روا قصد دارد به شرح دیدگاه های روان شناختی کارل گوستاو یونگ بپردازد. منبع اپیزودهای مختلفی که برای این منظور به کار گرفته خواهدشد، کتاب «مقدمهای بر شخصیت و رواندرمانی» نوشته ژوزف ریچلاک[۱] است. این کتاب به عنوان کتابی رفرنس در زمینه آشنایی با متفکران اصلی روانشناسی شناختهشدهاست. در اپیزودهای مرتبط به یونگ، با زندگی، نگاه های روانشناختی و رویکردهای درمانی او آشنا خواهیمشد. پس از این آشنایی به طور ویژه به رابطه دین و روانشناسی در اندیشه او خواهیم پرداخت. در اپیزود اول قصد داریم زندگینامهای کوتاه از یونگ[۲]، ارائه داده و گریزی مختصر به فراز و فرودهای زندگی شخصی و آکادمیک او داشته باشیم.
کارل گوستاو یونگ در سال ۱۸۷۵ در ناحیهای روستایی در سوئیس متولد شد. خانوادهی پدری و مادری یونگ اهل کلیسا و آشنا با متولیان آن و کشیشان بودند. پدر یونگ بیش از موعظه در کلیسا علاقهمند به زبانشناسی[۳] و مطالعات کلاسیک بود، اما شرایط معیشتی و فشار اقتصادی او را به سمت شغل کشیشی سوق داد. بعدها پدر یونگ با یکی از دختران اساتیدش ازدواج کرد. علیرغم نقش پررنگی که مادر یونگ در زندگی او ایفا میکرد، ولی یونگ بیشتر به پدرش شباهت داشت. او بعدها اذعان میکند که برخی از رفتارهای مادرش برایش عجیب و غیرمعمول بود.
بخشی از مطالعات کلاسیک او از دوران کودکیاش مربوط به زبان لاتین بود. بعدها در زندگیاش منابع کهن[۴] را خوانده و این مطالعات در آینده به یونگ کمک کرد که رویکردی تاریخی نسبت به انسان اتخاذ کند. برای یونگ هیچگاه به مدرسه رفتن لذتبخش نبود و به امور ورزشی، ریاضیات و رقابتهای مرسومی که در محیط مدرسه بر سر نمره جریان داشت، علاقهمند نبود. او از عمد دوم شدن را نسبت به جایگاه اول بیشتر ترجیح داده و از آن لذت بیشتری میبرد. با این وجود، تعلیمات شخصی پدرش همیشه او را نسبت به سایر همکلاسیهایش در منطقهی بازل[۵] در رقابتها پیش میانداخت و همین پیشرو بودن باعث برانگیخته شدن احساس حسادت در همسنوسالهایش میشد. بچهها او را به عنوان سوگلی معلم[۶] دست میانداختند. مجموع این عوامل سبب شد که یونگ به تدریج از مدرسه بیزار شده و به بهانههای مختلف از جمله بیمار شدن به مدرسه نرود. او حتی در دورهای حالتهایی همچون غش کردن را تجربه میکرد که ریشههای عصبی[۷] داشت؛ البته بعدها توانست از طریق انضباط شخصی این مسئله را به خوبی حل کند.
زمانیکه به سنین جوانی رسید، وارد دانشگاه بازل شد. در همانحین علاقهمند به مطالعات کلاسیک، انسانشناسی و فلسفی بود، اما رشته پزشکی را انتخاب کرد؛ چراکه به لحاظ شغلی زمینهای معتبر بود و آینده کاری خوبی داشت. یونگ از عصبشناسی[۸] آلمانی با نام کِرَفت اِبینگ[۹] مجموعه نوشتارهایی را مطالعه کرد که در نهایت موجب انتخاب روانپزشکی به عنوان رشته تخصصی او شد. او با انتخاب این رشته میتوانست علایق علمی و دغدغههای علومانسانی خود را بهطور همزمان دنبال کند.
وقتی که از دانشکدهی پزشکی فارغالتحصیل شد، موقعیت شغلی خوبی در بیمارستان بِرگالزلیِ[۱۰] زوریخ پیدا کرد که تحت مدیریت اِرگِن بلولِر[۱۱]، روانپزشکی برجسته که برای اولینبار واژهی اسکیزوفرنیا را ابداع کرد، بود. بلولر استاد روانپزشکی در دانشگاه زوریخ بود و یونگ نیز قرار بود یکی از اساتید تدریسی [۱۲] در این دانشگاه باشد و این موقعیت شغلی همزمان با دورهای بود که یونگ مشغول مطالعهی ماهیت اسکیزوفرنیا بود. بین سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۹ یونگ در بیمارستان برگالزلی به عنوان دانشمندی مهم به بلوغ و پختگی رسیده و به چهرهای شاخص و جهانی در روانشناسی مرضی و بهنجار[۱۳] تبدیل شد. یونگ در برگالزلی توانست تکنیک تداعی کلمه (word association) را ارتقا داده و واژهی عقده (complex) را مطرح کند. این واژه کمک شایانی به مفهومپردازیهای آتی او کرد و در نهایت توانست اولین کتاب خود را چاپ کند.
