پدرِ روانشناسی دین در افت و خیز
زندگی
ویلیام جیمز[۱] از پایهگذارانِ نامیِ روانشناسی دین است. در مجموعه روا تصمیم بر این است که به طور ادامهدار به شرح و بررسی پژوهشهای این فیلسوف-روانشناسِ آمریکایی در حوزه روانشناسی دین بپردازیم. در اولین گام، فصلی از کتابِ “نه نظریه در بابِ دین” که درباره ویلیام جیمز است را مرور میکنیم. این کتاب نوشتهی دنیل ال پالس[۲] و چاپ انتشارات دانشگاه آکسفورد است. نویسندهی کتاب استادِ دانشگاه میامی در رشته مطالعات ادیان است.
ویلیام جیمز (۱۹۱۰-۱۸۴۲) شخصیتی تأثیرگذار در دنیای فلسفه و روانشناسی است. کارکردگرایی یا پراگماتیسمِ آمریکایی او در تبیین تجارب و گرایشهای دینی، همچنان یکی از مهمترین دعاوی موجود در دنیای روانشناسی دین است. رویکرد جیمز در روانشناسی دین، رویکردی خلاف تقلیلگرایی فرویدی رایج در آن زمان بود. جیمز، دانشمند، فیلسوف و روانشناسی است که پس از اخذ مدرک دکتری پزشکی خود از دانشگاه هاروارد در سال ۱۸۶۹ تا زمان مرگ خود در سال ۱۹۱۰ به تدریس مباحثی چون فیزیولوژی، روانشناسی و فلسفه پرداخت. کتاب “اصول روانشناسی” جیمز که در سال ۱۸۹۰ بهچاپ رسید، یکی از مهمترین کتابها در معرفی رشتهی روانشناسی و زمینههای پژوهشی آن در آستانهی ورود به قرن بیستم بود. به گفتهی انجمن روانپزشکان آمریکا (APA)[3] ویلیام جیمز را میتوان پدر روانشناسیِ آمریکایی دانست.
کتاب تأثیرگذار جیمز با عنوان “تنوع تجربیات دینی” که در سال ۱۹۰۲ منتشر شد، جایگاه او را بهعنوان یکی از مهمترین چهرههای روانشناسی دین تثبیت کرد. او در این کتاب که حاصلِ مجموعهی سخنرانیهای او در دانشگاه ادینبورگ در اسکاتلند است، تجربهی دینی را نه به عنوان تجربهای واحد که تمام دینداران به نحوی یکسان از سر میگذرانند، بلکه بهعنوان تجربهای متنوع که برای هر انسانی ممکن است متفاوت از دیگران باشد، ترسیم میکند. او معتقد است این تجربیات آنقدر مهم هستند که می توانند حیات روانشناختی افراد را دچار تغییر اساسی کنند. تعریفی که جیمز در این کتاب از دینداری به دست میدهد، به تعریفی که امروزه از تجارب معنوی رایج است، نزدیک است. در این نوشتار ابتدا به شرح حال و بحرانهای شخصی زندگی ویلیام جیمز میپردازیم و در قسمتهای بعدی به بخشی از آثار او در زمینهی روانشناسی و روانشناسی دین خواهیم پرداخت.
ویلیام جیمز اولین فرزند یکی از شناخته شدهترین خانوادههای آمریکا در دنیای هنر و ادبیات بود. پدر او هِنری جیمز[۴] و مادرش آلیس والش،[۵] صاحب چهار پسر و یک دختر بودند. فرزند دوم ایشان، هِنریِ پسر، یکی از بهترین رماننویسهای دوران پس از جنگهای داخلی آمریکا شد. آخرین فرزند، آلیس، قبل از اینکه در اثر بیماریهای مزمن در سنین جوانی درگذرد، کتاب خاطراتش را به چاپ رساند که یکی از صادقانهترین نقدها راجع به اخلاقیات، البسه و حالاتِ طبقهی ممتاز جامعهی آمریکایی آن زمان بود.
هنری جیمزِ پدر، که ثروت خانوادگی فراوانی داشت، بدون نیاز به کار کردن به دو علاقهی اصلی خود مشغول بود: دین و خانواده. هنری جیمزِ پدر، الهیدانی عجیب و غریب بود که بدون دریافت آموزش رسمی، عرفانِ مُبلغ سوئدی، ایمانوئل سودنبرگ[۶] را با ایدههایی درجامعهشناسی ترکیب کرده بود. حلقهی اجتماعی مراودات خانوادهی جیمز اما چیز عجیب و غریبی نداشت. خانوادهی جیمز در منزل خود در نزدیکی میدان واشنگتنِ شهر نیویورک، میزبان چهرههای سرشناسی از جمله رالف والدو امرسون،[۷] هنری دیوید ثورو[۸] و دیگر دانشمندان و ثروتمندان شهر بودند. در سفر به بریتانیا نیز هنری جیمزِ پدر خانواده را به ملاقات افرادی چون توماس کارلایل[۹] و جان استوارت میل[۱۰] برد. در فرانسه و آلمان هم خانوادهی جیمز افراد سرشناس این کشورها را ملاقات کرد.
