پیش از این و در بخش اول، با عنوان «ویلیام جیمز پدر روانشناسی دین در افت و خیز»، بهطور مختصر به زندگی شخصی ویلیام جیمز پرداختیم. در این بخش، به زندگی شغلی ویلیام جیمز خواهیم پرداخت و در بخش های بعدی، دیدگاههای او را بهعنوان یک روانشناس دربارهی دین با جزئیات بیشتری گزارش خواهیم کرد. همانطور که در بخش اول گفته شد، این سلسله متنها (پادکستها)، گزارشهایی است برگرفته از فصل نهم کتاب نه نظریه درباب دین نوشته دانیل ال. پالس که منحصراً به ویلیام جیمز می پردازد.
مسیر شغلی جیمز در هاروارد سه مرحله داشت و هر مرحله محصولاتی از جمله پژوهش های علمی، تألیف کتاب و یا مجموعهای از مقالات در پی داشت. دوازده سال نخست کاری جیمز، بین سالهای ۱۸۷۸ تا ۱۸۹۰، صرف تدریس واحد فیزیولوژی در هاروارد و کار بر روی کتاب اصول روانشناسی[۱] شد. کتابی که مقدمهای بود بر روانشناسی و بعدها به منبعی مهم در این حوزه تبدیل شد. کتاب اصول روانشناسی با بیش از ۱۲۰۰ صفحه در سال ۱۸۹۰ به چاپ رسید. برخی این کتاب را مهمترین دستاورد جیمز قلمداد میکنند.
در سالهای ۱۸۹۰ تا ۱۹۰۲ علاقهمندی جیمز به فلسفهی اخلاق و دین رخ نمود. مجموعهای از سخنرانیهای جیمز در حین این بازهی زمانی در سال ۱۸۹۷ در کتاب ارادهی معطوف به باور[۲] به چاپ رسید. مهمترین اثر این مرحله از زندگی جیمز اما کتاب تنوع تجربهی دینی[۳] بود که در سال ۱۹۰۲ چاپ شد. در این کتاب بود که جیمز تلاش کرد در مورد دین از نگاه علمی مطالبی را ارائه دهد. اما اگرچه کتاب تنوع تجربهی دینی مهمترین اثر جیمز در حوزهی دین بود، آخرین اثر ماندگارش محسوب نمیشد. جیمز در دههی پایانی زندگیاش، علیرغم چالشهایی که با بیماری و وضع سلامت داشت، آثاری فلسفی خلق کرد که برخی فیلسوفان معاصر را هم به تحسین واداشت.
ویلیام جیمز پراگماتیسم[۴] یا عملگرایی را به عنوان چهارچوبی فسلفی به دنیا معرفی کرد. کتاب عملگرایی[۵] (۱۹۰۷)، کتابی است که دیدگاه جیمز را راجع به حقیقت و ارزش به جهان معرفی کرد. آثار جهان متکثر[۶] (۱۹۰۹) و مقالهای در باب تجربهگرایی رادیکال[۷] (۱۹۱۲)، که پس از مرگ جیمز منتشر شد، در عین چالشبرانگیز بودن، کمتر مورد توجه قرار گرفتند. در ادامهی این مجموعه گزارشها توجه اصلی ما بر دو کتاب ارادهی معطوف به باور و تنوع تجربهی دینی متمرکز خواهد بود؛ اما خوب است کار را از اثر روانشناختی جیمز آغاز کنیم، اصول روانشناسی.
زمانی که جیمز در سال ۱۸۷۸ آغاز به نگارش کتابی برای تلخیص دانش موجود در حوزهی روانشناسی کرد، بر این اندیشه بود که این کار طی دو سال به پایان میرسد؛ اما نوشتن این کتاب دوازده سال طول کشید و تبدیل به اثری جامع در روانشناسی شد. کتاب اصول روانشناسی فراتر از معرفی و تلخیص دانش روانشناسی، خواننده را با تمام زمینههای مهم روانشناسی آشنا کرده، مسائل مهم این زمینهها را در آن برههی زمانی بررسی و تحلیل میکند.
