در قسمت قبلی، مختصری از زندگینامه یونگ و اتفاقات مهم زندگی او از جمله جدایی وی از فروید و دلایل رخ دادن آن را ارائه کردیم. در این قسمت قصد داریم دربارهی ساختار شخصیت و سازههای نظری آن در نگاه یونگ صحبت کنیم. این مجموعه درباره یونگ برگرفته از کتاب «مقدمهای بر شخصیت و رواندرمانی» نوشته ژوزف ریچلاک[۱] است.
در ابتدا به نگاه یونگ نسبت به ذهن و بدن میپردازیم. یکی از موضوعاتی که در نوشتهها و آراء هر متفکری یافت میشود، رابطه ذهن و بدن است. به نظر میرسد یونگ نیز اندیشههایی درباره این موضوع دارد و این اندیشهها در طول زمان بسط یافته و توسط افراد مختلف به بحث و گفتوگو گذاشته شدهاند. با دقت در آراء یونگ درباره این موضوع میتوان فهمید که او نگاه جامعی به زیرلایههای فیزیکی و شیمیایی روان دارد. به عنوان مثال، او در توضیح اختلالی همچون اسکیزوفرنیا، زمینههای زیستی، شیمیایی و عصبی آن را به طور کامل در نظر گرفته و مهم میداند. اما قضیه به این سادگی نیست. اگر پیشتر رفته و مجموع آثار او را بررسی کنیم، متوجه میشویم که نگاه او در فلسفهی ذهن و رابطهی میان عصبشناسی و روانشناسی مقداری پیچیدگی دارد که از زاویه دید مادهگراییِ صرف فراتر میرود. یونگ آن دسته از همکارانش را که تبیینهای کاملا مبتنی بر ماده داشتند، نقد میکرد. اعتراضی که یونگ به این موضوع وارد میکرد، مبنی بر این بود که بسیاری از همکارانش این پیشفرض را داشتند که چون روان بر فیزیولوژی مغز تکیه دارد، از این رو میتوان اینگونه نتیجه گرفت که ذهن میتواند کاملا با اصطلاحات مادی توضیح داده شود.
یونگ بیان میکند که کلمات و اصطلاحاتی که در فیزیولوژی استفاده میشوند، قادر به توضیح روان نیستند. همانطور که فعالیتی مانند رقص را نمیتوان صرفا با توضیح سازوکار فیزیولوژیک بدن توضیح داد و باید از ادبیاتی دیگر استفاده کرد، توضیحاتی که بر مبنای امر فیزیولوژیک و مادی داده میشوند نیز قادر نیستند به ما اطمینان دهند که توانستهایم حیات ذهنی را کاملا درک کنیم. برخلاف مادیگرایان تقلیلگرا، یونگ نقش عواطف و هیجانات را در حالتهای بهنجار و نابهنجار ذهنی بسیار پررنگ تلقی میکند. روانشناسی یونگ هر دو جنبهی هیجانی و عقلانی موجود در مفهوم ذهن را مهم میداند. براساس آنچه که از نوشتههای یونگ به دست آمدهاست، هنگامی که انسانهای نخستین عملی را انجام میدادند، این عمل برآمده از هوش و ذکاوتشان نبود؛ بلکه تصاویر و حالات موجود در ذهن و روان خود را نسبت به عالم فرافکنی[۲] کرده و در نتیجهی آن رفتاری را انجام میدادند. یونگ اعتقاد دارد که افکار انسانهای نخستین به صورت ناگهانی بروز مییافتند و هیچ اراده و آگاه بودنی در بروز این افکار نقش نداشت. این امر دقیقا مانند حالات کسی است که در هیجانات و افکار خود غرق شدهاست. زیرا هم انسانهای نخستین و هم فردی که در هیجانات و افکار خود غرق شده، نمیتوانند تفاوت بین ایدههایی که برآمده از احساساند و به دنیای بیرون فرافکنی شدهاند با ایدههایی که برآمده از حقایق غیروابسته در جهان بیروناند را دریابند. هنگامی که انسانهای نخستین به تفکر و بررسی درباره نقش هیجانات در تجارب روزمره خود پرداختند، رفته رفته از اینکه تنها بخشی از هویت جمعی باشند، فاصله گرفته و هویت فردی[۳] برای خود کسب کردند. به این معنا که فرد میتوانست از آن پس تفکرات خود را جدا از تأثیر احساسی گروه هدایت کند.