با اشتغال پدر به امر آموزش فرزندان اما، تعداد این ملاقاتها کاهش یافت. آموزشی که مانند الهیات او عجیب و غریب مینمود. هنری جیمز نه تنها سراسر آمریکا را برای یافتن محفل آموزشی مناسب سفر میکرد، بلکه خانواده را به کشورهای مختلف اروپایی میبرد تا بهترین و چالشبرانگیزترین معلمها را بیابد. در جریان این سفرها، مدارس و معلمها مدام تغییر میکردند. در سال ۱۸۵۵ که ویلیام سیزده ساله بود، خانواده از آمریکا به لندن، ژنو، پاریس و بولونی رفتند و مجدداً به لندن و آمریکا بازگشتند. این کوچهای تحصیلی هم نشان از صمیمیت اعضای خانواده داشت و هم خبر از فضای علمی منزل میداد؛ اما نتایج مختلفی در پی داشت. اگرچه ویلیام و هنری و خواهر کوچکشان آلیس از این سفرها بهرهی بسیار بردند، اما دو برادر دیگر، استفادهی چندانی از این شرایط نکردند. البته که این سفرها باعث شور و شعف تمام اعضای خانواده بود.
ویلیام جیمز به زبانهای فرانسوی و آلمانی تسلط کامل داشت. او و برادرش، هِنری، آثار هنری، ادبیات و تفکرات برجستهی اروپایی را میشناختند. او بهترین آثار ادبی، علمی و فلسفی جهان غرب را مطالعه میکرد. تنها یکسال پس از پایان سفرهای تحصیلی و بازگشت خانواده به آمریکا، ویلیام این بار به تنهایی به اروپا سفر کرد و به کار معلمی مشغول شد. در جریان این سفرها به آلمان و سوئیس با اندیشمندان برجستهای آشنا شد و این آشناییها تا پایان عمر برای او سود داشتند. هنری، برادر ویلیام، اما انسانی کمحرف و اهل ژرفاندیشی بود و تنهایی را ترجیح میداد. او آمریکا را به قصد انگلستان ترک کرد و در گوشهای خلوت اکثر آثار ادبی خود را خلق کرد.
علیرغم شباهت میان دو برادر در فرهیختگی و داشتن نگاه نقادانه، صادقانه و در عین حال مهربانانه به اطراف، تفاوتهایی نیز میان این دو وجود داشت. ویلیام در ظاهر اجتماعیتر از برادرش هنری بود، اما در درون تنشها و تردیدهایی را تجربه میکرد. ویلیام بهطور کلی فعال، جاهطلب و پرانرژی بود؛ اما دورههای تکرارشوندهی افسردگی او، شباهتهایی با اختلال روانشناختیِ دو قطبی داشت. این حالات جیمز با اضافه شدنِ دردهای مزمن جسمی بدتر میشد. بخش فعال و خوشبین شخصیت جیمز را میتوان در یکی از نامههایش که در شانزدهسالگی و در آستانهی پایان سفرهای تحصیلی نوشت، مشاهده کرد: «هدف زندگی آدمی چیست؟ اینکه تا حد امکان در خدمت خلق باشد. زندگینامهی مشاهیر را ورق بزن، از برخی نامها به نیکی و از برخی به بدی یاد شده است؛ اما ۹۹ نام از ۱۰۰ نام به دلیل خدمتی نیک به مردم، جاودان شدهاند. من نیز میخواهم تا حد امکان و بدون توجه به موانع در خدمت مردم باشم.»
این اخلاقمداری دوآتشه در بریتانیا و آمریکای دورهی ویکتوریایی و در میان طبقهی ممتاز و مرفه بیسابقه نبود. اما جیمز این احساس مسئولیت را تا سالهای بعدی نیز با خود حمل کرد و این احساس مسئولیت، نگرش او را به روانشناسی و دین تحتتأثیر قرار داد. البته جیمز در ابتدا سعی کرد تا در هنر و علوم طبیعی به مردم خدمت کند.
