این نوشته، بخش سوم از گزارش فصل مربوط به روانشناسی خداناباوری از دستنامه (هندبوک) خداناباوری آکسفورد است. در بخش های پیشین (بخش اول و بخش دوم) به برخی شباهتهای خداناباوری و دینداری اشاره شد و نویسنده، میگل فاریاس، توضیح داد که از منظر روانشناختی، خداناباوری هم مثل خداباوری از جنس باور است و دارای منشاء ها و کارکردهای روانشناختی است. نویسنده از پیشرفتباوری و علمباوری و کارکرد آرامشبخش آنها برای خداناباوران نیز سخن به میان آورد. در این بخش به گزارش تحلیل میگل فاریاس از انگیزههای خداناباوران میپردازیم و به برخی تفاوتهای خداناباوری و دینداری که در این فصل از دستنامه خداناباوری آمده است، اشاره خواهیم کرد.
انگیزانندههای خداناباوران:
استیلا بر خود (Self-mastery) و حس و حال طلبی (Sensation-seeking)
اگر بخواهیم یک وجه خاص و متمایزکنندۀ خداناباوران مدرن را برجسته کنیم، احتمالا باید به گرایشهای گنوسی[۱] آنها اشاره کنیم. کلمۀ گنوس بهمعنی دانش و دانستن است. همچنین اندیشه گنوسی، یک نظام اندیشه قدیمی است که در آن باور بر این است که انسان و جهان پیرامون او دو موجودیتِ جدا و متمایز هستند. در اندیشه گنوسی، جهان خارج اساسا جهانی سراسر مملو از نادانی است و انسان تنها از طریق کسب معرفت حقیقی است که میتواند از این جهانِ سراسر نادانی خلاصی یابد. البته که گنوسیها عموما معتقدند معرفتی که انسان را استعلا می بخشد، معرفتی رازآلود و روحانی است در حالیکه خداناباوران عموما معتقدند علم (به معنای علوم طبیعیِ تجربی یا همان Science) است که میتواند انسان را از محدودیتهایش فراتر برد. اما نقطه شباهت این است که از منظر روانشناختی آنچه گنوسیها و خداناباوران مدرن را به سوی کشف حقیقت جهان از طریق دانشورزی سوق میدهد، گرایش عمیق به استیلا بر خود یا همان self-mastery است و رسیدن به دانش یک راه برای رسیدن به این استیلا است. استیلا بر خود را می توان یک گرایش روانشناختی دانست که در آن فرد از محدودیتهای محیط فراتر میرود و تلاش میکند به نسخه بهتری از خودش تبدیل شود. علیالخصوص زمانی که فرد کمتر از سوی فرهنگ و جامعه جهتدهی میشود و خود تصمیم گیر خط مشیِ خویش است.
علاوه بر گرایش روانشناختی استیلا بر خود، یک انگیزه دیگر نیز میان گنوسیها و خداناباوران مشترک است. گنوسیها میگفتند، معرفت نه تنها مایه استیلا برخود است، بلکه به تعالی و تحول در کل جهان هم منجر میشود. خداناباوران هم معتقدند با استفاده از علم تجربی (Science) انسان علاوه بر این که از چهارچوبِ طبیعت زیستی خودش فراتر می رود و بر آن مسلط میشود، بر محدودیتهای جهان هستی نیز غلبه یابد، چیزی شبیه شخصیت ریک در سریال کارتونی ریک-اند مورتی[۲] که آنقدر دانشمند پیشرفتهای بود که عملا نامیرا شد و بر خود و دنیا کاملا تسلط پیدا کرد. شخصیتی که اتفاقا خداناباور سفت و سختی هم بود. پس نقطۀ اشتراک گنوسیها و خداناباوران این است که اولا بهدنبال دانشی رهایی بخش در میان نادانی و تاریکی محیط بر انسان و جهان هستند و ثانیا، هردوی آنها به دنبال نوعی تعالی[۳] هستند که در مورد خداناباوران این تعالی عموما معطوف به غلبه بر محدودیتهای خود و جهان است.
با این زاویۀ دید، میتوان تصور کرد که تکیه کردن به علم تجربی (Science) برای فرد خداناباور، لایههای عمیقتری از معنا را به همراه میآورد. علم تجربی برای فرد خداناباور دارای یک ارزش والا و متافیزیکی میشود و از این نظر یک مددکار روانی بهحساب میآید. همانطور که کارل سیگن[۴] میگوید، در جهانی خالی از خدایان، Science مانند شمعی در تاریکی است که افراد را از این جهان پر از خلأ، تهدیدآمیز و خالی از معنا نجات میدهد.
