به باورهای معنوی نزدیک‌تر شوند، تمایل بیشتری به دفاع از دیدگاه‌های ماده‌گرایانه، علمی و سکولار از خود نشان دادند.
این یافته، اتفاقاً با نظریه‌ی مدیریت وحشت سازگار است. آنچه نظریه پیش‌بینی می‌کند، صرفاً تقویت دین نیست، بلکه «تقویت جهان‌بینی غالب فرد» است؛ یعنی همان ساختاری که برای فرد معنا، انسجام و امنیت روانی فراهم می‌کند. اگر این ساختار، دینی باشد، فرد به دین پناه می‌برد. و اگر این ساختار، سکولار و ماده‌گرایانه باشد، فرد در همان مسیر باقی می‌ماند – یا حتی آن را با شدت بیشتری دنبال می‌کند.
اما همین یافته، با نتایج پژوهش‌های آرا و ایان، و همچنین کن، ناهمخوان بود. در آن دو مطالعه، واکنش افراد غیرمذهبی به مرگ یا مشخص نبود، یا به‌طور مستقیم بررسی نشده بود و یا نتایج هم‌راستایی را نشان نمی‌داد.
اما آن‌چه روشن است، این است که نظریه‌ی مدیریت وحشت در سطحی کلی، همچنان چارچوب قابل دفاعی برای فهم واکنش روان انسان به مرگ ارائه می‌دهد- به‌ویژه در مورد «افزایش تمایل به دفاع از باورهای موجود». اما این‌که «چه باوری تقویت می‌شود»، تا حد زیادی به پیش‌زمینه‌ی فکری و فرهنگی فرد و حتی نحوه‌ی سنجش در مطالعه بستگی دارد.
اختلاف‌ها از کجا می‌آیند؟
تا این‌جا، سه مطالعه را دیدیم، نتایج‌شان را مقایسه کردیم، و با پرسش‌های کلیدی واکنش انسان به مرگ در زمینه‌های مختلف فکری و دینی روبه‌رو شدیم. اما سؤال مهمی باقی مانده: «اگر این سه پژوهش، با تکیه بر یک نظریه انجام شده‌اند، چرا یافته‌هایشان تا این اندازه متفاوت است؟»
پاسخ، به‌احتمال زیاد، نه در رد یا پذیرش نظریه، بلکه در تفاوت‌های طراحی مطالعات نهفته است؛ تفاوت‌هایی که گاه ظریف‌اند، اما تأثیرگذار.

(اندازه‌ی اثر):
در نگاه اول، ممکن است نتایج پژوهش‌ها با هم متفاوت به‌نظر برسند، اما پرسش مهم‌تر این است: «این تفاوت‌ها چقدر بزرگ بوده‌اند؟»
در روان‌شناسی، مفهومی داریم به اسم «اندازه‌ی اثر» (effect size) که دقیقاً همین را نشان می‌دهد: آیا تفاوتی که بین دو گروه دیده شده، از نظر روان‌شناختی معنی‌دار و مهم است یا نه؟ یک تغییر می‌تواند از نظر آماری معنادار باشد، ولی از نظر عملی، آن‌قدر کوچک باشد که هیچ تأثیری بر رفتار واقعی افراد نگذارد.
در پژوهش نورنزایان و هانسن، تفاوت میان گروه‌ها، از این نوع بود. در واقع اثر مشاهده‌شده آن‌قدر اندک بود که نویسندگان صریحاً اشاره کردند: «هیچ اندازه‌ اثر معناداری در داده‌ها یافت نشد». بدین معنا که فکر کردن به مرگ، در عمل، تغییری در باور افراد ایجاد نکرده که بتوان آن را یک اثر واقعی به‌حساب آورد.
در پژوهش من هم اوضاع چندان متفاوت نبود. گروه غیرمذهبی‌ای که درباره‌ی مرگ فکر کرده بود، تنها «یک نمره بیشتر» در مقیاس باورهای ماورایی نسبت به گروه کنترل کسب کرد. این تفاوت، به‌سختی قابل احساس است. در واقع، اگر بخواهیم واقع‌بین باشیم، «مرگ در این پژوهش‌ها اثر چندانی بر باور نداشته» -نه به این خاطر که نظریه مدیریت وحشت نادرست است، بلکه چون شاید این نوع طراحی یا این نوع سنجش، نتوانسته اثر واقعی را نشان دهد.
۲. ترکیب و زمینه‌ی نمونه‌ها
پژوهش روان‌شناختی، فقط با عددها پیش نمی‌رود؛ بلکه آدم‌ها هم نقش دارند. و آدم‌ها، همیشه در یک فضا و یک فرهنگ زندگی نمی‌کنند.
مثلاً شرکت‌کنندگانی که در پژوهش کن ویل شرکت کرده بودند، اغلب از جنوب آمریکا بودند، ناحیه‌ای که باور دینی در آن‌ها ریشه‌دارتر و جدی‌تر است. در مقابل، شرکت‌کنندگان نورنزایان و هانسن از ایالات کانادا، مناطقی با گرایش سکولارتر آمده بودند. این تفاوت فرهنگی، می‌تواند به‌شکل مستقیم بر انعطاف‌پذیری یا مقاومت در برابر باورهای ماورایی اثر بگذارد. برای مثال، تمایل کمتر مسیحیان میسوری نسبت به مسیحیان ونکوور، به پذیرش مفاهیمی چون ارواح شمنی، می‌تواند ناشی از همین شدت اعتقادی باشد.وقتی دین، نه فقط یک عقیده، بلکه بخش مهمی از هویت فرد است، کنار گذاشتن آن -حتی به‌طور موقت- بسیار دشوارتر می‌شود.
 از سوی دیگر، ترکیب افراد گروه «غیردینی» در این سه پژوهش هم با هم متفاوت بود. در پژوهش کن، گروه غیردینی تقریباً به‌طور کامل شامل «خداناباوران» بود -کسانی که معمولاً موضعی روشن و محکم در برابر باورهای دینی دارند و جهان را از دریچه‌ی علم و ماده‌گرایی می‌بینند. اما در مطالعه‌ی من، تنها ۱۰ درصد از گروه بی‌دین را خداناباوران تشکیل می‌دادند و بقیه را ندانم‌گرایان یا کسانی که صرفاً خود را «بی‌دین» معرفی کرده بودند، شامل می‌شدند. 
این تفاوت مهمی است. چرا؟ چون داده‌ها نشان می‌دهند «خداناباوران، کمتر از دیگر گروه‌ها در برابر مرگ انعطاف‌پذیر هستند». به‌عبارت دیگر، آن‌ها حتی در موقعیت‌های تهدیدآمیز، هم به‌سختی جهان‌بینی خود را رها می‌کنند.
در نتیجه، ترکیب متفاوت این گروه‌ها، به‌خوبی می‌تواند بخشی از تفاوت در یافته‌ها را توضیح دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *