در اپیزود قبلی از سلسله اپیزودهای یونگ، مفاهیم کلیدی نظریه یونگ از جمله تقارن، جبران و همانندسازی و تأثیر آنها بر ساختار روان انسان بررسی شد. در این اپیزود قصد داریم درباره مراحل رشدی یونگ و مفاهیمی همچون تفاوتهای بین فردی، کارکردهای روانشناختی و دوگانه مهمی با عنوان درونگرایی-برونگرایی و ترکیب این کارکردها با یکدیگر برای نشان دادن انواع تیپشناسی شخصیت توضیحات مفصلی ارائه دهیم. لازم به ذکر است در این اپیزود، مطالب مرتبط با شخصیت، ریشههای روانشناسی شخصیت محسوب میشوند که با توجه به بستر و زمانی که در آن عنوان شدهاند، نبوغآمیز محسوب میشوند؛ اما توجه داشته باشید که این ریشههای تاریخی، بعدها بهبود یافته و تقویت شده و به بهترین مدل شخصیت با عنوان «مدل پنجعاملی» منتهی شدهاند. این مدل شباهتها و در عین حال، تفاوتهایی با دیدگاه یونگ دارد. از این رو لازم است مطالبی را که در ادامه میشنوید، به عنوان تاریخ روانشناسی در نظر بگیرید؛ نه مباحثی که به طور کامل مورد تایید علم امروزی است. همانطور که میدانید، تمرکز فروید معطوف به گذشته بوده و بنیان تحلیل روانی او، رشد روانی-جنسی فرد در دوران کودکی بود و بر اساس امر جنسی بوده که ساختاری به تحلیل روانی او داده میشد. بر خلاف فروید، نگاه یونگ اغلب متمرکز بر آینده است. او نگاهی غایتمندانه به فرایندهای روانی داشت و هدفی را در پسپشت این فرایندها در نظر میگرفت. اما باید توجه کرد که وی علاوه بر این نگاه روبهجلو، مراحلی را برای رشد روان انسان معرفی کرده است که این کار او، مشابه کار باقی اندیشمندان است. یونگ نیز همچون فروید به ایده recapitulation باور داشت. این ایده که معنای لغوی آن، عصاره و خلاصه گرفته شده است، عنوان میکند که نوزاد انسان تا زمان بالغ و بزرگ شدن، مسیر تکاملی را که گونه انسان برای بالغ شدن طی کرده، باز-زیسته و دوباره تجربه میکند. اما این باز-زیستی، بسیار محدود و خلاصهشده است. یونگ همچون سایر اندیشمندان و روانشناسان بر این باور بود که نوزاد انسان بعد از تولد، لوح سفیدی نیست که جان لاک بیان میکرد؛ بلکه نقوش، چهارچوبها و الگوهایی کلی از همان زمان تولد در روح و روان او وجود دارد. در واقع او به امور سرشتی (innateness) که کودک با آنها به دنیا میآید، اعتقاد داشت. یکی از وجوه این اعتقاد برای یونگ این بود که او میتوانست رد تمها و درونمایههای اسطورهای (mythological themes) را در رویاهای کودکان ۳ الی ۴ ساله پیدا کند. جالب است که این درونمایهها در بزرگسالان نیز مشابه این کودکان بود؛ گویی این درونمایهها مفاهیم آموختهشدهای نیستند؛ بلکه برآمده از امور سرشتی و ذاتی روان انسان است. البته باید توجه کرد که در کودکان کمتر از ۳ سال، به دلیل عدم دسترسی کامل به زبان و همچنین آگاهی رشدنایافته برای انتقال رویاهایی که داشتهاند، امکان بررسی این درونمایهها وجود ندارد.همانطور که پیشتر گفتیم، مراحل مختلف زندگی در مدل رشدی یونگ گنجانده شده است. اولین مرحله از این مدل، مرحله پیشاجنسی (pre-sexual period) است. یونگ باور داشت که در این مرحله آغازین، هنوز غریزه جنسی فعال نیست. او این مرحله از زندگی را، مرحلهای میدانست که کودک علاوه بر دریافت مواد مغذی از جمله شیر مادر، تغذیه روانشناختی نیز دریافت میکند. این نوع از تغذیه به معنای دریافت محرکهایی از محیط، حس کردن این محرکها، فهم و یادگیری آنهاست که در نهایت به رشد کودک منجر میشوند. یونگ برای این دوره از زندگی، قائل به مسائل عمده روانشناختی نبود؛ زیرا هنوز تضادها و تناقضهای روانی به صورت جدی سر برنیاوردهاند. در این مرحله، نیروهای هشیارانه کودک، بین من (خود) و آن (دیگری یا دنیای بیرون) تمایز قائل میشوند و سپس ارتباطاتی در ذهن برقرار میشود که این ارتباطات ممکن است پیشازبانی باشند. به همین دلیل است که عنوان میکنند در این مرحله نوعی یادگیری پیشازبانی آغاز میشود. نمونهای از این یادگیری، ارتباطی است که کودک میتواند بین چهره مادر با دریافت