هانس جوناس[۵] در تحلیلی که از شباهت نگاه گنوسی و اگزیستنسیالیسم یا وجودگرایی مدرن دارد، میگوید که در هردوی آنها حالتی دوگانهگرا را بین انسان و جهان میبینیم. یعنی انسان بهطرز اجتناب ناپذیری از جهان جدا و منفک شدهاست. درست در دل این شکاف بین انسان و جهان است که استیلا بر خود لزوم مییابد. از نگاه وجودگرا، با خودمختاری یافتن نسبت به دین و امر الهی، انسان خویش را نسبت به همۀ محدودیتها و قیود رها میبیند اما همزمان احساس تنهایی نیز بر او حاکم میشود. این فردیت منفک شده و تنها به استیلا بر خود و دراختیار گرفتن سر رشته امور نیاز دارد تا از این تنهایی و گمگشتگی رها شود. در این نقطه، انسان باید تصمیم بگیرد که چگونه به این استیلا بر خود دست یابد و به سرمنزلی برسد. در این جا دو شکل متفاوت از استیلا بر خود دیدهمیشود. در تفکر وجودگرایانۀ اولیه، این استیلا بر خود حالت درونگرایانه، متمرکز بر خود و متأملانه دارد. اما در خداناباوری مدرن، استیلا بر خود شکل برونگرایانه و اجتماعی به خود میگیرد. در این تلاش برای استیلا بر خود در خداناباوری مدرن، نوعی رقابتجویی فردگرایانه نیز به وجود می آید که در آن افراد میخواهند تصویری متمایز نسبت به دیگران از خود ارائه دهند. یعنی فرد در برجسته دیدن فردیت خود در مقایسه با عموم جامعه، به خود اثبات میکند که در استیلا بر خود موفق بودهاست.
درمورد مسئلۀ فردگرایی در علوم اجتماعی پژوهشهای زیادی وجود دارد، اما بهطور خاص درمورد خداناباوری تحقیقات کمتر است. آن تحقیقات معدودی که موجود است، نتایج واضحی دارند. بهطور متوسط در خداناباوران میزان فردگرایی نسبت به دینداران بیشتر است. همچنین انگیزانندههایی مثل خود-جهتدهی[۶]، خوشباشی[۷] و تحریک حسی[۸] برای آنها پررنگ است.
یک متغیر روانشناختی دیگر نیاز افراد به داشتن کنترل بر روی زندگیشان است. این متغیر با استیلا بر خود و فردگرایی همبستگی و ربط بالایی دارد. در یکی از معدود پژوهشهایی که درمورد حس کنترل بر زندگی در میان خداناباوران انجام شده، خداناباوران احساس کنترل بر زندگی بیشتری را نسبت به کاتولیکها و معتقدان به عرفانهای عصر جدید[۹] گزارش کردند.
یکی از رویکردها در پژوهش دربارۀ شخصیت، مطالعۀ روایتی[۱۰] شخصیت است که دنیل مکادامز[۱۱] در آن پژوهشگر شناخته-شدهای است. در این رویکرد بررسی میکنند که چگونه براساس روایت اشخاص از زندگیشان میتوان شخصیت آنها را شناخت. از مدلی که مکآدامز ارائه داده برای بررسی و مقایسۀ روایتهای همان سه گروه خداناباوران، کاتولیکها و معتقدان به عرفانهای عصر جدید استفاده شده است. در پژوهشی در این زمینه، از افراد خواسته شد که درمورد اتفاقات مهم زندگیشان بنویسند. ایدۀ محققان این بود که در روایات مختلف، یک طیف با دوسو را میتوان مشاهده کرد. یک سر طیف تمایلات فاعلیت[۱۲] بود که به مفهوم فردگرایی نزدیک است و سر دیگر طیف جنبههای اجتماعی بود که مربوط به زیست اجتماعی افراد است و اهمیت روابط اجتماعی و میانفردی را در ذهن افراد نشان میداد. درنهایت براساس تحلیل روایات افراد مشخص میشود که هر شخص به کدام سر طیف نزدیکتر است. این نتیجه به دست آمد که در نوشته های افرادی که به فاعلیت نزدیک هستند، موضوع استیلا بر خود پررنگتر و پرتکرارتر است. چون در این الگوی روانی (یعنی فاعلیت) همانطور که گفته شد، فرد بین خودش و جامعه یا خدا یا طبیعت یک افتراق و تمایز حس میکند و برای همین نیاز بیشتری به تسلط بر امور دارد.
یکی از این نوشته ها که توسط یک خداناباور نوشته شده بود و جنبه های فاعلیت و استیلا بر خود در آن پررنگ است را اینجا مرور میکنیم: “در هنگام خواندن یک کتاب، نگاهم به زندگی و جایگاهم در آن تغییر کرد. حس میکنم بیشتر فلسفی شدم. جاهای مختلف این کتاب را میخواندم و سعی میکردم هر بخش آن را کامل هضم کنم و خرد و افکار موجود در آن را کاملا متوجه شوم. تنها کسی بودم که در این کار مشغول بودم و در آن هفتههایی که کتاب را میخواندم به هیچکس درموردش نگفتم. درمجموع به ذهنیتی رسیدم که احساس میکردم تسلطم بر برخی امور و شرایط بیشتر میشود و توانمند شدم که روی احساساتم کنترل نسبی به دست آورم.”
دربین کاتولیکها، درون مایه های استیلا بر خود، کمتر دیده شد، اما دربین عرفانگرایان عصر جدید یا افراد معنوی غیر-دیندار، نوشته های مبتنی بر استیلا بر خودِ بیشتری دیده شدهاست و میزانش بهاندازۀ خداناباوران است. یک نوشته هم از این افراد معنوی عصر جدید مرور میکنیم: “من یک کتابی خواندم که رژیم غذایی مرا تغییر داد و پس از سالها مشکلات سردرد و انرژی کم و سوءهاضمۀ من را برطرف کرد. من مشکلات عاطفی هم داشتم و برای همین شروع کردم به دنبال کردن پادکستها و کتابهای خودیاری و مراقبه و درکل تفکر مثبتی را در خودم ایجاد کردم. این تغییرات بهقدری عمیق بود که نمیتوانم در کلمات آن را جا دهم و عملا به فرد جدیدی تبدیل شدم. اعتمادبهنفس بیشتری داشتم، شادتر بودم، روزهایم را مفیدتر میگذراندم و ارتباطات اجتماعیام بهتر شده بود. الان فکر میکنم که این ما هستیم که تجربیات خودمان را میسازیم و چیزهایی از بیرون زندگی را برای ما ترسیم نمیکنند.”
شباهتی که در این دو روایت از یک خداناباور و یک عرفانگرای عصر جدید دیدهمیشود اتفاقی نیست و آنها در انگیزههایشان اشتراکهای زیادی دارند. ما خداناباوران را با ویژگیهایی مثل فردگرا بودن، گشوده بودن به تجربه و همرنگ نشدن سریع با عرف و اجتماع توصیف میکنیم. این ویژگیها تقریبا به همین شکل در معنویت مدرن هم قابل مشاهده است و افراد معنوی غیر-دیندار که در سالهای اخیر تعدادشان زیادتر هم شده، در این ویژگیهای شخصیتی که گفتیم تشابهات زیادی با خداناباوران دارند.
جدا از استیلا بر خود براساس دانش که تا اینجا دربارهاش صحبت شد، چند انگیزۀ دیگر هم در خداناباوران دیده میشود. همانطور که اشاره شد، دو انگیزۀ دیگر که در خداناباوران با احتمال بیشتری برجسته است خوشباشی و تمایل به تحریک و تنوعطلبی است. مفهوم stimulation تحریکخواهی یا تنوعطلبی بهطور خلاصه یعنی گرایش به امور نو، هیجانات، چالش و ماجراجویی در زندگی. درکنار این، خداناباوران بهطور متوسط گشودگی بیشتری به تجربیات جدید دارند. این یک بعد شخصیتی است که به این معنی است که شخص چقدر کنجکاو است، چقدر علاقه دارد فعالیتهای متفاوت را دنبال کند و تجربیات و ایدههای جدید را امتحان کند.