در پاریس بود که جیمز شیفتهی نقاشیهای اوژن دلاکرو[۱۱] شد و البته استعداد زیادی در زمینهی نقاشی از خود نشان داد. بنابراین، زمانی که در سال ۱۸۶۰ به آمریکا بازگشت، بخت خود را با شرکت در کارگاههای ویلیام موریس، نقاش پرتره و منظرهی طبیعی، آزمود. بعد از کسب چند موفقیت جزئی در ابتدای مسیر، جیمز ناگهان متوجه شد که استعداد و علاقهی فعلی او برای پیگیری این مسیر کافی نیست؛ بنابراین راه خود را به سمت علوم طبیعی تغییر داد.
در سال ۱۸۶۱، ویلیام جیمز وارد دانشکدهی علوم هاروارد شد. سه سال بعد نیز تحصیلات خود را در دانشکدهی پزشکی پی گرفت؛ اما از همان آغاز میدانست که به پژوهش پزشکی علاقه دارد نه امر درمان. در همان ابتدا، به سفری علمی به برزیل رفت که زیستشناس هارواردی، لوئیس آگاسیز[۱۲]، هدایت آن را برعهده داشت. آنها به قصد جمعآوری اطلاعات راجع به ماهیهای گرمسیری، حیات وحش و جنگلهای آن منطقه راهی سفر شدند. جیمز عاشق زیبایی ماهیهای گرمسیری شده بود، اما شرایط جسمی نامناسب آزارش میداد. در کنار سایر بیماریهای مزمن، در جریان این سفرها، جیمز به نوعی آبلهی خفیف مبتلا شد که بیناییاش را تحتتأثیر قرار داد. علیرغم این اتفاقات، او ارادتی خاص به آگاسیز داشت و او را رهبری شایسته و نمونهی رهبری هوشمند میدانست. پس از بازگشت از برزیل، تحصیلاتش را ادامه داد و دکتری پزشکی (M.D) خود را دریافت کرد. این مدرک تنها مدرک جیمز در سطح تحصیلات تکمیلی بود. در همین زمان بود که هنری جیمزِ پدر عزم سفری مجدد به آلمان داشت تا قوای رفته را باز یابد و در همین زمان بود که نیمهی تاریک و افسردهی جیمز رخ نمود و جسم و روحش نیاز به درمان پیدا کردند.
بحران شخصی ویلیام جیمز
در بازهی پنجسالهی بین سالهای ۱۸۶۷ تا ۱۸۷۲ جیمز از دورههای افسردگی شدید و عودکننده رنج میبرد؛ حتی در نامههای بهجا مانده از آن سالها میتوان لحظاتی را یافت که اندیشه خودکشی به سر وقت او رفته است. بیماری جیمز در آن سالها ضعف اعصاب یا neurasthenic نامیده میشد. نوعی وضعیت روانی فلج کننده همراه با بدبینی، احساس پوچی، ناتوانی در انجام کارها و ازدست دادن انرژی و انگیزه. اما چرا جیمز به ضعف اعصاب مبتلا شد؟ احتمالا دلایل متعددی وجود دارد؛ او به رشتهی پزشکی رفته بود، اما قصد طبابت نداشت و این حالت باعث شده بود تا امید شغلی چندانی نداشته باشد؛ تنها بود بدون نامزد و برنامهای برای ازدواج؛ همچنین وضعیت سلامتیاش نگرانکننده بود. بیناییاش بعد از سفر به برزیل آسیب دیده بود، مشکلات گوارشی داشت و کمردردهای مزمنی که امیدوار بود در آبگرمهای آلمان بهبود یابند، او را آزار میداد. اما فراتر از تمام این مشکلات، او دچار بحرانی فکری و احساسی شده بود و لازم بود تا معمایی مهم را برای خود به لحاظ فلسفی حل کند: آیا انسان آزاد است یا در جبر؟
زمانی که جیمز با شک و تردید وارد رشتهی علوم طبیعی شد و دنیای هنر را ترک کرد، بر آن شد که بهنظریهی مادهگرایی یا متریالیسم علمی بپردازد. او به طور خاص در کتاب “نیرو و ماده (۱۸۵۵)” با متریالیسم علمی روبرو شد. لودویک بوشنر،[۱۳] نویسندهی این کتاب، فیلسوف و روانشناس آلمانی بود که کرسی استادی خود را در نتیجهی مجادلههایی که در پی طرح نظریاتش، از دست داد. او همچنین یکی از مدافعان سرسخت مادهگرایی در سختگیرانهترین حالتش بود. براساس این مادهگراییِ سفتوسخت، تمام طبیعت، عناصر، ساختارها، ارگانیسمها، از جمله انسان را میتوان به عنوان محصول ماده و حرکت توضیح داد. در این مادهگرایی نیازی به روح، ذهن و جان نبود و ارادهی آزاد، احساس و عاطفهی انسانی معنایی نداشت. مادهگرایی بوشنر میگفت که تمام طبیعت و حتی انسان، بهطور خودکار و طبق قوانین ماده و حرکت جریان دارد. مادهگرایی در این معنا مستلزم نوعی جبرگرایی بود. اگر انسان فقط و فقط مادهای در حرکت است، پس انسان همان ربات است. در این نگاه تصمیمات را نه ذهن بلکه بدن ما و ژنهای ما اتخاذ میکنند. روح ما از جنس آگاهی نیست، بلکه بروز شیمیِ درون بدن است.