شیر و رضایت برقرار کند. در نظر گرفتن چنین ارتباطاتی، پایه شناخت کودک را شکل میدهد. دومین مرحله از مدل رشدی یونگ، مرحله پیشابلوغ (pre-pubertal period) است. شروع این مرحله، مصادف با ۳ تا ۵ سال است. در این مرحله، رگههایی از غریزه جنسی دیده میشود و این پدیده همزمان با بسط یافتن آگاهی و ورود کودک به مدرسه و نظام آموزشی است. مدرسه نیز به نوبه خود با قرار دادن فرد در مسیرهای خاصی، به بسط آگاهی کمک میکند. این دوره از زندگی، دورهای بسیار سرخوشانه و بدون استرس و نگرانی است؛ زیرا هویت کودک به صورت تنگاتنگی با خانوادهاش پیوند خورده و به والدین خود وابسته است و این خانواده است که منبع حل تمام مسائل و سوالات کودک است.یونگ هرگز نتوانست باور کند که امیال جنسی نسبت به والدین، همانگونه که فروید بیان میکرد، در همه کودکان امری مشروع و عمومی باشد. وی معتقد بود که واژه incest یا نزدیکی با محارم، معنای مشخصی دارد و به فردی اشاره میکند که نمیتواند گرایشهای جنسی خود را به سمت ابژه مناسب هدایت کند. اما از نظر یونگ، استفاده از این واژه برای توصیف کودکی که هنوز به بلوغ جنسی نرسیده، سوءاستفادهای آشکار از زبان بود. یونگ منکر آن نبود که در شرایط بالینی و مرضی، مواردی از بروز میل جنسی نسبت به والدین ممکن است. در واقع او فقط تاکید میکرد که در این موارد، کودک به واسطه نگرشها و رفتارهای پدر یا مادر، وارد رابطهای غیرطبیعی شده است. یونگ در مورد فردی که ممکن است در آینده به یاد آورد که در کودکی خیالپردازیهای جنسی درباره والد خود داشته، بیان میکند که این خاطرات، نیمۀ سرکوبشده نیتی است که هنگام آشنایی فرد با موضوعات جنسی از ذهنش گذشته است. زمانی که افراد در دوران نوجوانی با مسائل جنسی آشنا میشوند، طبیعی است که این عمل را نسبت به والد غیرهمجنس خود و سایر ابژههای بالقوه تصور کنند. چنین نیت گذرایی به دلیل نامناسب بودن سرکوب میشود و ممکن است بعدها در زندگی به صورت خاطره بازگردد. اما در واقع ما هرگز در کودکی، خیالپردازی واقعی درباره آمیزش جنسی با والدین خود نداشتهایم. یونگ تاکید داشت هنگامی که چنین خاطرهای به ذهن خطور میکند، نباید احساس گناه کرد؛ بلکه باید آن را صرفا به عنوان قابلیت همیشگی ذهن برای مطرح کردن انواع امکانها و حتی آنهایی که پذیرفتنی نیستند، درک کنیم. سومین مرحله، دوره بلوغ (pubertal period) است که در حد فاصل ۱۰ الی ۱۳ سالگی شروع میشود. این دوره در دختران تا ۱۸ سالگی به پایان میرسد و برای پسران ممکن است تا ۲۵ سالگی نیز ادامه پیدا کند. با توجه به این سه مرحله، به نظر میرسد که یونگ دورههای اولیه زندگی را امتداد داده است. این بسط دادن در تضاد با نگاه فروید است که بیان میکند رشد در دوره اولیه تکمیل میشود و این دوره، شکلدهنده باقی زندگی است. از نظر یونگ، در تمام این مراحل که به صورت بسط یافته بیان شده است، انسان هنوز کامل نبوده و در حال رشد و تکامل است.یونگ به دلیل دستوپنجه نرم کردن انسان با چالشهای مختلف در این دوره، «تولد زیست روانی انسان» (psychic birth) را دورۀ بلوغ در نظر میگیرد. در این دوره، نه تنها با بلوغ غریزه جنسی مواجهیم که در پی رسیدن به تشفی (gratification) است، بلکه فرد به قضایای مختلفی از جمله شغل آینده خود فکر میکند. در این دوره است که روابط اجتماعی نیز بسط پیدا میکند و هر گونه مسئلهای که نیازمند وجود هویتی مشخص در فرد است، برای نوجوان بروز پیدا میکند. ممکن است نوجوان برای به دست آوردن هویت، به سمت دوستان و همسنوسالان خود متمایل شود و بین خواستهها و توقعات دوستان و خانواده، تضادهایی را تجربه کند. به این صورت که پرسوناهای مختلفی از فرد انتظار رود. در استفاده از پرسوناها همواره این تهدید وجود دارد که فرد، خود اصلیاش را با یکی از این پرسوناها اشتباه بگیرد و خود اصلیاش را تماما این پرسونای خاص تلقی کند. اینکه دوستان و همسنوسالان نوجوان سعی در ایجاد هویتی مشابه خود در نوجوان دارند، ممکن است منجر به جدا شدن