یونگ نبوغ فروید را از همان ابتدا درک کرد. او بر اساس مطالعات شخصی خودش، آنچه که فروید درباره ناخودآگاه در ذهن انسان بیان میکرد را تایید میکرد. اولین دیدار آنها در سال ۱۹۰۷ در وین اتفاق افتاد و تبدیل به دیداری خاطرهانگیز شد؛ چراکه این دیدار به نزدیک به ۱۳ ساعت متوالی گفتوگو منجر شد.
همانطور که گفتیم، یونگ تکنیک تداعی کلمه را ارتقا داد. یونگ در استفاده از تکنیک تداعی کلمه از بیمار میخواست که هر کلمهای که توسط او بیان میشود، اولین واژهای که به ذهنش میرسد را متقابلا به او بگوید. برای مثال درمانگر میگوید “باغ” و بیمار باید هر چیزی که به ذهنش میرسد را بیان کند. یونگ با استفاده از این تکنیک متوجه شد که با مطرح کردن برخی کلمات، دستاندازهایی در فرآیند تداعی برای بیمار ایجاد میشود. به عنوان مثال، این دستاندازها شامل این بود که بیماران مدت زمان زیادی روی کلمه مکث میکردند یا چیزی برای آن کلمه به ذهنشان نمیرسید و یا اینکه همان کلمه را مجدد تکرار میکردند. یونگ کمکم متوجه شد که تعدادی از این کلمات مشکلزا در شبکهای از تداعیات ذهن بیمار با هم ارتباط دارند و مجموعه یا عقدهای (Complex) را تشکیل میدهند که هستهی مشترک معنایی در همهی آنها وجود دارد. از آنجایی که این هستههای به همپیوسته در ذهن بیماران همیشه به نحوی به دغدغههای هیجانی بیمار مرتبط بودند، یونگ نام آنها را عقدههای احساسمحور[۱۴] گذاشت. همچنین خاطرات و تعارضات واپسرانیشده[۱۵] که در مکتب فروید به آنها اشاره میشود، از طریق روش تداعی ذهن یونگی توانست تائیدی را به دست بیاورد.
یونگ زمانیکه نزد فروید رفت، روانپزشکی تازهکار نبود؛ بلکه در آن زمان از جمله روانپزشکان مشهور بوده و در محافل علمی فردی پذیرفتهشده به حساب میآمد. حتی نام یونگ از فروید نیز مهمتر جلوه میکرد. همچنین یونگ شخصیتی متکی به خود و مستقل داشت و فردی نبود که پیرو تامّ و تمام فروید شود. آشکار بود که یونگ نیز مانند آدلر هرگز بهطور کامل ایدههای فروید را نپذیرفته و حاضر نیست یک پیرو صرف باشد. به خصوص زمانی که صحبت از امر جنسی میشد، یونگ به هیچوجه تماما دنبالکنندهی فروید نبود. یونگ و فروید در سال ۱۹۰۹ سفری معروف به دانشگاه کلارک[۱۶] در ماساچوست داشته و میتوان گفت که این سفر سرآغازی برای جدا شدن آنها از یکدیگر بود.
بهطور کلی سه دلیل عمده برای جدایی یونگ از فروید برشمرده میشود. اولین دلیل این است که یونگ نمیتوانست مفهوم لیبیدو را که به امر جنسی محدود میشود، بپذیرد. همانگونه که در ادامه نیز اشاره خواهیمکرد، نظریه انرژی یونگ برپایهی اصل تضادها[۱۷] مطرح میشود و حتی او در ارائه آراء خود تلاش داشت فروید را ترغیب کند که انرژی متضاد متعادلکنندهای را برای لیبیدو در نظر بگیرد؛ از آنجایی که این نقد تهدیدی برای نظریهی جنسی محسوب میشد، فروید نمیتوانست چنین پیشنهادی را بپذیرد.
سوالی که در اینجا مطرح میشود، این است که چگونه میتوان امرجنسی را به شیوهی سمبلیک تفسیر کرد؟ آیا هر سمبل برخواسته از رویا و دنیای ناخودآگاه به خاطرهای بینفردی و شهوانی در زندگی شخص مرتبط میشود؟ یا اینکه دربارهی برخی از این سمبلها چیزی بسیار عمیقتر و یا حتی فرافردی وجود دارد؟ براساس مطالعات کلاسیکی که یونگ انجام دادهبود او بیان کرد که تصویر ذهنی مادرانه نمیتواند صرفا به زندگی شخصی یک بیمار متصل باشد. زیرا این سمبلهای مادرانه به صورت مداوم در بسیاری از فرهنگها و اسطورهها ظهور و بروز یافتهاند و نمیتوان آنها را تنها یک تعارض فردی[۱۸]دانست.
