مقدمه از دکتر گرمارودی
متاسفانه نتایج مطالعات اولیه درباره تفاوت نیمکرههای مغز به طور عوامانه و با سادهسازی بیش-از-حد، در دنیا مطرح شد و برخی با درک سطحی از موضوع، افسانههایی را در مورد دو نیمکره مغز تولید کردند. با این حال، همچنان تفاوتهای معنادارِ دو نیمکره از لحاظ علمی مورد تایید و تاکید دانشمندان است. دانشمندان خبرهای مانند وی. اس. راماچاندران تأکید کردند که تفاوتهای قابلتوجهی بین دو نیمکره وجود دارد و برای درک کامل عملکرد مغز باید این تفاوتها بهطور عمیق بررسی شوند.
این موضوع در نتایج پژوهشهای مرتبط با بیمارانی که اتصال دو نیمکره مغز آنها قطعشده، کاملاً مشهود است؛ این بیماران گاهی طوری رفتار میکردند که انگار دو شخصیت متفاوت در آنها وجود دارد. بهطور مثال، یک دست آن بیمار ممکن بود تلاش کند به کسی سیلی بزند، اما دست دیگر فرد مانع از این کار میشد. راماچاندران این پدیده را بیشتر کاوید. برای مثال طی پژوهشی، از بیماری که اتصال دو نیمکره مغزی او قطع بود درباره باورش به خدا پرسید. اما این سوال را یکبار طوری پرسید که نیمکره چپ به آن پاسخ گوید و بار دوم سوال را طوری پرسید که تنها نیمکره راست به آن پاسخ گوید. زمانی که نیمکره چپ پاسخگو بود، بیمار اظهار کرد که چنین باوری به خدا ندارد. اما وقتی نیمکره راست مغز پاسخگو بود، بیمار بیان کرد که به خدا باور دارد. راماچاندران معتقد بود که این مشاهدات چنان مهم هستند که باید انقلابی در اندیشههای الهیاتی ما ایجاد کنند!
اگر نه یک انقلاب، دست کم میبایستی سؤالاتی از این دست را مطرح کرد: آیا تفاوتهای بین نیمکرههای مغز و نحوه توجه هر یک به جهان ربطی به پدیدارشناسی و روانشناسی دین دارد؟ ویژگیهای نوعِ توجه هر نیمکره چیست؟
ایان مکگیلکریست، پژوهشگری که زندگی خود را وقف بررسی تفاوتهای نیمکرههای مغز و تأثیرات آن بر تجربه انسانی کرده است، در این زمینه نظرات قابل توجهی دارد. او که پیشتر پژوهشگری در دانشگاه جانز هاپکینز بوده، به کنفرانسها و سمینارهای علمی دعوت میشود تا نظرات خود را درباره تفاوتهای نیمکرههای مغز مطرح کند. او معتقد است که هر دو نیمکره در فرآیندهای فکری، احساسی و ارزیابی درگیر هستند، اما سبک توجه آنها متفاوت است: نیمکره چپ توجه انتخابی و متمرکز دارد، در حالی که نیمکره راست دیدی گسترده و کلنگر به مسائل دارد.
آنچه در ادامه میآید، بخش اول از خلاصهای از مقاله مکگیلکریست در مجله«Journal of Religion Brain, and Behavior»است که در آن نویسنده به طور خلاصه به پیوند دین و معنویت با سبک توجه نیمکره راست مغز اشاره میکند و این موضوع را از طریق مفاهیم «درمیانبودگی» و «دیگرانگی» شرح میدهد. در بخش دوم، ایان مکگیلکریست به طور مبسوط به موارد دیگری مانند علیت، بدنمندی، باور، حقیقت، استعاره، معکوس سازی و برخی زوایای اخلاقی و عملی میپردازد.
رویکردی پدیدارشناختی
مطالعات روی حیوانات و مطالعاتی که روی مغز انسان صورت گرفته است، بیانگر ایناند که تفاوتهایی در بین دو نیمکره وجود دارد و هر نیمکره کیفیتهای منحصر به فردی را داراست. توجه نیمکره چپ نوعی توجه انتخابی روی جزئیات است و نوع توجه نیمکره راست، توجهی است به پسزمینه و نگاهی کلگرایانه. علاوه بر اینکه این تخصصیافتگی از دیدگاه تکاملی به بقای موجود، کمک کرده است، پیامدهایی نیز در پی دارد که در سطح پدیدارشناختی قابل بررسی است. گرچه که هر دو نیمکره در تمامیت تجربه آدمی فعالیت دارند، اما نیمکره راست ویژگیهایی دارد که باعث ارتباط بیشتر آن با موضوعات مرتبط به دین و معنویت میشود.
در این نوشتار، قصد ندارم که دین و تجربه روحانی را با دید فروکاهانه بررسی کرده و بیان کنیم که دین چیزی جز فعالیتهای مغزی نیست. بلکه میگویم آنچه در تجربه دینی و معنوی برای فرد رخ میدهد به همراه فعالیت هایی در مغز پردازش و شکلدهی میشود. پاتریک مکنامارا که متخصص علوم اعصاب است، بیان میکند:«معمولا ارتباط زیادی بین فعالیت نقاطی در آمیگدال، قشر جلویی گیجگاهی در نیمکره راست و لوب پیشپیشانی نیمکره راست با دین و تجربیات روحانی وجود دارد».
برای تبیین دینداری در دو نیمکره مغز، لازم است که ابتدا با خود نیمکرهها بیشتر آشنا شویم. مهمترین تفاوتی که بین دو نیمکره مغز وجود دارد، نوع توجه در هر نیمکره است. این تفاوت در توجه باعث تفاوت در تجربههای بشری میشود. این تفاوت از پژوهشهای صورت گرفته روی افرادی که ارتباط بین نیمکرههایشان قطع شده (قطع جسم پینهای) و یا یکی از نیمکرهها دچار آسیب شده است، به دست آمده و نتیجه این بوده که پردازش و فهم هر نیمکره با دیگری متفاوت است. البته باید گفت که این تفاوت فراتر از جنبه شناختی است و تفاوت در حیطههای احساسی، ارزشی و اهداف را شامل میشود. این تفاوتها به حدی است که گویی شاهد دو شخصیت متفاوت در این نیمکرهها هستیم. دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که تفاوتهای این دو نیمکره در چهار بُعد دستهبندی میشود. از لحاظ آناتومی و شکل، نیمکره راست در قسمت جلویی و نیمکره چپ در قسمت عقب بزرگتر است. از لحاظ به کار بردن انتقالدهندههای عصبی، نیمکره چپ بیشتر از دوپامین که پاداشدهنده است، استفاده میکند؛ درحالیکه نیمکره راست اغلب از نورآدرنالین که باعث گوشبهزنگی میشود، بهره میبرد. دسته دیگر، از لحاظ کارکرد فیزیولوژیک است. هر نیمکره کارکرد و اهداف متفاوتی را دنبال میکنند. دسته آخر، تفاوتهایی است که در حیطه عصب-روانشناختی قرار میگیرند. به این معنا که دو نیمکره عملکرد یکدیگر را بازداری میکنند که بیانگر رابطه کنترلکننده پیچیدهای بین آنهاست. دو نیمکره با اینکه در تمامی فعالیتها دخالت دارند، اما بر اساس نوع توجهی که به دنیا مبذول میکنند، متفاوت میشوند. این تفاوتها موارد زیر را در بر میگیرند:
۱- نیمکره چپ بیشتر نگاهی جزئی و محدود به محیط دارد؛ درحالیکه نیمکره راست بیشتر به دنبال درک محیط به عنوان یک کل (Big Picture) است. به عبارتی، نیمکره چپ از توجه انتخابی استفاده میکند و متمرکز بر محرکهای انتخاب شده است.
۲- نیمکره چپ مسئول پردازش محرکهای آشنا و پیشبینیپذیر است تا بتواند آنها را در دستهبندیهای خاصی قرار داده و روابطی خطی را بین این دستهبندیها برقرار کند. درحالیکه نیمکره راست مسئول پردازش محرکهای ناآشنا و جدید و غیرقابل پیشبینی است.
۳- نیمکره چپ به دنبال کنار هم گذاشتن شباهتها و دستهبندی پدیدههاست. این نیمکره، محرک را از بستر خود جدا کرده و آن را به صورت مستقل در نظر میگیرد و به دستهبندیای که بیشترین شباهت را به آن دارد، مرتبط کرده و برچسبگذاری میکند. اما نیمکره راست، ظرفیت ابهام را دارد و محرکها را در صورت مبهم بودن نیز پردازش میکند. برای نمونه، هنگام یادگیری مهارت جدیدی مانند نواختن پیانو، در ابتدا نیمکره راست فعالیت بیشتری از خود نشان میدهد و به مرور زمان با پیشرفت فرد، فعالیت نیمکره چپ افزایش مییابد.
۴- نیمکره چپ اشیاء را به صورت جزئی میبیند، در حالی که نیمکره راست آنها را به صورت یک کل پیوسته درمییابد. برای نمونه، در افرادی که نیمکره چپ آنها مشکلی پیدا کرده و با نیمکره راست خود پردازش میکنند، هنگام درست کردن پازل، ابتدا کنارهها و گوشههای پازل را میچینند تا درکی کلی از تصویر داشته باشند و سپس به تکمیل قسمتهای میانی میپردازند. درحالیکه این فرایند در افرادی که نیمکره راست آنها دارای ضایعه و عدم کارکرد است، برعکس است.
۵- به طور کلی، پردازش هیجانات در نیمکره راست جزییات منحصر به فردی را در خود دارد که جزییاتی بیشتر از نیمکره چپ است. طبق نتایج یک سری از پژوهشها، مادران نوزادان خود را بیشتر در سمت چپ خود میخوابانند و با چشم چپ خود او را تماشا کنند. اطلاعات چشم چپ به نیمکره راست منتقل میشود که در پردازش احساسات، جزئیات ویژهای را لحاظ می کند.
۶- نیمکره راست به دلیل توجه کلنگر و پسزمینهای، متوجه معانی ضمنی زمینه میشود. برای مثال، نیمکره راست بیشتر میتواند معنای پشت استعاره و اشعار را دریابد؛ درحالیکه نیمکره چپ کمتر در دریافت این اطلاعات تواناست.
۷- نیمکره چپ روابط بین محرکها را به صورت خطی پردازش میکند و از این رو، در دریافت اطلاعات صریح توانمند است؛ درحالیکه نیمکره راست روابطی را مشاهده میکند که لزوما خطی نیستند و معنای ضمنی را درمییابد.
حال که با تفاوتهای دو نیمکره تا حدی آشنا شدیم، به کاربست این تفاوتها در موضوع دین میپردازیم.
لازم است به مفاهیمی مانند، دیگرانگی (otherness) و درمیانبودگی (betweenness)، بپردازیم. امر قدسی از لحاظ جنس و نوع، با اموری عینی که در تجربه رخ میدهند، متفاوت است. ممکن است که امور عینی، تجلیهای ساحت قدسی تلقی شوند، اما امر قدسی معمولا فراتر از چیزهایی درک میشود که به چشم دیده میشوند. ساحت قدسی مفهومی مشخص و واضح نیست و میتوان گفت فراروندگی یا به اصطلاح نوعی دیگرانگی (otherness) در مفهوم امر قدسی وجود دارد که محدود به کلمات و مفهومسازیهای رایج نیست. در برخی از سنتها، آنچیزی که بتواند به بند قوه فاهمه آدمی دربیاید و یا با زبان قابل بیان باشد، نمیتواند ساحت قدسی باشد. برای نمونه، در اندیشه تائوئیسم، تائویی که بتوان نامی بر روی آن گذاشت، تائوی واقعی یا خدای واقعی نیست. ماهیت حقایق رازآلود و عرفانی این است که آنها به موضوعاتی خارج از امور آشنا اشاره دارند. در این حالت، نگاه چپمغزی نمیتواند قابل اتکا باشد. چگونگی وجود حقایق با نگاه راستمغزی بهتر درک میشود. زیرا این نگاه بسیار گشوده است تا هر آنچیزی که وجود دارد را درک کند.
نتایج پژوهشها نشان دادهاند که تمام تجربیات نو که در ذهن بازنمایی ندارند و آشنا نیستند، از جمله شنیدن موسیقی جدید، شنیدن کلماتی نو، مشاهده اشیاء جدید یا مواجهه با مفاهیم نو، فعالیت بیشتر نیمکره راست مغز را در پی دارند و نه نیمکره چپ. همچنین زمانی که تجربیاتی برای افراد آشنا هستند و بازنماییهایی از این تجربیات در ذهن افراد وجود دارد، نیمکره چپ فعالیت بیشتری را نشان میدهد. این الگوی فعالیت به دلیل این است که نیمکره راست دارای ویژگی گوشبهزنگی است که در برابر محرکهایی که انتظار آنها نمیرود فعال است. در مقابل، نیمکره چپ در فعالیتهای تکراری و روزمره کارایی بیشتری دارد. زیرا این امور پیشبینیپذیرند. هنگامی که بخواهیم پیشفرضهایی را تغییر دهیم، نیمکره چپ کارایی کمتری نسبت به نیمکره راست دارد.
جهانی که پس از پردازش چپمغزی درک میشود، جهانی بسته و سکونیافته است. پژوهشهای زیادی نشان دادهاند که نیمکره چپ، حقیقت را به مثابه وجود سازگاری درونسیستمی میبیند. به این معنا که حقیقت را در این میبیند که امور از درون با یکدیگر سازگار باشند. اگر در تجربهای که از سر گذرانده میشود، ناسازگاری وجود داشته باشد، نیمکره چپ چیز جدیدی که در تجربه درک شده است را برای رسیدن به سازگاری فدا میکند. در مقابل، نیمکره راست خودِ حقیقت را به سازگاری ترجیح میدهد. جهانی که پس از پردازش راستمغزی درک میشود، گشوده و قابل تغییر است. این گشودگی به دلیل ویژگی گوشبهزنگی نیمکره راست برای هر امر غیرمنتظره است و نیمکره راست سعی میکند با کنار گذاشتن پیشفرضها به آنچه در جریان است، دست یابد. نگاه راستمغزی، پذیرندگی بیشتری دارد.
پژوهشها نشان دادهاند که گاهی در بهکارگیری توجه از نوع چپمغزی که توجهی متمرکز و جزءنگر است، عناصری واضح در محیط نادیده گرفته میشوند. این نادیدهانگاری زمانی شدت مییابد که این عنصر با موضوعاتی که فرد مشغول به آن است، ارتباطی نداشته یا این عنصر مطابق انتظارات فرد نباشد. از این رو، پردازش چپمغزی نمیتواند از آن چیزی که قبلتر میدانست، فراتر برود. در یک زمینه دینی این موضوع به آن معناست که اگر شما دیگرانگی (Otherness) یا آن موضوع فراتررونده را خدا و یا هرچیزی که فراتر است تعریف کنید، ناتوانی نگاه چپمغزی و توانمندی نگاه راستمغزی برای درک آن موضوع مصداق پیدا میکند.
حال بیایید به مفهوم درمیانبودگی (betweenness) بپردازیم. اگر با رویکرد چپمغزی به ساختار جهان نظر کنیم، نگاه محدودی خواهیم داشت. زیرا نگاه تجزیه و تحلیلی که در توجه چپمغزی وجود دارد، میخواهد که اشیا را به اجزاء سازنده آن تبدیل کند تا بتواند کل را با کنار هم قرار دادن اجزاء، ساخته و توضیح دهد. این رویکرد به بشر در تجزیه و تحلیل و فهم کارایی ماشینهای دستساز انسان که مدل و شبیهسازی از چیزهای دیگرند، کمک میکند. اما باید توجه کرد هنگامی که راجعبه انسان یا موجود زنده بحث میکنیم، این نوع از تجزیه و تحلیل میتواند گمراهکننده باشد و کارایی لازم را نداشته باشد. موجود زنده کلیتی است که به نظر میرسد تکتک اجزاء سازنده نمیتوانند کلیت آن را توضیح دهند. زیرا در همین تصویر کلی است که موجود زنده معنا پیدا میکند.