از آنجا که رویکرد جیمز به دین متأثر از روانشناسی است، خوب است با این مهمترین اثر جیمز بیشتر آشنا شویم. او کتاب را با تعریف روانشناسی بهعنوان «مطالعهی علمی فعالیتهای ذهن انسان» آغاز میکند. جیمز این موضوع را توضیح میدهد که اگرچه در گذشته شناخت روان برعهدهی الهیدانان و فیلسوفان بود، روانشناسی در دنیای مدرن جایگزین این حیطهها شده است. روانشناسی با مشاهده، آزمایش، طبقهبندی و مقایسهی دادهها، فعالیتهای مغز انسان را مطالعه میکند. روانشناسی تمام پدیدههایی که بر مغز اثر دارند را بررسی میکند: ساختار و فیزیولوژی مغز، دریافت حسی، ادراک، زمان-مکانمندی، عادتها، توجه، غرایز، تصورات و مفهومپردازیها، حافظه، اراده و هیجان. اکثر این زمینهها ربط مستقیمی به کار جیمز در حوزهی دین نداشتند؛ اما با تأثیر غیرمستقیم خود پیشزمینهای مهم برای کارش بودند.
جیمز میگوید نظری رایج و سنتی وجود دارد که روانشناسی علمی قادر به پذیرش آن نیست: اینکه انسان از جسم و روح ساخته شده است. از زمان افلاطون تا ابتدای قرن جدید، فلاسفه مفاهیم جسم و روح را برای فهم ابعاد فیزیکی و ذهنی انسان استفاده میکردند. عامهی مردم هم تقریباً همان زبان فلاسفه را بهکار میبردند. آنها باور داشتند که بدن روحی دارد که کنترلش میکند و حین مرگ جسم و روح از هم جدا میشوند. نوعی دوگانهانگاری در این دیدگاه وجود دارد: بدنی مادی و میرا و روحی غیرمادی و نامیرا. اما علم چنین نگرشی به انسان نداشت. در دیدگاه علمی بدن و روح دو وجود جداگانه نیستند، بلکه دو جنبهی درهم تنیده از وجودی واحدند. هر فعالیتی در روح، روان یا ذهن مثل دریافت حسی، ادراک و تفکر همراه است با تغییری شیمیایی که در مغز اتفاق میافتد. در زندگی انسان، ذهن و مغز چنان درهم آمیختهاند که میتوان برای توصیف هر دو از لغتِ آگاهی استفاده کرد. ما باید به آگاهی نه به چشم یک شیء بلکه به چشم نوعی فرایند بنگریم. آگاهی رودخانهای خروشان از احساسات، تصورات و افکار است که در شبکهی فیزیکی مغز در جریان است. جیمز در عبارتی مشهور ذهن را «جریان شگفتانگیز آگاهی» توصیف میکند؛ جریانی پیوسته از افکار، تصاویر و احساسات که پیوسته تحت تأثیر بدنی که از آن عبور میکند، قرار دارد. همچنین مانند رودخانهای که در میان سنگهای بسترش حرکت و تغییر میکند، کند میشود یا میپیچد و به جلو میرود و گل و ماسه را با خود میبرد، مغز و ذهن نیز به یکدیگر مرتبط هستند.