دومین دلیلی که برای جدایی یونگ و فروید از یکدیگر برشمرده میشود، این است که یونگ قصد داشت جنبهای جمعی را به مفهوم ناهشیار اضافه کند. البته فروید در نظریهپردازیهایش به این مفهوم نزدیک شده بود، ولی نمیتوانست نظریهاش را به طور کامل تغییر داده و این ایده را به رسمیت بشناسد. فروید تصور میکرد که اضافه کردن ایده ناهشیار جمعی، تئوری او را که پیشتر نیز بسیار بحثبرانگیز بوده و به خصوص در زمینهی جنسیت مقاومتهای زیادی را جذب کردهاست، با سوالاتی درباره وراثت و اثراتی که بر روی افراد دارد، روبهرو کرده و در نتیجه بحث را دشوارتر و میکند. از این رو، برای جلوگیری از چنین پیچیدگیهایی، ایده ناهشیار جمعی را به رسمیت نشناخت. زمانی که یونگ ورود پیدا کرده و ایده ناهشیار جمعی را به رسمیت شناخته و در کتابی با عنوان روانشناسی ضمیر ناهشیار[۱۹] به رشتهی تحریر در آورد، به نوعی امضا کرد که دوستی و رابطهی حرفهای او با فروید به پایان رسیدهاست.
آخرین علت اصلیای که باعث شد این دو متفکر از یکدیگر جدا شوند، در سفری که به دانشگاه کلارک داشتند اتفاق افتاد. آنها در سفر خود رویاهای یکدیگر را به عنوان تمرینی برای راهیابی به ناهشیار، تعبیر و تفسیر میکردند. بعد از چندین ساعت بحث و گفتگو و تمرین، فروید تصمیم میگیرد که این تمرین را ادامه ندهد. زیرا تصور میکرد که با ادامه این روند، برتری و اقتداری که در برابر یونگ داشت، کم کم فرو میریزد. این برخورد یونگ را شگفتزده کرد؛ چراکه با وجود احترامی که برای فروید قائل بود، اما او را در مقامی بالاتر از خود نمیدید و گمان میکرد آنها همرده و همکار یکدیگر محسوب میشوند.
اگرچه که یونگ بعد از این سفر به عنوان رئیس موسسهی بینالمللی روانکاوی انتخاب شده و این انتخاب با نفوذ و تصمیم مستقیم فروید رخ داده بود، اما رابطه آنها سرد شده بود. در نهایت در سال ۱۹۱۳ بعد از بحثی طولانی مبنی بر اینکه ایدههای یونگ درباره ناهشیار جمعی بدعتآمیزند، یونگ و فروید، هرکدام مسیر خود را در پیش گرفتند. بعدها نیز جنگ جهانی اول فعالیتهای انجمن بینالمللی روانکاوی را تحتالشعاع قرار داد. بعد از تمامی این اتفاقات، دورهی دشواری برای یونگ اتفاق افتاد. در این دوره، یونگ خود را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. این کار مشابه همان کاری است که فروید نیز در برههای مشغول به آن بود. یونگ این دوره را که حدفاصل سالهای ۱۹۱۳ تا ۱۹۱۷ بود، دورهی عدم قطعیت درونی و عدم جهتمندی میدانست و در آن برهه دشوار از زندگی، تنها چیزی که داشت، حمایت عاطفی همسرش و وجود خانوادهای در حال رشد بود.
در دورهی پرمشقتی که یونگ در آن قرار داشت، گویی توسط فانتزیها، تصاویر و رویاهایی که ریشه در ناهشیارش دارند، مورد آزار و اذیت قرار میگرفت. او تلاش میکرد که با انجام یوگا و روشهای دیگر بر این مسئله غلبه کند. او به جایی رسیده بود که میتوانست با شخصیتی درون هویت خودش شروع به ارتباط و گفتوگو کند. او بعدها این شخصیت درونی را آنیما[۲۰] نامید. یونگ در این دوره قبیلههای آفریقایی را مورد مطالعه قرار داد و زمانی را در سودان، مصر و هند سپری کرد. او در حالتی مشابه با کودکیاش که دچار غش میشد، متوجه شد که باید شخصیت درونی خودش را تحت فرمان درآورده و با در دست گرفتن سررشتهی امور روان خود، اجازه دهد شخصیت جدیدی در او زایش کند که به من اصیل او نزدیکتر است. او اقداماتی در زمینه ثبت فانتزیها، تصاویر ذهنی و رویاهایی که مشاهده میکرد، انجام داد و به تدریج تلاش کرد تا رابطهای را با ناخودآگاه خود برقرار کند.