در رویکرد راستمغزی به ساختار جهان، جهان مجموعهای از چیزها نیست که پیش از روابط این اجزاء وجود داشته باشد. به نظر میرسد که “روابط” پایهای و اولیه هستند. زیرا وجود چیزها وابسته به زمینه است. تمامیتِ درک راستمغزی کاملا به هم متصل و درحال تغییر و سیر است و نمیتوان آنها را به صورت مجزا در نظر گرفت. به عنوان مثال، موسیقی را در نظر بگیرید. در موسیقی، هر کدام از نُتهای مجزا در درون خود معنایی ندارد و هر فاصلهای بین این نُتها به تنهایی دارای معنی نیست. اما هنگامی که کل موسیقی شنیده میشود، معنایی را متبادر میکند. از این رو، ایده رابطه میتواند با مفهوم درمیانبودگی، دوباره مفهومبندی شود. درمیانبودگی به معنای مکان نسبی نقطه الف نسبت به مکان نقطه ب نیست. همچنین این مفهوم به معنای فضای بین نقاط الف و ب هم نیست. حتی به معنای مجموع نقاط الف و ب و فضای بین آنها نیز نیست. بلکه در میان بودگی به معنای مجموع نقاط الف و ب و فاصله بین آنها به علاوهی چیز نوخواستهای است که به صورت گریزناپذیری از کلیتی که کنار هم قرار گرفته است، پدید آمده است. مفهوم درمیانبودگی شباهت زیادی به ایده همگرایی سنتزی (synthetic sublation) هگل دارد و به فرآیندی اطلاق میشود که طی آن، مفاهیم و ایدههای متضاد و متناقض، از طریق تلفیق و ترکیب به سطحی جامعتر و بالاتر ارتقا مییابند.
بنابر آنچه که بیان کردیم، معنا از درک کلِ زمینه و بافتار برمیخیزد و بررسی شیء بیرون از زمینه آن و منفک کردن آن از زمینه، ماهیت آن را تغییر میدهد. زیرا در مرکز توجه و خارج از بافتار خود قرار گرفته است. به همین دلیل است که هنگام توضیح اشعار، استعارهها، مناسک و شوخیها، معنای آنها از دست میرود. ابزارهایی که ضمنی یا غیرمستقیماند، نسبت به ابزارهای صریح و مستقیم با احتمال بیشتری هنگام بحث درباره حقیقت ساحت قدسی و دین، موفق عمل میکنند. دلیل این امر مشابه دلیل نیازمندی ما به ابزارهای ضمنی در مواجهه با امر هنری است. ما نیاز داریم که به فراتر از امر معمول دست یابیم. برای امر معمول از زبان روزمره خود استفاده میکنیم؛ اما در برابر امور فراتر از معمول همچون هنر، از اشعار و استعاره استفاده میکنیم که ابزاری ضمنی محسوب میشوند. ابزارهای ضمنی معنایی ضمنی منتقل میکنند که این معنا در کلیت، قابل دسترس است و نمیتوان آن را توضیح کلامی داد. در همین باب، یادی از این گفتههای نیچه میکنیم:« مطالب منتقل شده به وسیله زبان در مقایسه با موسیقی، موضوعی شرمآور محسوب میشوند». «کلمات، موضوع را رقیق میکنند و این کار را کاملا بیرحمانه انجام میدهند». «کلمات، شخصیتزدایی میکنند». «کلمات، امری که پیشپا افتاده نیست را پیشپا افتاده میکنند».