جیمز باور داشت که این شیوهی اندیشیدن راجع به خود، به روانشناسان کمک شایانی میکند تا هماهنگیهای ظریف میان بُعد ذهنی و فیزیکی انسان را بررسی کنند. نگاه به خود بهعنوان یک ساختار فیزیکی اشباع شده از آگاهی، مسیرهای تحقیقاتی جدید و جذابی را در دنیای علم به روی جیمز گشود. البته دیدگاه جیمز از مادهگرایی فیزیولوژیکی حمایت نمیکند؛ مادهگرایی فیزیولوژیکی دیدگاهی است که اظهار میدارد که بعد فیزیکی تنها واقعیت موجود است. هیچ چیز جز بدن وجود ندارد و «ذهن» یا حتی «آگاهی» خیالی بیش نیست. مادهگرایی در میان برخی دانشمندان پس از رنسانس محبوبیت بسیاری داشت. نقطهی عطف این جریان، بدون شک، انتشار کتاب «منشأ انواع» توسط چارلز داروین[۸] در سال ۱۸۵۹ بود. هنگامی که نظریهی فرگشتی داروین در جامعهی علمی پذیرفته شد، مادهگرایی در انگلستان و آمریکا رواج بیشتری پیدا کرد. در دههی ۱۸۸۰، تی. اچ. هاکسلی،[۹] مردی که بهعنوان «مدافع سرسخت داروین» مشهور شد، بر این باور بود که فرایندهای فیزیکی تمام حیات ذهنی انسان را انرژی بخشیده و آن را به حرکت در میآورند و اندیشههای ما همچون بخاری هستند که از دودکش لوکوموتیو خارج میشود. جسم مادی واقعیت است و ذهن بخاری است کاملاً وابسته به بدن. علاوه بر این، هاکسلی بدون ذرهای تردید میگفت، مادهگرایی بهطور منطقی نیازمند جبرگرایی است. فرایندهای بدن اندیشههای ذهن را تعیین میکنند و اکثر افراد دوست دارند به آنچه خود «ارادهی آزاد» مینامند ارزش نهند؛ اما در حقیقت چنین چیزی وجود ندارد.
برای بسیاری از افراد مذهبی، این جبرگرایی مادهگرایانه، اصلاً پذیرفتنی نبود. طبیعی است که این افراد بپرسند چگونه یک نفر میتواند به جاودانگی روح ایمان داشته باشد اگر روح، و به عبارتی «آگاهی»، همانطور که هاکسلی فرض میکند، بهطور کامل در بدن تنیده و به آن وابسته باشد؟ در این حالت با مرگ جسم مادی، روح نیز از بین میرود. مادهگرایی علمی، حتی بیش از مارکسیسم، باورهای مذهبی را به کلماتی توخالی تبدیل کرد؛ در واقع، تمام باورهای موجود راجع به انگیزهها و اعمال انسانی به کلمات خالی تبدیل میشود و تمام تصمیمگیریها به فرایندهای زیستی تقلیل مییابد.
همانطور که از تعارضات پیشین جیمز با جبرگرایی مادهگرایانه قابل انتظار بود، او نگرانیهای مشابهی داشت. اما به عنوان یک روانشناس، میدانست که اصل مادهگرایی برای توضیحات علمی ضروری است؛ دانشمندان به واقعیت فیزیکی پرداخته و طبیعتاً به دنبال علل مادی و فیزیکی برای توضیح عملکرد مغز هستند. این اصل را نمیتوان به سادگی نادیده گرفت. در عین حال، میدانیم که در خارج از مرزهای علم، موضوع جبر و اختیار موضوعی پیچیده است؛ مسئلهی جبر و اختیار تا اندازهای پیچیده است که احتمالاً تعارض میان این دو هرگز حل نخواهد شد. از آنجاکه که هیچ یک از دو دیدگاه برتری بر دیدگاه رقیب ندارد، جیمز بر این باور است که خارج از دنیای آزمایشگاه علمی، باور به آزادی منطقیتر است. زیرا آزادی برای تقریباً هر نوع فعالیت انسانی اساسی است؛ میتوان آزادی را اصل اساسی زندگی انسانی دانست. به زبان سادهتر، جیمز میتوانست مادهگرایی را در کار علمی بهعنوان یک دانشمند بپذیرد؛ اما بهعنوان یک انسان، او همچنان به اصلی باور داشت که زمان خواندن کتابهای رنوویه[۱۰] به آن دستیافته بود: نخستین نشانهی ارادهی آزاد باور به ارادهی آزاد است. حتی زمانی که بهنظر میرسد نگاه هایی علمی با آن مخالف است.