یونگ به روان به مثابهی یک مکان[۴] نگاه میکرد. برخلاف فروید که اید یا نهاد را متعلق به ناهشیار میدانست، یونگ روان را مکانی در نظر میگرفت که جهتمندیها و زمانمندیهای متفاوتی دارد. از نظر یونگ، هویتهای مربوط به شخصیت همچون ایگو میتوانند در این مکان در حال حرکت و مشغول فعالیت باشند. برای مثال ساختار عقده میتواند از ناهشیار به هشیار برسد و در نتیجه باعث رفتارهایی شود که در نتیجهی این رفتارها، اهداف عقده برآورده شود و این درحالی است که ما چندان متوجه زیربنای ناهشیار آن نمیشویم و خارج از کنترل آگاهانه است.
برخی نظریهپردازان در بررسی رابطه ذهن و جسم، از اهمیت روان میکاهند و بیان میکنند:«فلان پدیده، پدیدهای ذهنی است و واقعی نیست». یونگ برخلاف این دسته از نظریهپردازان، همیشه این موضوع را در نظر داشت که روان به اندازه بدن یا امر فیزیکی، واقعیت دارد. انسانها زندگی را با واقعیت نظمیافتهی فیزیکی آغاز میکنند. برای مثال دستها در انسانها عملکرد یکسانی دارند. این عملکرد یکسان در تفکر نیز صدق میکند. به این معنا که افراد ساختارهای نظمیافتهی روانشناختی شبیه به یکدیگری دارند که هنگام تفکر به کار میگیرند.
یونگ بیان میکند که روان نیز در مسیری هدفمند و غایتمندانه رشد میکند. این عقیده یونگ، یکی از دلایلی است که او مخالف استفاده از زبان صرف بیولوژیک و فیزیولوژیک برای توضیح رفتار است. او بیان میکند که اگر ما صرفا موجوداتی غریزی[۵] بودیم، اصلا نیازی به وجود مفهوم روان نبود؛ چراکه از اساس، جوهر و ذات ذهنمندی، تغییراتی را در پاسخهای زیستی اعمال میکند. یونگ بیان میکند انسان حیوانی صاحب قصد و نیت است و از طریق این قصد و نیت، قادر است زندگی را پرُ از معانی کند. این ویژگی از بدو تولد آغاز میشود؛ یعنی از هنگامی که تلاش میکند محیط را فهم کند و اثرات محیط را به عنوان حقیقتهایی که در پیرامونش حضور دارند، به حساب آورده و از آنها درکی داشته باشد. یونگ مینویسد که روان مولود امروز نیست؛ بلکه روان گذشتهای دارد که به میلیونها سال بر میگردد و خودآگاهیِ فردی، فقط میوهای است که بر یک درخت تنومند و با ریشههای فراوان رویش کردهاست. به طور بالقوه این امکان وجود دارد که هر نوعی از معانی در روان بروز پیدا کند. برای نمونه معانی که براساس منطق کلاسیک ممکن است برای ما تناقضآمیز به نظر برسند، امکان تجلی در روان را دارند. میتوان این موضوع را اینگونه فهم کرد که روان تحت اصلی به نام اصل تضاد[۶] عمل میکند. به این معنا که در مقابل هر گرایشی که در روان وجود دارد، گرایش متقابلی نیز در ما دیده میشود. برای مثال در سطحی از روان فرد ممکن است بگوید که چیزی را دوست دارد ولی در سطحی دیگر از آن اظهار تنفر کند. یونگ مطرح میکند به عنوان روانشناس، نمیتوان اجازه داد که قوانین منطق سنتی ما را از این واقعیت که معانی بیان شده در ذهن دو قطبیاند، دور کند. بنابراین ذهن میتواند هر دو بُعد معنا را در خود جای دهد. به عنوان مثال هیجاناتِ عشق و نفرت که انسان میتواند هر دوی آنها را دربارهی یک موضوع خاص همزمان تجربه کند، دو بعد از یک معنا محسوب میشوند که در ذهن وجود دارند.