فرد از بدنه خانواده شده و تا حدودی، به کسب استقلال کمک کند. در این بین است که فرد باید تصمیماتی بگیرد و به یک دسته از افراد همچون دوستان، وفاداری خود را نشان دهد. ممکن است برای اولین بار در این بستر، فرد در معرض یکجانبه شدن قرار بگیرد. همانطور که پیشتر نیز اشاره کردیم، افراد یکجانبی، تنها به سمت یکی از نیروهای متضاد روی میآورند و نیروهای دیگر را سرکوب میکنند. مرحله یا دوره بعد، دوره جوانی است که بازه سنی ۲۵-۲۰ تا ۴۰-۳۵ سالگی را دربر میگیرد. در این دوره، فرد در برابر خانواده استقلال پیدا میکند و زندگی مجزایی برای خود تشکیل میدهد و اهدافی همچون فرزندآوری را در پیش میگیرد. در این دوره، ذهن و روان فرد همچنان از نظر معنا و دانش، رشد میکند. مرحله بعدی، میانسالی است. میانسالی نیمه دوم زندگی تلقی شده و از ۴۰ سالگی به بعد را شامل میشود. در این دوره در نظر گرفته میشود که فرد، ۴۰ سال زیسته و در نیمه نخست زندگی، رشدی کافی در زمینههای مختلف از جمله روابط دوستی، ازدواج و فرزندآوری و اکتساب شغل داشته است. در میانسالی، چالش جدیدی پیش روی فرد قرار میگیرد که تا به حال رخ نداده است. در این دوره، فرد متوجه میشود که معنای زندگی تنها در جنبه خودآگاه خلاصه نمیشود. این چالش جدید مرتبط با اصل تضادهاست که پیشتر بیان کردیم. یونگ بیان میکند که افراد در نیمه نخست زندگی، خودآگاهیشان را رشد میدهند و دانش و تجربیاتی را کسب کرده و زمان خود را صرف امور دنیوی میکنند. این رشد یافتن و صرف زمان و اکتساب تجربه کاملا طبیعی و درست است. همزمان با رشد این جنبه از زندگی، فرد باید نیمنگاهی به بخش ناخودآگاه نیز داشته باشد. بخش ناخودآگاه در دوره میانسالی از لحاظ معنابخشی به زندگی، پررنگتر نیز میشود. از این رو، یونگ بیان میکند که فرد میانسال باید بدون نادیده گرفتن حقایق زندگی خودآگاهانه، به دانش معطوف به درون آدمی رجوع کند. تا این دوره، دانش معطوف به درون آدمی مورد غفلت قرار گرفته است؛ بنابراین لازم است در میانسالی، فعالیتهای پیش از ۴۰ سالگی به ثمردهی برسند. در این دوره، فرزندان بزرگ شده و در حال شکلدهی به زندگی فردی خودشاناند. از لحاظ شغلی، حرفۀ فرد به ثمردهی رسیده و فرد میتواند بخشی از کار را بر عهده افراد جوانتر قرار دهد. در این دوره، خواستههای اجتماعی و توقعات دیگران از میانسال محدودتر میشود و از این رو، این دوره زمان بسیار مناسبی برای در پیش گرفتن نظم و الگوی جدیدی در زندگی است.دوره آخر، دوره پیری است. این دوره از ۶۵ سالگی به بعد را شامل میشود و لازم است مورد پذیرش واقع شود. یونگ علاقه وافری به این دوره داشت و معتقد بود شخص مسن باید بر اساس قواعد متفاوتتری از آنچه تاکنون با آنها زندگی میکرده، زیست خود را ادامه دهد. فرد مسن نباید به گذشته نگاه کند؛ بلکه باید به درون بنگرد. انسانها در این سن، فرصت شگفتانگیزی برای فردیتیافتن دارند؛ زیرا اکنون به اندازه کافی زندگی کردهاند تا موقعیتهای مختلف و اضداد آنها را تجربه و درک کنند. یونگ باور داشت که لازم است در نیمه دوم زندگی، نیرویی متعادلکننده ظاهر شود؛ زیرا ارزشهای انسان و حتی بدن او، تمایل زیادی به تغییر و تبدیل به اضداد خود را دارند. جنبههای مردانه و زنانه به نوعی در فرد متعادل میشوند. همچنین وی عقیده داشت که امکان وجود نوعی هدفمندی در این دوره هست که میتواند زندگی را معنادارتر کند. یونگ بیان میکند: «من قانع شدم که یکی از وجوه سلامت این است که فرد بتواند در مرگ خود، هدفی را دریابد. این هدف باید به گونهای باشد که انگیزه لازم را برای حرکت فرد به سمت آن فراهم کند. اگر چنین هدفی برای فرد وجود نداشته باشد، سلامت وی به خطر میافتد؛ زیرا فقدان چنین هدفی، بهنجار و طبیعی نیست و نیمه دوم زندگی را از هدفمندی تهی میکند». اینجاست که یونگ درباره تصویری ازلی از زندگی پس از مرگ سخن میگوید. این تصویر ازلی در روان ناخودآگاه فرد وجود دارد و نقش بسیار مهمی را در وجود آدمی ایفا میکند. این نقش، چیزی