پس از جنگ جهانی اول، یونگ همچنان به جذب تعداد زیادی از پیروان ادامه داد. او چندین سال به بررسی گروهی از سرخپوستان ناواهو[۲۱] در آمریکا پرداخت. بنابراین، حیطهی تجربهی یونگ نه تنها شامل بیمارانی میشد که در جلسات رواندرمانی ملاقات میکرد، بلکه او کار یک انسانشناس-دیرینهشناس[۲۲] را نیز انجام میداد. او با اطلاعاتی که در سفرهای خود کسب میکرد، بر ایدههای خود نسبت به روان بشر مهر تاییدی میزد. برای نمونه یکی از این موارد متعلق به زمانی است که در آمریکا مستقر بود و مطالعهی ویژهای را بر روی سیاهپوستهایی که در بیمارستان سنت الیزابت واشینگتن[۲۳] بستری بودند، انجام داد و به عنوان دانشمندی درجهی اول شناخته و بسیاری از درجات افتخاری آکادمیک از طرف هشت دانشگاه به او اعطا شد و همچنین به عضویت انجمن اشرافی انگلستان نیز درآمد.
اگرچه که یونگ صراحتا موضع ضد جنگی اتخاذ کرده بود، اما برخی سوءتفاهمها دربارهی نوشتههای دیگر او و پذیرش ویراستاری یک مجله آلمانی رواندرمانی در سال ۱۹۳۳ منجر به این شد که او به عنوان همدست نازیها مورد انتقاد قرار گیرد. اما همانطور که یونگ اشاره میکند، کتابهای او توسط نازیها سوزاندهشده و او حق دارد که ادعا کند در لیست سیاه نازیها بودهاست. البته باید توجه کرد که در آن زمان این مسئله آشکار شد که نه تنها آراء یونگ نزدیکیای با اندیشهی نازیها ندارد، بلکه او کمکهای فراوانی به روانپزشکان و روانشناسان یهودیای کرد که از دست نازیها گریخته و به انگلستان رفته بودند. بعدها بررسی همهجانبهای مبنی بر اینکه آیا او قرابتی با نازیها داشته است یا خیر، انجام شد و در نهایت یونگ از این موضوع کاملا تبرئه کرد.
یونگ علاوه بر منصب آکادمیکی که در دانشگاه زوریخ داشت، همچنین استاد روانشناسی بالینی در دانشگاه بازل نیز بود. او در طول زندگیاش فردی بسیار پرکار و نویسندهای بزرگ باقی ماند و مجموعه آثارش از نظر تعداد، بعد از فروید در جایگاه دوم قرار میگیرد. سالهای بعد از جنگ جهانی دوم را نیز مشغول نوشتن زندگینامهای از خود بود و به دانشجویان و علاقهمندان دربارهی اندیشههایش پاسخ میداد. دانشجویان او انجمنی را تشکیل دادند و برای مدتی روش او را به عنوان روانشناسی عقده مینامیدند. با این حال، نامی که یونگ ترجیح میداد و ما نیز در ادامه از آن استفاده خواهیم کرد، روانشناسی تحلیلی[۲۴] است. او در سال ۱۹۶۱ در کاسناشتِ[۲۵] زوریخ درگذشت.
در این اپیزود به بیان زندگینامه مختصری از یونگ پرداختیم. سپس مختصری به رابطه او با فروید و چگونگی کمرنگ شدن این رابطه پرداخته و دلایل جدایی آنها را بیان کردیم. در ادامه به دوره مهمی که یونگ از سر گذرانده و دچار بحرانهایی در آن دوره شده بود، اشارهای داشتیم و سپس به اتفاقات مهمی که در زندگی او رخ داده و تاثیراتی در زندگی کاری او داشته، پرداختیم.
پینوشت:
[۱] Rychlak, J. F. (1968). A philosophy of science for personality theory (p. XIX). Boston: Houghton Mifflin.
[۲] Carl Gustav Jung
[۳] philology
[۴] ancient text
[۵] Basel
[۶] Teachers pet
[۷] neurotic
[۸] Neurologist
[۹] Krafft-Ebing
[۱۰] Burghölzli
[۱۱] Eugen Bleuler
[۱۲] Lecture ship
[۱۳] abnormal and normal psychology
[۱۴] feeling-toned complexes
[۱۵] repressed
[۱۶] Clark University
[۱۷] principle of opposites
[۱۸] Personal conflict
[۱۹] Jung, C. G. (1917). On the psychology of the unconscious. Coll. wks, 7, 9-119
[۲۰] anima
[۲۱] Navajo
[۲۲] archaeologist
[۲۳] St. Elizabeth’s Hospital
[۲۴] analytical psychology
[۲۵] Kiisnacht