آیا اگر فردی به عنوان یک دانشمند علمی، جبرگرا باشد و در عین حال در زندگی شخصی خود به ارادهی آزاد باور داشته باشد غیرمنطقی و یا حتی تناقضآمیز نیست؟ جیمز موضع خود را اینگونه شرح میدهد که انتخاب و تصمیمگیری، در اصل بخشی از ساختار فیزیکی انساناند. مغز ساختاری منفعل نیست که فقط واکنش نشان دهد و هیچ فرایندی را آغاز نکند. حتی در مراحل اولیهی تحول مغز انسانی، آگاهی با فعالیت و توانایی انتخاب تعریف میشود. زمانی که کودکی به دنیا میآید، اطلاعات حسی از دنیای بیرون به صورت ملغمهای «رشد دهنده، پرتبوتاب و گیجکننده» وارد مغز او میشوند؛ اما زمانی که آگاهی وارد عمل میشود، نوزاد به بخشی از این ملغمهی اطلاعاتی، مانند چهره یا نوازش مادر، توجه کرده و باقی اطلاعات را فیلتر میکند. او به دنیا با تمرکز بر برخی از اطلاعات حسی و نادیده گرفتن باقی آن اطلاعات «معنی» میبخشد. همگام با رشد نوزاد، آگاهی این فرایند را پی میگیرد. ما دائماً اطلاعات حسی متفاوت را انتخاب کرده، تجارب خود را سازماندهی میکنیم و به برخی موارد توجه کرده و باقی را کنار میگذاریم. با ورود به دنیای بزرگسالی به تدریج با انتخابهای پیچیدهتری مواجه میشویم؛ انتخابهایی که شخصیت ما را شکل میدهند. زمانی که آگاهی به انتخابهایی منطقی و اخلاقی میرسد که بر عمل شخص تأثیر میگذارد، طبیعی است که آزادی خود را پذیرفته و اندیشهی جبرگرایی را نادیده بگیریم. مسائل مهم اخلاقی فردی و اجتماعی ایجاب میکند تا ما به این اصل اخلاقی جهانشمول باور داشته باشیم که «آنچه الزامی است، میتواند اتفاق بیفتد» ما میدانیم که ممکن است به جای تمام شُرور عالم، نیکی رخ دهد. بدون باور به آزادی ذهن، قادر نیستیم تصمیمات اخلاقی بگیریم؛ بنابراین ذهن باید این حقیقت را پذیرفته باشد. در نتیجه اگر نیازهای اخلاقی ما را فراتر از جبرگرایی علمی ببرد، بلامانع است.جیمز بر این باور است که «علم باید همواره به این امر توجه داشته باشد که هدفهایی که او دنبال میکند تنها هدفهای ممکن نیستند و نظام علّی یکپارچهای که او بدان نیاز دارد، ممکن است بخشی از نظمی گستردهتر باشد که علم را مجالی برای سخن در آن نیست.» با این روشِ جالب توجه بود که جیمز عقاید اخلاقیاش را با امیال علمی خود ترکیب کرد. از آنجا که جیمز هنگام عبور از بحران شخصیاش در جوانی میخواست که «فایدهای برای دنیا داشته باشد» لازم بود تا بر تناقض جبرگرایی فائق آید؛ جیمز در این ادعا با برتری دادن روانشناسی اخلاق بر اصول جبرگرایانهی علمی عنوان میدارد که تنها ارادهی آزاد و اندیشهی آزادی انسان است که میتواند عمل اخلاقی را ممکن و معنادار سازد. این اصلی است که حتی در صورت نیاز علم به مادهگرایی و جبرگرایی، نمیتواند آن را زایل سازد. البته این تمام حرفی