اینکه خداناباوران احساس آزادی شخصی و تمایل به خوشباشی بیشتری دارند طبیعی است و چیز جدیدی نیست. وقتی خدایان از دنیای فرد پاک شوند و فرد خود را در جهان کاملا تنها و آزاد ببیند، هیچ دلیلی برایش باقی نمیماند که کارهای لذتبخش را دنبال نکند. البته بیشتر خداناباوران، این قضیه را تا سرحد پوچگرایی پیش نمیبرند اما درهرحال چون مانعی سر راه لذت بردن آنها نیست، قیدوبندهای رفتاری کمتری برای آنها قابل تصور است، مخصوصا اگر در جامعهشان هم قوانین زیادی نباشد که این لذتها را محدود کند. گرایش به تحریک حسی و عطش برای تجربۀ احساسات و حسهای مختلف هم میتواند نوعی گرایش به بروز دادن طبیعت جسمانی فرد باشد. این تمایل به سمت تجربه احساسات و حسهای شدید، جدید و لذتبخش است. تجربیات جنسی متنوع یک مثال از این تجربیات شدید و جدید است. در تحقیقات انجام شده در کشوری مثل آمریکا نشان داده شده است که افراد غیردیندار تجربیات جنسی غیرمتداول بیشتری از افراد دیندار دارند و تعداد شریکهای جنسیشان نیز بیشتر است. همینطور، روابط جنسی بیرون از ازدواج هم در افراد غیردیندار بیشتر است. البته ما در اینجا تنوعطلبی و رفتارهای جنسی بیشتر را با تمایل به تحریک حسی تبیین کردیم، اما قطعا عوامل دیگری مثل احساس گناه کمتر هم میتوانند تنوع رفتار جنسی این افراد را توضیح دهند. درهرحال به پژوهشهای بیشتری در این زمینه نیاز است تا بتوان به طور دقیق تری درمورد این موضوع سخن گفت.
با نگاهی کلی به آنچه تاکنون آمد، میتوان گفت که به احتمال زیاد انسانی وجود ندارد که باوری در وجودش نداشته باشد. در همۀ ادیان از ادیان بسیار قدیمی تا خط فکرهای جدیدتر که خداناباورانه هستند، میتوانیم این ایده را ردیابی کنیم که جدا کردن افراد از باورهای بنیادیشان بسیار دشوار است. ادیان هم بهطور سنتی با جابجایی و دستکاری باورها سروکار داشته اند. فوایدی که باورها چه ازلحاظ شناختی و چه ازلحاظ هیجانی برای افراد دارند، از محتوای فراطبیعی این باورها نمیآید، بلکه خود فرآیند روانشناختی باورمندی است که این منافع را بههمراه دارد. همچنین باورها در یک قالب علی-معلولی و معنادار، اتفاقات و عناصر پیرامون فرد را برایش ساختارمند میکنند. در این متن تلاش شد این موضوع توضیح دادهشود که خداناباوران هنگام پوست اندازی از باورهای معنوی پیشینشان ، همزمان یک سری باور جدید را جایگزین آنها میکنند. خیلی مشخص نیست که این جابجایی چگونه اتفاق میافتد، چون بهنظر اساسا یک فرآیند خودآگاهانه نیست. یک احتمال این است که شباهتی که بین باورهای خداناباورانۀ فرد و باورهای غیرفرامادی که فرد در معرض آنها قرار میگیرد وجود دارد باعث شود او نوعی تایید ضمنی و تلویحی درمورد صحت باورهایش دریافت کند. ما در روانشناسی خداناباوری با یک حوزۀ پژوهشی جدید روبهرو هستیم که پژوهشهای زیادی در آن انجام نشده و بهخصوص نیازمند تحقیقات بینفرهنگی زیادی است.
آنچه در این مقاله آمد، روشن کردن این نکته بود که خداناباوران نوعی انگیزه گنوسی قوی دارند. نگاه گنوسی در طول تاریخ الهامبخش افراد زیادی بودهاست. شاید بتوان گفت که خداناباوران به نحوی پیچیده و ظریف وارثان همان سنت گنوسی باشند. شباهت در این است که هر دو می خواهند بر خود استیلا یابند و از محدودیتها فراتر روند. به همان نحو که گنوسی ها با دینداران به گفتگو و مباحثه میپرداختند، خداناباوران نیز ممکن است در تعاملاتشان با اهل دین، در نمایاندن برخی سوگیری های درک اهل مذهب از امر قدسی موثر باشند.
[۱]gnostic
[۲] Rick and Morty
[۳]transcendence
[۴] Carl Sagan
[۵] Hans Jonas
[۶] Self-direction
[۷] hedonism
[۸]stimulation
[۹] New Age
[۱۰]narrative
[۱۱] D. McAdams
[۱۲] agency