شبیه به هدفی است که از مرگ و فناپذیری فراتر میرود. برای نمونه تصور کنید اگر سالمندی به یونگ مراجعه میکرد و از افسردگی و اضطرابِ از دست دادنِ هویت شکایت میکرد، یونگ ممکن بود بعد از مدتی مطالعه و شناخت بیمار چنین بیان کند: «تصویر خدایی که در ذهن تو وجود دارد و درک تو از فناناپذیری، تحلیل رفته است؛ در نتیجه، سوختوساز روانی تو به هم خورده است». این بیان به این معناست که برانگیختگی کهنالگویی فرد سرکوب شده و او مجبور به پرداخت بهای این سرکوب بوده است. از این رو، در روانشناسی یونگی، نمودهای دینی به هیچ وجه کماهمیت پنداشته نمیشوند و به عنوان وابستگیهای سرکوبشده به والدین یا مفاهیمی از این دست تلقی نمیشوند؛ بلکه به عنوان تجلیات بسیار مهم ناخودآگاه جمعی در نظر گرفته میشوند. در امتداد نگاه غایتمندانه به زندگی دنیوی و حیات پس از مرگ، لازم است نمادهای کهنالگویی در فضای روانی فرد پرورش داده شوند و به صورت شخصیتمندانهای درک شده و به عنوان ضرورتهای روانی بسیار مهم، شناخته و پذیرفته شوند. یونگ بیان میکند که اگر فرد نتواند وابستگی خود را به محیط دوران کودکی و والدین و دیگر بزرگسالان رها کند و این وابستگی، به دیدگاهی نابالغانه نسبت به زندگی منجر شود، به این وضعیت، نابالغی اطلاق میشود. همچنین در نگاه یونگ، پدیده regression یا بازگشت، تلاشی هدفمندانه برای رسیدن به دوره قبلی زندگی است و فرصت رشد و پیشرفتی را برای فرد فراهم میکند که در گذشته نسبت به آن غافل بوده است. یکی دیگر از موضوعات مهم در دیدگاه یونگ که لازم است بررسی شود، تفاوتهای بین فردی است. یونگ دوگانه شخصیتی مهمی با نام درونگرایی و برونگرایی را پیشنهاد داده و در آثار خود، تاریخچهای از شناخت گونههای شخصیت و تفاوتهای بین فردی و گونههای روانشناختی ارائه داده است. این دوگانه حاوی اندیشههای نیچه و ویلیام جیمز است. برای مثال در دیدگاه نیچه، مفهومی با عنوان آپولونین و در نگاه ویلیام جیمز، مفهوم tender minded وجود دارد که معادل درونگرایی یونگ است. همچنین مفاهیم دایونیزیِن و tough minded به ترتیب در اندیشههای نیچه و جیمز، معادل برونگرایی یونگ است. علاوه بر تفاوتهای فردی، یونگ در پی توضیح انواع مختلف رفتار روانی بوده است. فکر کردن (thinking)، احساس کردن (feeling) و دیدن (seeing) از جمله رفتارهای روانی مورد تاکید یونگ است که در مفهومسازیهای او گنجانده شده است و مفهوم agency یا عاملیت را با همین رفتارهای روانی توضیح میدهد. یونگ با در نظر گرفتن روان به عنوان عاملی کنشگر و پویا که میتواند رفتارهای ذهنمندانه انجام دهد، کارکردهایی را برای آن در نظر میگرفت. این کارکردها چهار جنبه بنیادی را پوشش میدهند. ما انسانها برای نسبت یافتن با جهان و جهتگیری نسبت به آن، نیاز به کارکردی داریم که بیانگر این باشد که چه چیزی وجود دارد. این مورد، اولین کارکرد از کارکردهای چهارگانه است که «حس» یا sensation نام دارد. دومین کارکرد باید بتواند مشخص کند که شی یا پدیدهای که حس میکنیم و وجود دارد، چیست. این کارکرد، «تفکر» یا thinking نام دارد. سومین کارکرد که مشخصکننده سازگاری ما با چیزی است که حس کرده و درباره آن فکر کردهایم، «احساس» یا feeling نام دارد و بیانگر جهتگیری مثبت یا منفی و سازگاری یا عدم سازگاری ما است. آخرین کارکرد نیز بیانگر این است که آن چیز از کجا آمده و به کجا میرود. به این کارکرد، «شهود» یا intuition گفته میشود. چهار کارکرد گفته شده میتوانند جنبههای عملیاتی و فعال روان را نمایان کنند. یونگ کارکردهای بیان شده در فضای روانی را، دو به دو در تضاد با هم قرار میدهد. اولین دوگانه دارای تضاد، تفکر در برابر احساس و دوگانه بعدی، حس در مقابل شهود است. در دوگانه نخست، تفکر همان کارکردی است که به ما در جهتگیری کمک میکند و در رسیدن به نتایج از طریق مقدمات یا همان «استدلال کردن»، به یاری ما میآید. در واقع با استفاده از تفکر است که میتوانیم به سرشت اشیاء پی ببریم و درباره کارکردها و فایدۀ پدیدهها و اشیا بیاندیشیم. در جنبه مخالف تفکر در این دوگانه، احساس قرار دارد که در ارزیابی به کار انسان میآید. تفاوت احساس با تفکر در نوع سوالات مطرح شده در هر کدام است. سوال اساسی در احساس این است که آیا من یا ایگو به موضوعی علاقمند است یا خیر؟ اگر فرد به موضوعی علاقمند باشد، لیبیدوی بیشتری به کار گرفته خواهد شد. از آنجا که احساس در موضوعات خوشایند میتواند تا حدودی جریان منطقی تفکر را کنار بزند و بر همین اساس تصمیمگیری کند، در تضاد با تفکر قرار میگیرد و به همین سبب است که این دو، دوگانه متضادی را تشکیل میدهند. برای درک بهتر این مبحث، مثالی میآوریم. فرض کنید فردی قصد خرید خانهای را دارد. اگر تمرکز فرد روی کارکرد «تفکر» باشد، ابتدا او ساختمان خانه را بررسی میکند و به مخارج، قیمتها، همسایهها و امکانات آن توجه میکند. حال اگر تمرکز فرد روی کارکرد «احساس» باشد، هنگام ورود به خانه بیان میکند که «احساس من دقیقا میگفت که باید این خانه را بخریم» یا «از همان ابتدا احساس کردم که نباید به این خانه اسبابکشی کنیم». در این مثال، تضاد «تفکر» و «احساس» کاملا مشهود است. ممکن است از لحاظ «تفکر» همه چیز خوب باشد و «احساس» چندان موافق این امر نباشد و بالعکس. مثال دیگری از این تضاد، ازدواج است. در تصمیمگیری برای ازدواج ممکن است خانواده با استناد به درآمد خوب، موقعیت اجتماعی و شغلی بالا و سایر ویژگیها، موافقت خود را با ازدواج اعلام کنند؛ اما در همین حین، خانمی که در موقعیت ازدواج قرار دارد، از همان ابتدا بیان کند که از این فرد خوشش نمیآید. میتوان بالعکس این حالت را هم در نظر گرفت؛ به این معنا که از نظر «تفکری»، ویژگیهای مثبتی در فرد دیده نمیشود، اما خانم از لحاظ «احساسی» با این ازدواج موافقت میکند. یونگ، هر دو کارکرد «تفکر» و «احساس» را کارکردهایی عقلمحور میدانست. ما معمولا فکر میکنیم که تصمیمات هیجانی، مستعد غیرمنطقی بودناند. اما یونگ تاکید داشت که موضوع هر دو کارکرد «تفکر» و «احساس»، این است که به فرد در انجام قضاوت ارزشی کمک کند و فرد بتواند برای اهمیت امور، داوری کند. همواره در این داوری، عنصری درونی یا ذهنی وجود دارد؛ زیرا ممکن است چیزی که برای یک شخص ارزشمند است، برای شخص دیگری فاقد ارزش باشد. تاکید کارکرد «تفکر» بر حقیقت داشتن و موجه بودن یک موضوع است؛ درحالیکه تمرکز کارکرد «احساس» بر دوست داشتن یا نداشتن و جذابیت یک امر است. اما باید توجه کرد که وجه اشتراک هر دوی این کارکردها در این است که بتوان ارزیابیای بر اساس آنها انجام داد. در واقع جوهره عقلانیت نیز این است که بتوان تصمیم سازگارانهای گرفت. دوگانه دوم که بین کارکردهای «حس» و «شهود» برقرار است، دیگر ربطی به عقلانیت ندارد. این دوگانه بیشتر راجع به ادراک است؛ درحالیکه دوگانه قبلی راجع به تصمیمگیری بود. یونگ دوگانه دوم را ناعقلانی (irrational) مینامید و منظور از آن این بود که این کارکردها در دامنه دیگری قرار دارند و ربط مستقیمی به عقلانیت ندارند. این دوگانه مرتبط با قضاوت و ارزیابی نیز نیست؛ بلکه ایجادکننده محتواهای روانشناختی است که زیربنای تشکیل استدلال و قضاوت است. این دوگانه بیشتر مرتبط با حالتی خودکار و عکسالعملی است که روان ما انجام میدهد. «حس» کارکردی روانشناختی است که رابط ما با دنیای فیزیکی است. این کارکرد، محرکهای دنیای فیزیکی را به «آگاهی» با محتوای روانی تبدیل میکند. در واقع بحث در اینجا درباره ادراک خودآگاهانه و اطلاع یافتن از واقعیتی عینی است که از طریق حواس پنجگانه ممکن میشود. یونگ در تضاد با تجربه خودآگاه «حس»، کارکرد «شهود» را قرار میدهد و بیان میکند که برخلاف «حس»، ادراک در «شهود» به صورت ناخودآگاه است. همانطور که ذهن خودآگاه اطلاعات حسی را دریافت میکند، ذهن ناخودآگاه نیز به صورت خودکار، از احتمالات و امکانهای بالقوه در وضعیتها و حالات مختلف فرد، ادراک دارد. blinded sight در علوم اعصاب و یادگیری ضمنی، مربوط به ادراک ناخودآگاهاند. در مثال خرید خانه، اگر کارکرد «حسیِ» خودآگاهِ شخصی فعالتری باشد، ممکن است در نگاه اول حس کند که خانۀ حاضر، خانۀ چندان جذابی نیست؛ اما فردی که «شهودیتر» است و امکانها و احتمالات مختلف را میبیند، با تغییرات جزئی ساختاری، میتواند خانه را از وضعیت فعلی به خانهای بسیار زیبا و جالبتر تبدیل کند. این فرد در تجربه کلی خود از خانه، احتمالات و امکانهای بالقوهای را ادراک میکند که فرد دیگری با کارکرد «حسی» غالب، نمیتواند چنین ادراکی داشته باشد.