نیست که میتوان در این خصوص زد. جیمز در بحثها و گفتوگوهای بعدی خود در این خصوص، از ارتباط دیگری میان آزادی، اخلاق و دین نیز سخن میگوید. او با این ایده موافق است که دینداری لزوما شرط عمل اخلاقی نیست. بسیاری از افراد بیدین هم اخلاقی عمل میکنند و حتی ممکن است بیش از دینداران به اصول اخلاقی پایبند باشند. اما سطوح مختلفی از عمل اخلاقی وجود دارد. او رفتار غالب افراد که از قوانین بهنحو حداقلی پیروی کرده و زندگی معمولی همراه با شرافت دارند را اخلاق منفعلانه نامید. اما اخلاقِ فعالانه را تلاش پرشور و اشتیاق برای کمک به دیگری دانست. تنها تعداد کمی از افراد قادر به داشتن اخلاق فعالانه و اسطورهای، فداکاری استثنائی و وقف زندگی خود در خدمت به دیگران هستند. از جملهی این افراد میتوان سنت فرانسیس،[۱۱] گاندی[۱۲] یا مارتین لوتر کینگ[۱۳] را نام برد. دین بر این نوع زیست اخلاقی تأثیر دارد. ایمان به یک نظم الهی میتواند انگیزهی لازم برای فداکاریهای عظیم و تلاش عاشقانه برای خدمت به بشریت را فراهم کند؛ به نحوی که هیچ منبع انسانی دیگری قادر به انجام آن نیست.
لازم است تا قبل از عبور از کتاب اصول روانشناسی نکتهای دیگر مطرح شود. جیمز اعلام کرده است که نباید میان «دانش» انسانی و «احساسات» انسانی جدایی قائل شد؛ نباید اندیشید که بخش هوشمند و منطقی وجود ما مستقل از احساسات و عواطف است. بسیاری از اندیشمندان بزرگ دوران جیمز (که برخی امروزه هم بسیار شناخته شدهاند) بر این باور بودند که اندیشه، حاصلِ ذکاوت و هوش وجود آدمی است؛ اما عواطف و احساسات ماهیتهایی هیجانی هستند که اگرچه میتوانند با دانش همراه باشند، اما در ذات خود ارتباط مفهومی با آن ندارند. اما جیمز دیدگاه متفاوتی راجع به این مسئله داشت. در نظر او احساسات انسانی میتوانند حامل محتوا باشند؛ میتوانیم بگوییم که اندیشههای ما در واقع به صورتی با هیجانات گره خورده یا از همان ابتدا در آن آمیختهاند. هیجانات و احساسات میتوانند در لحظهی تجربه نوعی دانش «پیشامفهومی» را در فرد ایجاد کنند. زمانی که به بحث جیمز راجع به تجربهی دینی در کتاب تنوع تجربهی دینی میپردازیم، این اصل را مجدداً عنوان و دقیقتر بررسی خواهیم کرد. جیمز در آن کتاب چنین میگوید که این تجارب هیجانی «محتوایی از جنس دانستن» دارند. بنابراین میتوان گفت تجارب دینی، تجاربی توخالی نیستند؛ این تجارب حاوی دانستنی غیرمفهومیاند.
پس از پایان نگارش اصول روانشناسی، جیمز توجه خود را بهنحوی خاصتر به فلسفهی اخلاق و دین معطوف کرد. او در این مدت طیف متنوعتری از مخاطبان را به خود جلب کرد و مقالات متعددی بهشیوهی دلخواه خود به نگارش درآورد. در سال ۱۸۹۷، از این عناوین، ده مقاله را، تحت عنوان ارادهی معطوف به باور چاپ کرد.