حال که به اهمیت روان در دیدگاه یونگ پی بردیم، میتوانیم به مدل یونگ از روان بپردازیم. باید مجدد تاکید کنیم که او به گذشتهای ازلی باور دارد و اگر این تاریخ تکاملی را برای انسان در نظر بگیریم، روان نیز این مسیر را طی کرده است. روانی که با آن سروکار داریم را میتوان به دو بخش هشیار[۷] و ناهشیار[۸] تقسیمبندی کرد. بخش هشیار به دو قسمت هشیار شخصی و هشیار جمعی و بخش ناهشیار نیز به دو قسمت ناهشیار شخصی و ناهشیار جمعی طبقهبندی میشود. بخش ناهشیار فردی شباهتهای زیادی به توضیحات فروید دارد. قسمت فردی شخصیت در هر دو بخش هشیار و ناهشیار را میتوان به همان معنای ایگو در مفهومپردازی فروید تعریف کرد. یونگ بخش جمعیِ هشیار را نیز پرسونا یا نقاب[۹] مینامد که عبارت است از خودی که آدمها در قبال دیگران بروز میدهند.
براساس آنچه که یونگ در نوشتههای خود به آن اشاره میکند، هنگام جنینی، مغز به لحاظ فیزیکی و روان به لحاظ تکاملی مسیرهایی را طی میکنند. انسانهایی که در ابتدای این مسیر قرار میگیرند، به صورت کاملا غریزی عمل میکنند و شباهت زیادی به حیوانات دارند و به صورت مکانیکی به محرکهای مختلف پاسخ میدهند. این پاسخ، بدون اعمال اراده شخصی در امور مختلف است. در این برهه زمانی، هیچ جنبهی شخصیای برای انسان وجود ندارد؛ چراکه ما در یک روانمندی جمعی غرقه هستیم که به لحاظ عملیاتی کاملا ناهشیار است. به این معنا که تمام فعالیتهای انسان غریزی است؛ مانند کامپیوتری که برنامهنویسی شدهاست تا عملیات خاصی را انجام دهد و نیازی به روح ندارد. بعد از طی کردن این نقطه است که انسانها گویی بیدار شده و به خودآگاهی میرسند. آنها شروع به حرکت کرده و وظایفی را که برای بقا و زنده ماندن لازم است، انجام میدهند. البته باید گفت که رفتارهای آنها در این مرحله کاملا مرتبط با گروه[۱۰] است و این نوع رفتار به دلیل این است که امر ذهنی[۱۱] در آن برهه وجود ندارد. انسانها غرایزی همچون به دنبال غذا رفتن و برطرف کردن نیاز جنسی دارند که کاملا مشترک است. آنها همچنین تجارب ذهنی مشترک و افکار و اندیشههایی دارند. اما باید گفت که این افکار و تجارب ذهنی مشترک، متعلق به خودشان نیست. آنها در گروه خود فعالیتهایی انجام میدهند اما هیچگاه درباره چرایی رفتارشان چیزی نمیدانند و یا به این فکر نمیکنند که مسیر انجام کارها میتواند به صورت دیگری نسبت به آنچه که بود، باشد. منظور یونگ از مفهوم ناهشیار دقیقا چنین است. این فرم ناهشیار، غیرفردی است؛ چراکه بین همهی افراد مشترک است. همچنین میتوان این نوع از ناهشیار را ناهشیار عینی[۱۲] نامید؛ زیرا عینیت از اینجا به وجود میآید که برای همهی نسل بشر معنای مشترکی دربارهی موضوعات مختلف وجود دارد.
انسانهای نخستین طبیعت را تودهی یکپارچهای میدیدند که خودشان نیز بخشی از آن هستند. اتفاقاتی که برایشان رخ میداد را احساس میکردند، اما قادر به توضیح آن نبودند. آنها وقتی به کوهی نگاه میکردند، احساس احترام کرده و بنابراین به آن کیفیتی خداگونه نسبت میدادند؛ آنها در طوفانها یا زلزلهها جادوگران و شیاطین را میدیدند که موجب وحشت آنها میشد. انسانهای نخستین طبیعت را به شکل انسان درمیآورند[۱۳] یا به اصطلاح انسانواره میکردند؛ زیرا هنوز تفاوتی بین «من» و «آن» قائل نشده بودند. برای نخستیها، همه چیز در طبیعت اعتبار و تمامیت مساوی داشت. یونگ با استفاده از این مفهوم، به تعریف ناآگاهی نزدیک شد و ناآگاهی را به عنوان وضعیت ذهنیای که در آن همه چیز ممکن است و هنوز تفاوتهایی مانند خوب و بد ایجاد نشده است، تعریف کرد. همچنین باید توجه کرد که تا اینجا، هنوز اصل تضاد شروع به ایجاد جداییهای دوگانه در ذهن نکرده است. این مسیر، مسیر رسیدن از ناهشیار جمعی به هشیار فردی است.