فرد باید سبک رفتاری آگاهانهای را انتخاب کند. از آنجا که این سبک رفتاری در روابط بینافردی تاثیرگذار است، لازم است که این سبک رفتاری به امری ثابت تبدیل شود. قابل قبول نیست که مدام از کارکردی همچون احساس، تفکر، حس و شهود به کارکرد دیگری در حال حرکت باشیم؛ زیرا چنین حرکتهایی، عین بینظمی است. برای وجود انسجام و در پیش گرفتن رویه قابل پیشبینی، لازم است به یکی از کارکردهای چهارگانه روی آورد. انتخاب این کارکرد بر اساس مزایای آن است؛ برای نمونه بر اساس اینکه کارکردی، از لحاظ اجتماعی سازگارانه بوده است، انتخاب صورت میگیرد. از این رو، در هر لحظه تنها یک کارکرد میتواند در آگاهی غالب باشد. با توجه به تجربیات منحصربفردی که در زندگی داریم، کارکرد خاصی را پرورش میدهیم و آن را برجسته میکنیم و این همان کارکردی است که برای ما موثر بوده است و با عنوان «کارکرد اصلی» یا «اولیه» از آن یاد میشود. ایگو خود را با کارکرد اصلی یکسان میبیند و همین عامل باعث میشود که آگاهی، شکلی پیدا کند و سبک شخصیتی تیپیکالی برای فرد ایجاد شود. این در حالی است که کارکردی که در تضاد با کارکرد اصلی قرار دارد، از آگاهی خارج شده و در ناخودآگاه، سرکوب میشود. یونگ این کارکرد متضاد را «کارکرد فروتر» نامید که ذیل گره سایه قرار میگیرد. بنابراین یکی از کارکردها با ایگو یکسان میشود و متضاد آن وارد ناهشیار میشود. درباره دو کارکرد دیگر باید گفت که یونگ عنوان «کارکردهای کمکی» را به آنها اطلاق میکند. به این معنا که این کارکردها همچون سازوکاری کمکی در میانه قرار میگیرند. یکی از این کارکردها در خدمت کارکرد اصلی همراه ایگو قرار میگیرد و کارکرد بعدی، به کمک کارکردی که در ناهشیاری سرکوب شده و در ذیل گره سایه قرار گرفته، میرسد. در واقع گویی کارکرد اصلی و کارکرد فروتر، هر کدام کارکردی کمکی دریافت میکنند. بر اساس این توضیحات، فرض کنید کارکرد اولیه فردی «تفکر» باشد. از این رو، کارکرد متضاد آن، یعنی «احساس» در ناهشیار سرکوب میشود. کارکرد کمکی این فرد برای کارکرد اولیه، «حس» است که مجموع این کارکرد کمکی با کارکرد اصلی، «شخصیت آگاه روان» نامیده میشود؛ به این معنا که در معاشرت و گفتوگو با این فرد، چنین کارکردهایی در نگاه اول بروز و ظهور مییابند. کارکرد «شهود» نیز به عنوان کارکردی کمکی برای «احساس» که در ناهشیاری سرکوب شده و کارکرد فروتر است، در نظر گرفته میشود. میتوان برای فردی با کارکرد اصلی «تفکر» و کمکی «حس»، نیمرخی ارائه داد. این فرد، سبک ذهنی دقیقی دارد و منظم و منطقی است. همچنین در مواجهه با حل مسائل، کارآمد است. این فرد علاقه دارد که همه چیز را به دقت بررسی کند و استدلالها را بارها با توضیح جزئیات و چک کردن منطق بسنجد. همچنین مایل است که همواره به حقایق استناد کند و از آمار برای پیشبینی بهتر احتمالات قابل تشخیص استفاده میکند. این تیپ شخصیتی میتواند کارآگاه، وکیل یا تحلیلگر بازار بورس خوبی از آب دربیاید. اینکه شخصیت آگاه تا چه حد سرکوبگرایانه رشد یافته و یکجانبه شده باشد، به همان مقدار ممکن است که فرد انگیزههایی برعکس با انگیزههای معمول خود داشته باشد. ممکن است گاهی اوقات این فرد، انگیزه شدیدی برای کنار گذاشتن منطق و دنبال کردن حدس یا شهودی قوی داشته باشد. این حدس بهگونهای است که فرد احساس میکند نمیتواند اشتباه کند. این امر نشان میدهد که کارکردهای «احساس» و «شهود» در تلاشاند تا سبک آگاهانه فرد را مورد جبران