ارادهی معطوف به باور که عنوان این کتاب بود، درحقیقت عنوان مقاله اول کتاب نیز بود. این مقاله نخستین بار در کلاس درس و برای اعضای انجمن فلسفهی دانشگاه ییل و براون[۱۴] ارائه شد. این مقاله به زودی توجه زیادی را به خود معطوف کرد. او در این مقاله از حق افراد برای داشتن باور دینی دفاع میکند او سه معیار برای اتخاذ یا رد هر باور برای انسان مطرح میکند: (۱) آیا آن باور یک گزینهی «زنده» است یا «مرده»؟ (۲) آیا انتخاب آن باور قابل اجتناب است یا خیر؟ (۳) آیا آن باور مهم است یا فرعی؟ در مورد اولین معیار، برای مثال اگر از من راجع به اینکه آیا واقعاً به خدایان یونان باستان یا خدایان تاریخیِ اسکاندیناوی ایمان داشته و ایشان را عبادت میکنم، سؤال شود، احتمالاً به جای پاسخ به این پرسش خواهم خندید. اسطورهشناسی باستان جذاب است، اما در دنیای مدرن انتخاب زندگی با ایمان به چنین خدایانی یا عدم ایمان به آنها یک گزینهی «زنده» نیست. در مورد معیار دوم یعنی اجتناب پذیری، همگی میدانیم که میتوان از انتخاب برخی باورها اجتناب کرد، درحالیکه راجع به انتخاب دستهای از باورها لاجرم باید تصمیم گرفت. برای مثال اگر از من بپرسند که «کنسرتی که در آن حضور داری خوب است یا بد؟» من میتوانم پاسخ بدهم که «نظری ندارم»، هرچند میتوانم نظر دقیق خودم را بیان کنم، اما باتوجه به گزینههای پیش رو، مجبور به انتخاب نیستم. اما اگر بگویید: «یا بلیط این قطار را تهیه کن یا تا روز بعد برای یک قطار دیگر صبر کن»، نمیتوانم از تصمیمگیری اجتناب کنم. یا من باید سوار این قطار شوم، یا باید یک روز منتظر بمانم. گفتن «نظری ندارم» و به تعویق انداختن پاسخ نیز یک تصمیم است؛ قطار امروز از دست خواهد رفت. بعضی وقتها ما مجبور به انتخابیم و راهی برای گریز از آن وجود ندارد. در مورد معیار سوم یا همان اهمیت، میدانیم که برخی انتخابها بیاهمیتاند، درحالیکه برخی از انتخابها بسیار مهماند. اگر بپرسید که آیا میخواهم با چایم بیسکویت ایتالیایی بخورم یا کرامپت انگلیسی، انتخاب مهمی پیش رویم نیست؛ هر کدام از دو گزینه میتواند مناسب باشد. اما اگر نیاز به پیوند قلب داشته باشم ولی قلبی که برای پیوند وجود دارد کاملاً برای من مناسب نباشد، انتخابی مهم در پیش رو دارم؛ ممکن است در صورت پیوند، بدنم قلب را پس بزند، اما اگر این پیوند اتفاق نیفتد شاید زمانی برای انتظار برای قلب مناسبتر نداشته باشم.این تصمیم، اصلاً ساده نیست: مرگ و زندگی من در میان است.
جیمز در ادامه میگوید که باید معیاری دیگر به این سه معیار اولیه اضافه شود. برخی متفکرانی که قویاً تحتتأثیر مدرنیته قرار دارند از مفهومی سخن میگویند تحت عنوان «اخلاقِ» باور: ما به لحاظ اخلاقی موظفیم تا هر باوری را اختیار نکنیم؛ باورهای ما باید موجه باشند. جیمز به دابلیو. ک. کلیفورد،[۱۵] مشهورترین ریاضیدان بریتانیایی عصر خود، اشاره میکند که گفته بود ما به لحاظ اخلاقی باید تنها به چیزهایی باور داشته باشیم که «دلیل کافی» برای باور به آنها وجود دارد. بدون داشتن دلیل کافی، باور داشتن اشتباه است. کلیفورد همچنین معتقد است که ما نباید خود را اسیر باورهایی کنیم که مشخصاً نادرست و سادهاندیشانهاند و دین را نیز جزئی از این باورها میداند.