آگاهی از طریق چیزی که یونگ آن را «تمایز»[۱۴] مینامد، شکل گرفته است. تمایز به معنای توسعه تفاوتها از طریق تقسیم شدن کل به قسمتها، و تقسیم تجربه به تضادها است. همچنین در برخی مواقع، از واژهی «تشخیص» برای توصیف این فرآیند استفاده میشود. یونگ بیان میکند که آگاهی زمانی به وجود آمد که انسان یا تجربهی احساسی بسیار شدیدی داشت که منجر به تمایز «من اکنون احساسی دارم که دیگران ندارند» شد، یا زمانی که یک رویداد ذهنی جمعی از ذهن او عبور کرد و فرد با خود اندیشید که «این ایدهای بسیار قوی است که میخواهم مدتی دربارهاش فکر کنم».
فرآیند جداشدن و به وجود آمدن تضادها ادامه پیدا کرده و در تاریخ روان، این مسیر پیش رفته و به اینجا رسیده که در واقع نوعی از تکامل تدریجی برای خودآگاهی جمعی رخ داده است. بنیانِ دانستن بر این است که خودآگاهی گسترش پیدا کند. این مسیر حداقل برای نیمهی اول عمرمان به عنوان موجوداتی که خودآگاهی فردی دارند، ادامه مییابد. با رشد دانش و توانمندی در انسانها، به تدریج فرآیند فرافکنی ویژگیهای فردی به محیط پیرامون کمرنگ و متوقف میشود. خودآگاهی دیگر به فرافکنی احساسات و تجارب دست نمیزند و ارزش چندانی هم برای نقش فرافکنی در زندگی قائل نمیشود. با فراختر شدن حیطه خودآگاهی، نتیجه آن خواهد بود که ناهشیار دست کم گرفته شده و جایگاهش کاهش مییابد. البته خودآگاهی به دلیل آنکه مولود ناهشیاری است، اینچنین باید فهمیده شود که هویت کوچکتری در کلیتی بزرگتر که همان ناهشیاری است، میباشد؛ همچون جزیرهای که در دریایی بزرگ قرار دارد.
اگر به این فکر کنیم که ناهشیاری همچنان اصلی همواره زایا[۱۵] در زندگی باقی میماند و میتواند در حل مشکلات وجودی کمککننده باشد، حالمان بسیار بهتر خواهد شد.
همزمان با ظهور آگاهی و امکانپذیر شدن آگاهی ذهنی، محتویات ذهنی میتوانند به این آگاهی فردی[۱۶] متصل شوند. محتواهایی که زمانی در بخش هشیار ذهن بودند میتوانند به معنای فرویدی کلمه، واپسرانی[۱۷] شوند. واپسرانی فرایندی در روانشناسی است که طی آن ذهن، افکار، خاطرات یا احساسات ناخوشایند را به طور ناهشیار سرکوب کرده و از آگاهی فرد دور نگه میدارد. اما محتوای ناهشیار جمعی هیچوقت واپسرانی نمیشود. وقتی که محتوای ناهشیار جمعی هیچگاه در تجربیات خودآگاه افراد نبودهاست، چگونه میتواند به ناهشیار سرکوب شود؟ به همین دلیل با وجود اینکه ناهشیار برای یونگ بافتی یکپارچه دارد، اما بخشهای جمعی ناهشیار عمق بیشتری نسبت به ناهشیار فردی دارند.
در این اپیزود به دیدگاه یونگ درباره رابطه ذهن و بدن پرداختیم. سپس به اهمیت مفهوم روان پرداخته و به توضیحات مفصلی درباره تاریخ پیدایش آن پرداختیم. در آخر نیز به بررسی مدل یونگ از روان پرداخته و بخشهای مختلف آن را توضیح دادیم.
پینوشت:
[۱] Joseph F Rychlak
[۲] projection
[۳] Single identity
[۴] region
[۵] instinctual
[۶] Principle of opposites
[۷] conscious
[۸] unconscious
[۹] PERSONA
[۱۰] communal
[۱۱] subjective
[۱۲] objective unconscious
[۱۳] anthropomorphize
[۱۴] differentiation
[۱۵] ever-creative principle
[۱۶] Personal awareness
[۱۷] repression