قرار دهند. این میل ممکن است در ابتدا در قالب یک رویا ظاهر شود. البته در نهایت ممکن است فرد به صورت ناگهانی و تکانشی عمل کند و عملی از او سر بزند که از حماقت خود انگشت به دهان بماند، اما در عین حال هم نتواند به طریق دیگری رفتار کند. دلیل این اتفاق این است که در آگاهی، گره روانی تحت هدایت خودش عمل میکند. بر اساس توضیحاتی که راجع به کارکردها بیان کردیم، به صورت نظری، امکان دستهبندی افراد در هشت تیپ شخصیتی به وجود میآید. در واقع یک ماتریس ۲ در ۲ داریم که به دلیل اینکه جایگاه کارکرد اصلی و کمکی در افراد مختلف قابل تغییر است، از این رو به هشت ترکیب دست مییابیم. حتی این هشت ترکیب میتوانند دو برابر شوند و این اتفاق به این دلیل است که هر کارکردی میتواند ملازم درونگرایی و برونگرایی قرار گیرد. در نتیجه به ۱۶ حالت ممکن در تیپ شخصیتی افراد میرسیم. نکته قابل توجه این است که یونگ هیچ گاه از ۱۶ تیپ شخصیتی برای شناسایی و برچسب زدن به مردم استفاده نکرد و علاقه چندانی نیز به این کار نداشت و این مباحث را تنها به عنوان بینشهایی که بتوان با استفاده از آنها درباره شخصیت افراد بحث کرد، مناسب میدانست؛ نه اینکه این دستهبندی، به طبقههای سفت و سخت و خشکی بدل شود که از آن به عنوان برچسبهایی برای مردم استفاده کرد. پیشتر بیان کردیم که یونگ از دوگانه درونگرایی-برونگرایی نیز بحث کرده است. بُعد درونگرایی-برونگرایی برای یونگ به چیزی پیوند میخورد که وی آن را «دوگانگی سوژه-ابژه در روند رشد آگاهی» میداند. این دوگانگی بیانگر آن است که ما جنبهای درونی داریم که معادل من و روان است و جنبهای بیرونی داریم که معادل آن و بیرون. این تفسیر، بیانی روانشناختی از درونگرایی و برونگرایی است. یونگ درباره قدرت اختیار و انتخاب افراد در درونگرا و برونگرا بودنشان، بیان میکند که این موضوع قابل بحث است؛ اما مشاهده میکرد که گویی درونگرا و برونگرا بودن افراد، ریشه فیزیولوژیکی دارد. او در بین بیماران خود نیز افرادی را مشاهده کرده بود که در تلاش برای حرکت از یک سمت طیف به سمت دیگر آناند. طبق مشاهدات یونگ، این عمل برای افراد با خستگی جسمی شدیدی همراه بوده و به هیچ عنوان کار سادهای نبوده است. یونگ بیان میکند که افراد برونگرا، توجه خود را به مردم و چیزهای موجود در محیط بیرون معطوف میکنند. برای نمونه زنی از نوع برونگرا، زمان و علاقه خود را به پروژههای اجتماعی همچون همکاری با گروهها، اقدامات سیاسی یا تلاش برای جمعآوری کمکهای مالی برای یک گالری هنری اختصاص میدهد. تفکر او عملی و واقعگرایانه است؛ به گونهای که علاقهاش به مسائل سیاسی و هنر، بیشتر از آنکه فلسفی و زیباییشناسانه باشد، به هدف انجام دادن کارها در جهان معطوف است. یک فرد برونگرا، بیشترین احساس ارزشمندی را در تعادل با رویدادهای ملموس، جدی و واقعی پیدا میکند. او از رویدادهای جاری به خوبی اطلاع مییابد و پیگیر تازهترین اخبار است. نگاه او به تاریخ، همچون گذشتهای مُرده است. دیدگاه کلی او به زندگی و اخلاق، نسبتا سنتی و متعارف است. تصور کنید که همسر این زن، فردی درونگراست. این مرد، تنها و خلوتگزین است؛ نه یک کنشگر اجتماعی. او ترجیح میدهد که انرژیاش را حفظ کند و رضایت را در درون هویت شخصی خود بیاید. چنین رضایتی با رضایتی که همسرش از طریق توجه به بیرون کسب میکند، قابل مقایسه است. این مرد به تلاشهای همسرش برای تامین بودجه گالری هنری علاقمند است؛ زیرا از تأمل در آثار هنری لذت میبرد و علاقه زیادی به تجربه تاثیر این آثار در خود دارد. این مرد از انتزاع و بازی با ایدهها لذت میبرد؛ درحالیکه همسرش این ایدهها را نامعقول و افراطی میداند. در موقعیتهای اجتماعی، دیگران او را فردی خجالتی یا بیش از حد ذهنی، عقلی و روشنفکر تلقی میکنند. او اغلب قرارهای ملاقاتش را فراموش میکند و مجبور است برای پرداخت به موقع قبوض، به همسرش تکیه کند. وی گاهی اوقات سرسخت میشود و هیچ گاه به این موضوع اهمیت نمیدهد که دیگران در این شرایط