جیمز معتقد بود که پیروی از این نصیحت کلیفورد در برخی شرایط منطقی و آسان است. طبیعی است که اگر علم کافی راجع به مسئلهای علمی و تخصصی نداشته باشیم، باید از پاسخ خودداری کنیم. یک فرد غیرمتخصص که از برق سررشتهای ندارد، نباید با یک مدار برقی پیچیده کار کند؛ او دلایل کافی برای اظهارنظر در این حوزه را ندارد.
اما در خصوص مسائل اخلاقی و شخصی گستردهتر از یک مدار الکتریکی، نیاز داریم بپرسیم چگونه باید راجع به محقق شدن استاندارد کلیفورد برای داشتن «دلایل کافی» تصمیم گرفت؟ حتی اگر بتوان راجع به کفایت ادلهی موجود نظر قطعی داد، سؤال دیگری مطرح میشود: چگونه کلیفورد به این باور رسید که اتخاذ باور خطا به لحاظ اخلاقی، بدترین انتخاب است؟ جیمز بر این باور بود که این ادعا برآمده از طبیعت احساس-محور یا passional nature در کلیفورد بود. یعنی برآمده از بخشی احساسی و عاطفی در وجود کلیفورد بود. کلیفورد از ابتدا باور داشت که اجتناب از خطا، به هر قیمتی، «وظیفهی انسانی» هر فرد است و این اصل اخلاقی زندگیاش بود. او معتقد ما باید از این اصل اخلاقی پیروی کنیم، چرا که تنها راه انسانیت درست است.
به باور جیمز، پذیرش دیدگاه کلیفورد به این معناست که ما به طبیعیت احساس-محور یا passional nature خود که در تعیین ارزشها و امیال انسانی نقش دارد، اجازه دادهایم تا وارد قلمرو تصمیمگیریمان شود و اینگونه فراتر از نتیجهگیری علمی راجع به درست یا غلط بودن مسائل، پا در مرزهای قضاوت اخلاقی نیک و بد گذاشتهایم. بنابراین نظرات درونی ما راجع به وظیفهی انسانی و اخلاقی خویش، نیز حق ورود و به رسمیت شناخته شدن دارند.
جیمز بیان میکند که دین را نیز میتوانیم با معیارهایی که بالاتر ذکر شد، بررسی کنیم: آیا باور دینی یک «گزینهی زنده» است؟ بله. برای افراد متفکرِ دنیای مدرن، انتخاب بین توحید یا بیخدایی انتخابی بسیار زنده است. آیا انتخاب باور یا عدم باور به دین، امری مهم است؟ بدون شک. این موضوع مثل تصمیمگیری دربارهی خوردن بیسکوییت یا کرامپت با چای نیست؛ بلکه بر تمام زندگی و معنای آن تأثیر دارد. (۳) همچنین، آیا انتخاب باور به دین امری الزامی است یا اختیاری؟ به نظر میرسد ما ملزم به انتخابیم: یا باور را در آغوش میکشیم یا آن را رد میکنیم. نمیتوانیم فقط «صبر کنیم و ببینیم.» بنابراین، وقتی کلیفورد میگوید:«وظیفهی من این است که بدون وجود دلیل کافی باور نکنم»، دست به یک انتخاب میزند که نتیجهی آن عدم باور است. با تعویق انتخاب، او در واقع انتخاب میکند که باور نکند. البته موضع کلیفورد راجع به دینداری چنین است که «خردمندانهتر آن است که از نادرستی باور خود بترسیم تا اینکه به درستی احتمالی آن امید داشته باشیم.» اما در چنین شرایطی دیگر بحث بر سرِ انتخاب میان منطق واضح علمی و احساس کور دینی نیست؛ بلکه انتخاب میان دو نوع باور و یا دو نوع تعلق خاطر اخلاقی است. در این حالت، جیمز معتقد است که فرد دیندار به اندازهی فرد شکگرا حق و دلیل دارد تا ایمان بیاورد. دینداری عاطفیتر از شکگرایی و شکگرایی عقلانیتر از دینداری نیست.