این نظریه هم به لحاظ فکری هم به لحاظ فردی برای جیمز ناخوشایند بود و او را بسیار تحتتأثیر قرار داده بود. در همان زمانی که جیمز میکوشید تا راجع به آیندهی علمی خود تصمیم بگیرد، علمِ مادی انگار به او میگفت تصمیمگیری آزادانه تنها یک توهم است. صورتبندی مادیگرایانه از علم تمام کوششهای جیمز را در راستای خدمت به مردم و حیات فردی و اجتماعی از بین میبرد. جیمز نیاز داشت تا به دوگانه جبر یا اختیار پاسخ دهد؛ چراکه بدون این پاسخ تمام فعالیتهایش نمایشی بیمعنا بود.
در زمانی که جیمز مأیوسانه در پی پاسخ پرسش خود بود، به آثار فیلسوفی فرانسوی به نام چارلز رنوویه[۱۴] برخورد کرد؛ کسی که کلید حل معمای جیمز بود. اگرچه این پیرو فرانسوی ایمانوئل کانت،[۱۵] چندان در آمریکا شناخته شده نبود، اما جانمایهی تفکراتش، یعنی آزادی انسان، ارتباط نزدیکی با دغدغههای جیمز در آن زمان داشت. جیمز در یادداشت خود در ۳۰ آوریل ۱۸۷۰ چنین مینویسد: «فکر میکنم دیروز نقطهی عطف زندگی من بود. به تازگی خواندن بخش اولِ دومین مقالهی رنوویه را به پایان رساندم و فکر نمیکنم تعریفی که او از ارادهی آزاد میدهد مصداق نوعی توهم باشد. رنوویه ارادهی آزاد را توجه به یک ایده و انتخاب آن از میان سایر ایدهها میداند. من با ارادهای آزاد، به ارادهی آزاد باور دارم.» اگرچه استدلالهای رنوویه برای بسیاری قانعکننده نبود، اما برای جیمز نقطه مستحکمی در مقابل طوفان جبرگرایی بود. در سایهی باور به ارادهی آزاد جیمز توانست به زندگی شخصی و اجتماعیاش رسیدگی کند.
با حل این دوراهی فکری و فردی، افسردگی جیمز اندکاندک رخت بربست و اتفاقات مثبتی در زندگیاش افتاد. در سال ۱۸۷۲ او استاد درس فیزیولوژی دانشگاه هاروارد شد. پنج سال بعد با آلیس گیبز[۱۶] که معلم مدرسهای دخترانه در بوستن بود، ازدواج کرد. این ازدواج به شادابی زندگی جیمز افزود. دورههای گاهبهگاهِ افسردگی و دردهای مزمن جیمز طی ۳۵ سال زندگی شغلی و خانوادگی موفق از بین نرفت؛ اما به خاطر آرامش و شادی موجود در زندگیاش، شدت و فراوانی کمتری پیدا کرد. در سال ۱۸۸۹ جیمز با حکم رئیس وقت دانشگاه هاروارد، به رتبهی استاد تمامی در روانشناسی ارتقا پیدا کرد و تا سال ۱۹۰۷ که به دلیل مشکلات جسمی بازنشسته شد، در این مقام باقی ماند؛ سالی که پایانی برای سالها فعالیت علمیِ موفقِ جیمز در هاروارد بود.
در بخش بعدی با اندیشههای ویلیام جیمز در زمینهی روانشناسی دین آشنا خواهیم شد.
پینوشت:
[۱]. William James
[۲]. Daniel L.Pals
[۴]. Henry James
[۶]. Emanuel Swedenborg
[۸]. Henry David Thoreau
[۱۰]. John Stuart Mill
[۱۲]. Louis Agassiz
[۱۳]. Ludwig Buchner
[۱۴]. Charles Renouvier
[۱۵]. Immanuel Kant
[۱۶]. Alice Gibbens