چه فکری درباره او میکنند. ایدههای غیرعملی او، اغلب رفتارهایش را کودکانه جلوه میدهند؛ اما او از اینکه دیگران او را عجیب و غریب بدانند، ناراحت نمیشود. همانطور که از مرور زندگینامه یونگ به خاطر داریم، او نیز تیپی درونگرا داشت و معتقد بود قرن بیستم، دوران برونگرایی است و زمانی دشوار برای درونگرایان. یونگ در بازگشتی به تاریخ، درباره افلاطون، ارسطو، کانت و داروین نیز مقایسههایی را انجام داد. او افلاطون را به درونگرایی و ارسطو را به برونگرایی نزدیکتر میدید و این دو فیلسوف را با یکدیگر مقایسه میکرد. او سپس کانت را به عنوان یک درونگرا و داروین را به عنوان فردی برونگرا با هم مقایسه میکرد. برونگرایانی همچون ارسطو و داروین، بدون تردید بر اهمیت مشاهده و کشف واقعیتهای بیرونی تاکید داشتند؛ درحالیکه افلاطون و کانت بیشتر درگیر کارکردهای درونی ذهن بودند. یونگ با کنار هم گذاشتن چهار کارکرد روان و درونگرایی-برونگرایی، از ترکیب آنها با یکدیگر سخن میگوید. برای نمونه وی بیان میکند که رهبران خوب معمولا از نوع «تفکری برونگرا» برمیخیزند. این تیپ شخصیتی بیشتر در میان مردان دیده میشود. در مقابل زنان بیشتر از نوع «احساسی برونگرا» به شمار میروند. این تیپ شخصیتی نشاندهنده میزان قابل توجهی از معقول بودن و توجه به آداب اجتماعی است. واقعگراترین تیپ شخصیتی از میان تمام تیپها، «حسی برونگرا» است. این تیپ که بیشتر در میان مردان یافت میشود، گاهی «لذتگرا» در نظر گرفته میشود؛ چراکه کشش زیادی به لذتهای حسی، خوردن، نوشیدن، تماشای محتواهای دلپذیر، معاشرت اجتماعی و مانند آن دارند. سیاستمداران، بازرگانان و افراد فعال در انجمنها و کلوبها از هر دو جنسیت، معمولا در تیپ «شهودی برونگرا» قرار دارند؛ چراکه این تیپ توانایی بالایی در پیشبینی روندهای سیاسی یک موقعیت دارد و میتواند از آن برای کسب پرستیژ، قدرت و منافع شخصی بهرهبرداری کند. استاد حواسپرت، نماینده تیپ «تفکری درونگرا» است. این افراد توانایی تفکر مستقل دارند و از همین رو ممکن است یا به مرتبه نبوغ برسند یا کاملا به عنوان مدعی بیپایه و خیالپرداز شناخته شوند. تیپ شخصیتی «احساسی درونگرا» نیز یکی دیگر از تیپهای شخصیتی است که دربردارنده نوعی سکون در بطن خود است. در عین حال، نوعی ژرفا و عمق نیز در این تیپ شخصیتی قابل رؤیت است. این تیپ شخصیتی اغلب در میان زنان دیده میشود. تیپ بعدی، «حسی درونگرا» نام دارد. برای درک این تیپ شخصیتی، فردی کودکصفت و معصوم را در نظر بگیرید که به شکلی تکانشی به احساسات خود پاسخ میدهد. در نهایت به تیپ «شهودی درونگرا» میرسیم که به صورت طیف قابل مشاهده است. در یک سوی طیف، قابلیت این وجود دارد که فرد در قالب فردی عارف و بینشمند ظاهر شود و در سوی دیگر، به شکل انسانی عجیب، منزوی یا هنرمند خلاق. به یاد داشته باشید هنگامی که شخصیتی را به این شیوه طبقهبندی میکنیم، این عمل را بر اساس کارکرد اصلی او انجام میدهیم. بدیهی است که هر یک از تیپهای شخصیتی، استعدادهای روانی دیگری نیز در خود دارند.یونگ در نظریه رشد روانی خود، با رویکردی غایتمند و مبتنی بر مراحل زندگی، به تبیین سیر تحول انسان از کودکی تا پیری میپردازد. او با تأکید بر نقش نیروهای درونی، کارکردهای روانشناختی و تمایزهای فردی همچون درونگرایی و برونگرایی، ساختار شخصیت انسان را پویا و چندلایه میداند. در این نگاه، شخصیت هر فرد حاصل برهمکنش نیروهای خودآگاه و ناخودآگاه و همچنین انتخاب آگاهانه یک کارکرد غالب است که با تیپ شخصیتی او پیوند میخورد. یونگ با معرفی مفهوم «تولد روانی» در دوران بلوغ و اهمیت یافتن جستوجوی معنا در میانسالی و پیری، نشان میدهد که رشد روانی امری مادامالعمر است و تنها با درک و پذیرش تضادهای درونی و غنیسازی نمادهای کهنالگویی، میتوان به فردیت دست یافت. نگاه یونگ، تلاشی است برای پیوند دادن روانشناسی با حکمت درونی انسان و دعوتی به شناخت ژرفتر لایههای نادیده روان.
مروری بر اندیشههای یونگ: بخش هفتم
15
مرداد