جیمز تلاش میکند نشان دهد که استدلال باورمندان، به اندازهی ناباورانی مانند کلیفورد مستحکم است. باورمندان سادهلوح یا خرافاتی نیستند؛ کسی ایشان را اغفال نکردهاست. با اندکی بررسی منطقی و منصفانه درمییابیم که جایگاه این افراد و شکگرایان تقریباً مشابه است. دینداری با امید به حقانیت باورهای دینی، بهاندازهی بیدینی از ترس خطا بودن باور، بهلحاظ منطقی و روانشناختی موجه است.
محتویات این مقاله، توجه جامعهی مسیحیان تحصیلکرده را به خود جلب کرد و همدلی ایشان را با خود برانگیخت. این مقاله همانطور که انتظار میرفت، از زمان انتشار تا کنون تأییداتی گرم و انتقاداتی سخت دریافت کرده است.
زمانی که جیمز وارد مرحلهی دوم حرفهی خود شد و از علاقهی حرفهای به روانشناسی به سؤالات گستردهتر فلسفه و اخلاق رسید، نگرش مثبتتری به دین پیدا کرد. جیمز بهعنوان یک روانشناس حرفهای در دانشگاه، اغلب با همکاران فرهیختهی بیخدای خود که احترامی ویژه برایشان قائل بود، گفتوگو میکرد. اما زمانی که ارزشهای اخلاقی جامعه را بهطور جدیتر بررسی کرد، تردیدش دربارهی ادعای ایشان در خصوص برتری بیدینی بیشتر شد. او متقاعد نشدهبود. دلیل این شک تعهد عمیق و نیرومند او به منطق عملی یا «پراگماتیسم» نیز بود. اعتقادی فزاینده راجع به اینکه حقیقت باورها در ارزش عملی آنها و میزان نفعی است که به ما درنتیجهی اعمال این باورها میرسد. استدلال جیمز برای دینداری در کتاب ارادهی معطوف به باور نیز پراگماتیک است: همانطور که جیمز میگوید، برای بشر ایمان داشتن و امید به درست بودن آن، حداقل، به اندازهی ترس از خطا بودن باور و عدم دینداری مفید است. همچنین، اگر ارزیابی سود- زیان برای بشر مسئلهی مهمی است، وظیفهی نظریهپردازان این است که به آن بپردازند. جیمز میگوید بیایید تا به حد وسع، اثرات فردی و اجتماعی دینداری را بر اساس گزارش دینداران بررسی کنیم. زمانی که این افراد حضور خداوند را تجربه میکنند، چه اتفاقی میافتد؟ شایسته است که به جای پاسخ کنایهآمیز به این سؤال، به روش عینی و تجربی رجوع کنیم و با بررسی شواهد، دست به نتیجهگیری بزنیم.
جیمز درباره دین و انواع دینداری مطالب بیشتر و جالب توجهی دارد که در کتاب نه نظریه دربارهی دین نیز از آن سخن به میان آمدهاست. در ادامه گزارشهای مربوط به ویلیام جیمز، به دیدگاههای جزئیتر و جالبتر او درباره انواع تجارب دینی خواهیم پرداخت.
با ما در روا همراه باشید.
پینوشت:
[۱].The Principles of Psychology
[۲] .The Will to Believe
[۴]. Pragmatism
[۶]. A Pluralistic Universe
[۸]. Charles Darwin
[۹]. T. H. Huxley
[۱۰]. Renouvier
[۱۱]. St. Francis
[۱۲]. Gandhi
[۱۳]. Martin Luther King
[۱۴]. Yale and Brown Universities
[۱۵]. W. K. Clifford